eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 امیرالمومنین امام على (عليه السلام) : ✍ لا حِكمَةَ إلاّ بعِصْمَةٍ . 👌 حكمت ، جز با خويشتندارى از گناه به دست نمى آيد. 📒 شرح غرر الحكم ، ج6 ، ص436 🤲🌷 🌴🇮🇷🌴🇮🇷🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 الهــــــــــی من انسانم به گونه ای كه تو آفریدی ، نمی توانم مثل فرشتگانت پاك و آسمانی باشم . گاهی فریب می خورم و گاهی فریب می دهم . گاهی ناشكر می شوم و گاهی خودخواهی وجودم را فرا میگیرد . اما همیشه همیشه همیشه پشیمان می شوم و به سوی تو بازمی گردم چون درگاه تو همیشه باز است. 🌴الهــــــــــی می دانم كه دعا سرنوشت بد را از ما دور می سازد ، پس این بار نیز دست نیاز را به درگاه تو دراز می كنم و از كسی خواسته هایم را طلب می كنم كه هیچ گاه بر سرم منت نمی گذارد . رازم را به تو می گویم ، به تو كه همیشه دوست منی و عاشق تر از همیشه سر بر آستان ملكوتیت می گذارم و در دل دعا می كنم و از تو میخواهم كه اگر به صلاح است دعایم را مستجاب كن. 🌴💢💎💢🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5823618552615143584.mp3
6.34M
منشأتمام‌گناه‌ها ‌"چشم و دل" است!! 🌴🌴💙🌴🌴
بیانات فرمانده کل قوا در مراسم مشترک دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های… - Khamenei.ir.mp3
18.81M
🎙 بشنوید | بیانات کامل رهبر معظم انقلاب در مراسم مشترک دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های افسری نیروهای مسلح. ۱۴۰۱/۰۷/۱۱
❌ بیانات رهبر انقلاب درباره‌ی حوادث اخیر 🔹درگذشت دختر جوان دل ما را هم سوزاند. واکنش بدون تحقیق، ایجاد اغتشاش و ناامنی برای مردم و حمله به قرآن و مسجد و حجاب و بانک و ماشین مردم عادی نبود و برنامه‌ریزی شده بود. 🔹در این حوادث چند روز اخیر بیش از همه به سازمان انتظامی کشور ظلم شد، به بسیج ظلم شد، به ملت ایران ظلم شد. ظلم کردند. 🔹البته ملت در این حادثه هم مثل حوادث دیگر قوی ظاهر شد، کاملاً قوی، مثل همیشه، مثل گذشته. در آینده هم همین جور خواهد بود. در آینده هم هر جا دشمنان بخواهند اختلالی ایجاد کنند، آنی که بیش از همه سینه سپر میکند و بیش از همه اثر میگذارد، ملت شجاع و مؤمن ایران‌اند. وارد میدان میشوند و وارد میدان شدند. 🔹 بله ملت ایران، مظلوم است، اما قوی است، مثل امیرالمؤمنین، مثل مولای متقیان سرور خودش علی علیه‌السلام، که هم قوی بود، قویترین بود و هم مظلومترین/فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اشاره امروز رهبر انقلاب به فایل صوتی افشا شده از : وقتی عنصر سیاسی امریکایی این قضایا(حجاب) را به دیوار برلین تشبیه می کند باید بفهمید (خطاب به خواص) قضیه چیست و اگر نفهمیدید حالا بفهمید و صریحاً موضع گیری کنید. فایل صوتی افشا شده از مسیح علینژاد:حجاب یکی از ستون‌های اصلی جمهوری اسلامی است که اگر آن دیوار را فرو بریزیم باقی کار براندازی آسان خواهد بود.
❣سعی کنید زیاد بنویسید همه چیز را بنویسید تایپ و پرینت بماند برای بعد ؛ مثلا زندگی خود را مکتوب کنید از روی کاغذ زندگی کنید هر روز بنویسید و هر شب بخوانید و غلط گیری کنید نوشتن اعجاز می کند خداوند به قلم و هر آنچه می نویسد قسم خورده است اول نوشتنِ هدف و دوم فقط تلاش برای رسیدن به هدف.....🍃 سلام صبحتون خدایی 🌴✅🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali-Ghelich-Delam-Roshane-320.mp3
9.31M
🎼 یارب... یارب... نظر تو بر نگـردد🌴💙🌴 🌴💙🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ...
سلللللااااااااااااااممممممممممممممممممم رفقا خوبین همگی این روزا یکم گرفتارم به دعا تون احتیاج دارم شديد چند قسمت براتون می فرستم ان شاءالله شما هم دعا کنید گره زندگیم باز بشه بحق جواد ائمه خون شهدا
کمپوت البالو۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هفتم ۰۰۰ حاجی تقصیر ما نبود ، حوزه مقاومت مَعطلمون کرد ، عکس های شهداء آماده نبود ، وایسادیم تا چاپ بشه ، دومی که انگار قُل دوم بود گفت : تازه پوستمون کَنده شد تا ظهر کمکشون کردیم ، ولی بَه بَه ، دَمشون گرم ، یه ناهار خوشمزه ، یه قیمه امام حسینی(ع) بِهمون دادن ، هادی نَذاشت ، من می خواستم یه پُرس دیگه بگیرم ، ولی هادی گفت : ممکنه بِگن بچه های بسیج مسجد جامع گِدا گُشنه اند ، آقای باصری یه کمی جدی ، یه کمی شوخی با جاشنی خشونت گفت حتما " بعدش هم یه چایی قند پهلوی دیشلَمه ی لب سوز ِ لب دوزی که جمیله تُوش می رقصه رو زدید به رَگ ُ و یه چُرت ِ نیم روز خوشگِل که تا ساعت پنج بعد از ظهر طول کشید ، بعد هم مامان اومد و با ناز و نوازش ، صداتون کرد ، هادی ، مهدی ؟ پسرا ، عزیزای مادر ، پاشید ، وقت عصرونه و شیر و کیک ، رسیده ، مَگه نه ؟ جریمه تون اینه که این شب جمعه دو تا پاس نگهبانی باید وایسِید ، خودتون هم همه صد و بیست سی تای عگس های شهدا رو قاب کنید ، ببینم چی کار می کنید ، بعدش بلند خندید و گفت : خوب باید اون قیمه ایی که خوردید رو هضم کنید ، نه آقا هادی ، نه آقا مهدی ؟ هممون زدیم زیر خنده ، یه هو سید داد زد : باصری رفتی عبدی رو بیاری ، خودت هم تُو چادر تدارکات گِیر افتادی ، بابا جون ، واسه من کمپوت البالو بیار ، زیاد کِش نرین ها ، چادر خالی نکنین ، کبلایی ناراحت میشه ، یه لحظه صحنه مسجد عوض شد ، دیدم من و محمد تُو سنگر نشستیم ، یه هو دو تا کمپوت البالو از بالا افتاد کف سنگر ، شُوکه شدیم ، سرمون که بلند کردیم دیدیم ، ناصر و جمشید دارن می خندن ، بخورید و دعا به جوون ما کنید ، همین نیم ساعت پیش از پاتک برگشتیم ، محمد گفت : بازم رفتید چادر تدارکات ، مگه قرار نشد ، دیگه بی اجازه کبلایی ، چیزی بر ندارید ، بابا پیر مرد سکته می کنه اَگه بفهمه ، نامردی نکنین ، من پریدم وسط حرف محمد ُ و گفتم : آب لیمو و شکر قبلی رو که شربت کردید دادید ما خوردیم ، اینطوری ما هم شدیم شریک جُرم شما ، اَگه حاجی بفهمه که شما راه به راه به چادر تدارکات پاتک می زنین ، دسته ما رو نمی فرسته خط ِ مقدم ، اون موقع جواب آقا قلعه قوند رو چی میدید چقدر زحمت کشید تا ما رو از گردان حبیب منتقل کنه به تیپ ذوالفقار ، اونم بهترین جاش یعنی واحد ۱۲۰ خمپاره تامپلا ، بنده خدا یه ماهه داره به شما آموزش میده ، اما آقا ناصر جنابعالی هنوز که هنوزه به شاخص میگی شاخه ، به خمپاره میگی کونپاره کی می خای یاد بگیری ، اینطوری شهید نمی شی ها داداش ، گفته باشم ، جمشید زد زیر خنده ، گفتم ، هان جمشید خان داری می خندی ؟ جنابعالی هم دست کمی از پسر خاله عزیزت نداری خودم چند بار دیدمت که با خرج خمپاره آتیش بازی می کنی ، دو هفته پیش که سر و صورتت رو سوزوندی ُ و شدی مثل عروس های چهارده ساله که صورتشون رو اصلاح کردن یه دونه مو تُو صورتت نمونده ، باید می رفتی مرخصی اما از ترس پدر و مادرت بهونه آوردی ُ و نرفتی ، این هفته که می خواستی چایی ذغالی درست کنی آتیش انداختی میون گوله های خمپاره ُ و پنج تا کوله رو سوزوندی ُ و بی مصرف کردی ُ و جریمه شدی ، بیچاره آقا قلعه قوند رو کلافه کردید ، اَگه حاجی بفهمه اون وقت به جای خط مقدم ، هممون رو می فرسته آشپز خونه ، بیگاری ها ، من گفتم ، بعدا" نگید نگفتم ، ببرید بزارید سر جاش ، قبل از اینکه گَندش در بیاد ، ناصر با اون خنده قشنگش ، توپوقی زد گفت : جوون ِ داش حسن ، خود ِ کبلایی حضور داشت ، مرگ مادرم راست میگم ، مَگه نه داش جمشید ؟ جمشید که یکه خورده بود ، زودی گفت ، هان ؟ آره ، آره راست میگه ، خود ِ کبلایی اونجا بود ، من یه نگاه به جمشید اِنداختم ، جمشید سرش انداخت پائین ُ و با مظلومیت خاصی گفت : البته خواب بود ، ما رو ندید ، وگرنه پوستمون رو می کَند ، محمد پرسید ؟ حالا چندتا کمپوت کِش رفتید ؟ ناصر گفت : پنج تا ، شاخ درآوردم ، پرسیدم پنج تا ، چرا ، ما که چهار نفریم ، یه هو یکی از بالای کیسه شن ها پرید میون ما و گفت : ببخشید بنده برگ جغندرم ، داد زدم احمد ؟ تو هم دستت با اینا تو یه کاسه اس ، پسر تو بچه مداحی ، تو دیگه چرا ؟ احمد همینطور که هسته البالو رو از گوشه ی لبش فوت می کرد بیرون ، مثل بچه های کوچیک خودش لوس کرد ُ و گفت : رفیق بد ، امان از رفیق بد ، این دو تا من گول زدن ، این گربه نره و روباه مکار ، ناصر فوری گفت دروغ میگه ، اَگه ما گفتیم پس چرا احمد کمپوتش رو زودتر باز کرده و داره می خوره ؟ محمد یه نگاه به احمد کرد ُ و گفت ، حاج احمد آقا ، خوب ناصر راست میگه ، معلومه نقشه رو تو کشیدی ، یه هُو صدای کبلایی از دور بلند شد ، همینطور که عصبانی به طرف چادر فرماندهی می رفت ، داد می زد ، حاجی ؟ بیا این موشای خبیث بازم دوباره به کمپوتا پاتک زدن ، اَگه پیداشون کنم دُمشون رو می چینم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
دستمال ِ یزدی ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتم ۰۰۰ اَگه پیداشون کنم دُمشون رو می چِینم ، امشب می خواستم ، دِسر با شام کمپوت بدم اما پشیمون شدم ، از دِسر خبری نیست ، آقایون موشا ؟ بلاخره دُمتون تُو تَله کبلایی گِیر می کنه ، به من میگن :کبلایی ، گرگ بارون دیده ام ، بَره های کوچولو موچولو ، تا حالا تُو این چند سال که جبهه هستم بیست تا بعثی اسیر کردم ، تازه یکی شونم سرهنگ بود ، باز کبلایی از نُو شروع کرد داستانی رو که تا حالا صد بار واسه تک تک ما گفته بود رو تعریف کردن ، من و محمد و جمشید و ناصر از ترسمون پنهون شده بودیم ُ و هِر هِر داشتیم می خندیدیم ، یه دفعه فرمانده دسته مون حاج آقا قلعه قوند که دبیر بینش دینی مون تُو هنرستان بود اومد تُو سنگر ، هان چیه ؟ باز چه دسته گُلی به آب دادین ؟ کمپوتا کار شما بود ، نه ؟ پس لونه ی مُوشایی که کبلایی داد می زد اینجاست ، یا الله ، زود کمپوت هارو رو کنید ، دو تا از کمپوتا جلوی ما رو زمین بود ، تا محمد اومد بِگه آقا کار ما نیست ، آقای قلعه قوند گفت : چشمم روشن حسن آقا ؟ آقا محمد ؟ شما هم ، ناصر و جمشید دو تا پسر خاله های ممد حمومی زیر زیرکی می خندیدن ، من یه چشم غوره به ناصر رفتمو ، ناصر هم نه ورداشت نه گذاشت و گفت خوب ، آقا ، راست میگه ، اَخوی ؟ آقا بیا این هم کمپوتی که به من دادن ، با اشاره گفتم می کُشمت ناصر ، آقای قلعه قوند کمپوت ها رو جمع کرد و رفت ، بنده خدا کلافه بود چطور کمپوتارو بی سر و صدا بزاره تُو چادر تدارکات تا کبلایی نفهمه ، چهار تایی نیم ساعت می خندیدیم ، محمد پرسید ؟ شما چند نفر بهترین دوستایی هستید که من تا حالا داشتم ، آخه می دونید من تُو محل دوستای زیادی ندارم ، ناصر پرسید ؟ واسه چی ؟ محمد یه اشاره به دستمال یزیدیش کرد ُ و گفت واسه این ، جمشید پرسید ، واسه یه دستمال کسی با تو دوست نمی شه ، آخه چرا ؟ محمد گفت بماند ، من پریدم وسط حرف محمد ُ و گفتم ما چند نفر یه جورایی هم بچه محلیم و هم تُو یه هنرستان درس می خونیم ، البته من سال سومم ولی ناصر و جمشید ، چون دو سال رفوزه شدن ، سال اول هنرستان درس می خونن ، محمد گفت : خوش به حالتون ، چه دوستای خوبی هستید ، کاش منم دوست شما بودم ، جمشید خندید و گفت : مَگه نیستی ؟ پسر ؟ تو حالا بهترین دوست مایی ، دوست بَر و بچه های گروه ِ هِ هِ ، زودی پریدم میون حرفش ، تا گَند نزنه ُ و بیشتر از این ابرمون رو نبره ، گفتم محمد ؟ هر کدوم از ما تُو محل یه اسمی داریم ، مثلا" من چون بابام کفاشه ُ و گاهی کمکش می کنم بِهِم میگن حسن کفاش ، ناصر چون چشم هاش بادومیه ، بِهِش میگن ناصر جاپونی ، جمشید چون باباش خیاطه ، بِهِش میگن ، جمشید خیاط ، علی شاهرخی چون قدش درازه بِهش میگن علی بلنده ، به احمد چون باباش هیئت داره ، میگن ، احمد مداح ، تو چی ؟ تُو محل بِهِت چی میگن ؟ محمد خندید و گفت : به من میگن : خَرخون ، آخه من شاگرد ممتاز دبیرستانمون هستم ، پارسال شاگرد ممتاز مدرسه شدم ، به همین خاطر بچه ها زیاد از من خوششون نمی یاد ، بعدِش هم بخاطر بابام ، که زمون شاه ، لوطی و قلندر محل بوده و خیلی ها ازش چشم زهر خوردن و حالا باهاش دشمن شدن ، بی چاره مادرم که زن لوطی صالح شده ، آخه اسم بابام لوطی صالحه ِ ، یه زمونی تُو جوونی هاش جزء دار و دسته طیب خدا بیامرز بوده ُ و آخر عمری هم پیر غلام هیئت امام حسینه(ع) ، ولی خیلی ها به خاطر گذشته اش دوستش ندارن و بِهِش بد و بِیرا میگن ، محمد چشاش قرمز شده بود ُ و دستمال یزدی رو می بوسید ، ناصر پرید وسط معرکه ُ و گفت ، بابا ، بچه خرخون دَمت گرم ، بابا اِیول ، بلاخره ما تنبلا یه رفیق درس خون پیدا کردیم ، هممون زدیم زیر خنده ، داشتم می خندیدم که آقای باصری زد رو شونم ، صحنه سنگر عوض شد دیدم داخل مسجدم ، سید داد زد دِه بیاید دیگه ، جلسه دیر شد ، جلسه شروع شده بود ، زیر چشمی به افراد تُو جلسه نگاه می کردم ، بیشترشون رو نمی شناختم ، حاجی دلبری من رو به جمع معرفی کرد ، و اولین حرفی رو که زد این بود که آقای عبدی شاعر و نویسنده اس ، حاجی دلبری تک تک افراد داخل جلسه رو معرفی کرد از جمله اقای دکتر و آقای باصری رو ، یه جوون خوش سیمایی کنار اقای باصری نشسته بود که من رو یاد شهید رشیدی انداخت ،اسمش آقای ولی زاده بود ، و گویا معاون فرمانده بسیج مسجد بود ُ و چون دو تا پسر داشت که یکی شون حافظ قرآن و مکبر مسجد بود ، فرماندهی بسیج نونهالان مسجد هم با او بود ، خیلی پر انرژی و فعال و دوست داشتنی ، داخل جلسه هر وقت دکتر ُ و اون چند نفر طرفداراش حرف نامربوطی میزدند ، آقای ولی زاده زود عکس العمل نشون میداد ، من ُ و یاد محمد می انداخت ، آخر جلسه نوبت رسید به برنامه ریزی فردا پنجشنبه ، دیدار با خانواده شهداء ، سید اومد تا بگه : ۰۰۰ ادامه دارد پایان قسمت هشتم ، حسن عبدی
پر از احساسم اما توی قلبت هیچ حسی نیست! جوابِ "دوستت دارم" الهی... وای... مرسی... نیست!😐😒 🖇💌
آماده شده کاسه‌ی خالی گدایی همنام حسن بی برو برگرد کریم است... 🖇🏴
هوای سامره دارد دل هوایی من...
ای در جگر شیعه شررهای غم تو ای ارث تو از مادر تو، عمر کم تو... 🖇🏴