eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
144 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
چند حدیث از امام حسن عسگری
امام حسن عسکری – علیه السلام – فرمود: حقّ و حقیقت را هیچ صاحب مقام و عزیزی ترک و رها نکرد مگر آن که ذلیل و خوار گردید، همچنین هیچ شخصی حقّ را به اجراء در نیاورد مگر آن که عزیز و سربلند شده است.
امام حسن عسکری – علیه السلام – فرمود: بهترین دوست و برادر، آن فردی است که خطاهای تو را به عهده گیرد و خود را مقصّر بداند.
امام حسن عسکری – علیه السلام – فرمود: کسی که در مقابل مردم بی باک باشد و رعایت مسائل اخلاقی و حقوق مردم را نکند، تقوای الهی را نیز رعایت نمی کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت نُهم ۰۰۰ آخر جلسه نوبت رسید به برنامه ریزی فردا پنج شنبه ، دیدار با خانواده شهداء ، سید گفت طبق برنامه قبلی فردا باید می رفتیم منزل مادر شهید قمی نژاد ، ولی گویا مادرش ، رفته زیارت امام رضا(ع) ، خوب البته بهتر هم شد ، چون من می خواستم پیشنهاد بِدم با توجه به وضعیت مملی کوچیکه خواهر زاده شهید محمد ِ جمال عشقی ، یه سر بریم خونه مادر شهید جمال عشق۰۰۰ ، هنوز کلام سید تموم نشده بود ، که دکتر پرید وسط حرفش ُ و تندی گفت : واسه فردا هماهنگ کردم ، یه سر بِریم دفتر آقای شهردار ، دست بوسی ، یه چند کیلو شیرینی و یه تاج ِ گُل هم با خودمون می بریم ، سید با همون شیرینی زبونش خندید ُ و گفت : زِکی ِ ، دُکی جون ؟ کاه گِل لَقد نمی کردیم ، ها ؟ ما واسه شب جمعه های هر هفته برنامه دیدار با خانواده شهدا داریم که عهد بستیم هیچ چیزی رو جایگزین اُون نکنیم ، بعدش هم ، ما واسه دیدار با خانواده شهداء یه جعبه شیرینی یه کیلویی می بریم و بس که اون هم مورد اعتراض بعضی از حَضراته ، چی شده که برای دیدار با جناب شهردار می فرمائید دو سه کیلو شیرینی ناب و یه تاج ِ گُل بِبریم ، که روی هم رفته پول ده کیلو شیرینی میشه ُ و خرج ده هفته دیدار با خانواده شهداء ، بابا اِیول ، حرفا می زنی ، ها ؟ آقای ولی زاده خندید ُ و گفت : حاج آقا با اتفاقاتی که این چند روزه افتاده ، پسرا به من خبر دادن خوابی که مملی کوچیکه دیده خیلی روش اثر گذاشته ، بچه از این رو به اون رو شده ، اون بچه ایی که دائما" با بچه ها بازی می کرد ُ و می گفت ُ و می خندید ، حالا فقط فکرش شده پول ، از وقتی هم که شنیده که مسجد تصمیم گرفته تابلوی بزرگ ُ و قدیمی ِ دعای خواص امام رضا(ع) رو از رو دیوار بِکَنه ، حسابی قاطی کرده ، اَگه ولش کنی تا صبح کنار تابلو نگهبانی میده تا کسی به تابلوی دایی شهیدش دست نزنه ، اون شهید که مفقود الاثر شده ُ و هیچ خبری ازش نیست ، بچه دلش رو به این تابلو خوش کرده ، تازه بچه ها میگن تُو خواب دایی ش گفته : بزودی برمی گرده و با اون تُو مسجد نماز می خونه ، شاید قرار خبری از شهید مفقود الاثر بشه ، حاج آقا دلبری حرفهای آقای ولی زاده رو تائید کرد و قرار شد واسه برنامه فردا رای گیری بشه ، اُکثریت رای دادن که بهتر بریم منزل شهید محمد ِ جمال عشقی ، من به عنوان تازه وارد دستم پائین بود ، حاج آقا پرسید : آقای عبدی چرا رای نمی دی ، گفتم حاج آقا من که عضو رسمی نیستم ، حاج آقا خندید ُ و گفت : حالا دیگه هستی ، اولین کسی که به من تبریک گفت ، آقای ولی زاده بود ، بعدش آقای باصری رو به من کرد و گفت : خوش اومدی تازه وارد ، یه هو دکتر پرسید ، حاج آقا به نظرتون تعدادمون زیادی ، زیاد نشده ؟ هواسم به سید بود ، یه چِش قوره به دکتر رفت ُ و گفت : دُکی جُون شوما خودِشو ناراحت نکن ، به مَش قربون می گم ، چند تا صندلی اضافه کنه ، البته هیچ کدوم به صندلی چرمی چرخون شما که از خونه واسه خودت آوردی نمی رسه ، خیلی دلم می خواد ، یه روز روش بشینم یه چرخی بزنم و ببینم شما وقتی روی این صندلی ها می شینید دنیا ُ و مردم رو چه جوری می بینید ، آقای باصری خندید ُ و گفت : سید جُون ، اینکه پرسیدن نداره ، به نظر تو یه آدم ِ سواره روی اسب ، پیاده هارو چه جوری می بینه ، آقا دکتر هم همون جوری یه خنده تلخی کرد ُ و گفت : بلاخره یکی که سال ها درس خونده ُ و زحمت کشیده و مقام ُ و منصَبی به دست آورده باید یه سر ُ و گَردن از بقیه بالاتر باشه ُ و بالاتر بشینه ، آقای ولی زاده نه ورداشت ، نه گذاشت ، سریع گفت : بله بالاتر بشینه ، رو صندلی ، نه رو گُرده مردم ، حاج آقا زودی پرید وسط میدون ُ و گفت : پس فردا بعد از نماز مغرب ُ و عشاء می ریم خونه مادر شهید مفقود الاثر محمد ِ جمال عشقی ، یادتون نَره کسی غایب نشه ، غایب طبق تصمیمی که خودتون گرفتید باید اهل مسجد ُ و بستنی بِده ، من که بدم نمی یاد یه بستنی مجانی بخورم ، همه خندیدن ، حاجی اشاره کرد به سید ، سید ؟ یادت نره به خانواده شهید اطلاع بدی ، مثل چند هفته قبل سوتی ندی ، وای ، یه هو مجلس از خنده تَرکید ، آقای باصری با خنده گفت حاج آقا ؟ شما هم داش مَشتی شدی ، کلمات سید ُ و تکرار می کنی ، (سوتی نَدی) ، حاج آقا خندید ُ و گفت عُذر می خوام ، چقدر به این سید می گم ، اولاد ِ پیغمبر(ص) با این ادبیات لوطی ها و قلندرای قدیم حرف نزن ، رو ما هم اثر می زاره ، دیروز عیال تو خونه فرمودن که نون بخرم ، به جای اینکه بِگم باشه حتما" ، بدون اینکه خودم متوجه بشم گفتم : رو جفت چشام ، چاکریم ، حالا تُو خونه عیال تا منو می بینه ، می خنده و میگه حاج آقا ؟ چاکرم ، نوکرم ، تاج سرم ، خلاصه دربِدرتیم ، وای انقدر خندیدیم ُ و قه قهه زدیم که بیچاره حاج آقا از ترس اینکه اتفاقی نیوفته ، زودی هزار تومن صدقه گذاشت ۰۰۰ ادامه دارد پایان قسمت نُهم ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 راه نجات در آخرالزمان در کلام امام حسن عسکری علیه السلام 🔵 امام حسن عسکری (ع) فرمودند: 🌕 کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند. 🌺 سالروز شهادت امام حسن عسکری (ع) را خدمت فرزند بزرگوارشان، ارواحنا فداه و همه منتظرین تسلیت عرض میکنیم. ▪️ (ع) 🌴🥀🇮🇷🥀🌴
داری به دلـت داغ پدر یار عـــــزیز از زهـر ستـم پاره شده قلب تو نیز روی دلمـــان غصه تو سنگین است آقا! به فدای هق هق‌ات، اشک نریز 🌴🏴🌴
نون خامه ایی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت دهم ۰۰۰ وای انقدر خندیدیم ُ و قَه قَهه زدیم ، که بیچاره حاج آقا از ترس اینکه اتفاقی بیوفته ، زودی هزار تومن صدقه گذاشت ، بعد از جلسه تا رسیدم خونه ، عیال پرسید ؟ خوب چطور بود ، گفتم جلسه خیلی خوب برگزار شد من هم شدم عضو رسمی ، عیال گفت : پس احتمالا" شوهر دوست جدید من ، خانم اَفشانه رو هم باید تُو جلسه تون دیده باشی ، گفتم : خانم اَفشانه ؟ اسمشو چند بار تُو جلسه شنیدم ، آخه دو تا خانم هم تُو جلسه بودند ، گفت بله ، خانم اَفشانه که ماءشاالله شیر زنیّه ، فرمانده بسیج خواهراست ، خیلی خانم فعالیه ، از من دعوت کرده که تُو بسیج خواهران فعالیت کنم ، گفتم خیلی خوبه ، اسم آقاشون چیه ، گفت نمی دونم : ولی همون آقایی که بعد از نماز دعا می خونه و قرآن تلاوت می کنه ، گفتم : آهان ، آقای ِ اقای ِ صاحب بصیر ، که دعای توسل و دعای کمیل رو هم می خونه ، آره اونم بود ولی من هنوز زیاد باهاش خودمونی نشدم ، چند روز پیش که تُو مسجد اَذان می گفتم ، از من تشکر کرد ، همه اش فکر فردا بودم ، دلم می خواست خانواده مملی کوچیکه رو ببینم و از نزدیک باهاشون آشنا بشم ، فرداش غروب یه کمی زودتر راه افتادم ، تا مجبور نشم برای همه مسجد بستنی بخرم ، وقتی رسیدم دیدم ، هادی و مهدی ، دوقولوهای افسانه ایی دارن به همراه آقای ولی زاده قاب عکس جدید شهداء رو نصب می کنن ، سلام کردم ُ و گفتم کمک نمی خواید ، آقای ولی زاده تشکر کرد ، مهدی قُل دوم که یه کمی شیطون تر بود یه دستمال دستم داد و گفت : بفرمائید لطفا" شیشه قاب عکس ها رو پاک کنید ، هادی قُل بزرگتر یه چش قوره به برادرش رفت ُ و بلافاصله مهدی گفت : خُوب چیه ، خودش گفت ، می خواد کمک کنه ، آقای ولی زاده خندید ُ و گفت : ببخشید مهدی خیلی زود با دیگران خودمونی میشه ، گفتم اشکالی نداره ، خودم خواستم ، بعد پرسیدم راستی آقای ولی زاده میشه عکس شهید محمد ِ جمال عشقی رو به من نشون بدید ، آقای ولی زاده یه نگاهی به عکس ها انداخت ُ و گفت : مثل اینکه جزء اون قابایی که هنوز آماده نشده ، آخه اینا همه عکس ها نیستند ، این مسجد ، صد و سی چهل تا ، شهید داره ، یاد هنرستان شهید رجایی منطقه هجده افتادم که چهل تا شهید تقدیم انقلاب کرده بود ُ و من چند سال افتخار معاونت پرورشی ُ و خدمت در اون رو داشتم ، یادش بخیر با آقای بقایی ، دفتردار هنرستان که عاشق شهداء بود ُ و کارش با کامپیوتر هم حرف نداشت ، عکس چهل شهید هنرستان رو طراحی کردیم ُ و قاب گرفتیم ، یاد محراب شهدایی که هر سال دهه فجر تُو هنرستان می زدم ، یه نگاهی به محراب شهدای مسجد انداختم که آقای ولی زاده داشت قاب عکس ها رو تُوش می چید ، یه محراب خیلی قدیمی ، با یه پرده توری رنگ و رو رفته و یه طاقچه که شده بود محل گذاشتن مهر و تسبیح و کتاب دعای نماز خون های تنبلی که به جای قرار دادن وسایل سر جاشون اونارو همون جا رها کرده بودند ، گفتم آقای ولی زاده کار من سال ها ، تشکیل نمایشگاه و محراب شهداء تو مدارس بوده و تجربش رو دارم ، می تونم یه مِحراب شهدای جدید براتون طراحی و اجراء کنم ، خرج زیادی هم نمی خواد ، با آقای باصری صحبت کنید ، اَگه خواستید ، نقشه اولیه رو براتون توضیح بِدم ، اَگر هم خواستید نمونه اش رو هم ببینید ، می تونید برید هنرستان غیاثی ببینید ، آقای ولی زاده با بی میلی گفت : نه ممنون ، خودمون همونطور که سال ها انجام دادیم دوباره انجام میدیم ، احساس بدی پیدا کردم ، مثل اینکه آقای ولی زاده اینطور برداشت کرد که من می خوام اوستا بازی در بیارم ُ و خودم رو به رُخ بِکشم ، نماز که تموم شد ، هممون تُو اطاق حاج آقا دلبری جمع شدیم تا به اتفاق بریم منزل مادر شهید جمال عشقی ، سید یه جعبه شیرینی خریده بود ُ و یه دونه شیرینی گاز زده هم تُو دستش بود ، باصری با خنده گفت : سید شکمو ، اون یه دونه شیرینی رو واسه خودت برداشتی ؟ نصفش رو هم که خوردی ؟ سید خندید و گفت نه این طمعه است واسه گِیر انداختن کسی که به شیرینی ها ناخونک می زنه ، هفته پیش شیرینی گذاشتم تُو یخچال مسجد ، رفتم و برگشتم ، دیدم در جعبه باز شده ُ و چند تا شیرینی کمه ، امروز یه نون خامه ایی گرفتم ُ و یه قاشق فلفل تُند پنهانی ریختم وسط خامه اش ُ و گذاشتمش رو جعبه شیرینی تُو یخچال رفتم ُ و اومدم دیدم نصفش رو خوردن ، صبر کن آلانه که موش آشپزخونه رو بگیرم ، همهمون زدیم زیر خنده ، باصری گفت سید ؟ تو دیگه کِی هستی ، خیلی تیز و تندی ، الحق که بِهت میاد فرمانده دوران جنگ باشی ، یه هو دیدم یکی داد می زنه ، سوختم ، سوختم ، مش قربون ؟ تُو رو خدا یه لیوان آب بده ، سید خندید ُ و گفت موشه افتاد تُو تَله ، حالا حسابش ُ و می رسم ، داد زد آلان واست آب میارم جیگر سوخته ی پدر سوخته ، تندی رفت ، حاج آقا دلبری داد زد ، سید ؟ تو رو جَدت سخت نگیر تنبیه ش نکنی هااا ؟ مدارا کن ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
سامرا غم زده از قتل امامی مظلوم باز راس پدری بر سر زانوی پسر... 🖇🏴
جگرت مثل حسن سوخته، صدپاره شده آه با آتش این زهر، مداوا شده‌ای هی زمین خوردی‌ و کل بدنت خاکی شد مثل از اسب زمین خوردنِ آقاشده‌ای... 🖇🏴