امام حسن عسکری – علیه السلام – فرمود: حقّ و حقیقت را هیچ صاحب مقام و عزیزی ترک و رها نکرد مگر آن که ذلیل و خوار گردید، همچنین هیچ شخصی حقّ را به اجراء در نیاورد مگر آن که عزیز و سربلند شده است.
امام حسن عسکری – علیه السلام – فرمود: بهترین دوست و برادر، آن فردی است که خطاهای تو را به عهده گیرد و خود را مقصّر بداند.
امام حسن عسکری – علیه السلام – فرمود: کسی که در مقابل مردم بی باک باشد و رعایت مسائل اخلاقی و حقوق مردم را نکند، تقوای الهی را نیز رعایت نمی کند.
جلسه۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت نُهم
۰۰۰ آخر جلسه نوبت رسید به برنامه ریزی فردا پنج شنبه ، دیدار با خانواده شهداء ، سید گفت طبق برنامه قبلی فردا باید می رفتیم منزل مادر شهید قمی نژاد ، ولی گویا مادرش ، رفته زیارت امام رضا(ع) ، خوب البته بهتر هم شد ، چون من می خواستم پیشنهاد بِدم با توجه به وضعیت مملی کوچیکه خواهر زاده شهید محمد ِ جمال عشقی ، یه سر بریم خونه مادر شهید جمال عشق۰۰۰ ، هنوز کلام سید تموم نشده بود ، که دکتر پرید وسط حرفش ُ و تندی گفت : واسه فردا هماهنگ کردم ، یه سر بِریم دفتر آقای شهردار ، دست بوسی ، یه چند کیلو شیرینی و یه تاج ِ گُل هم با خودمون می بریم ، سید با همون شیرینی زبونش خندید ُ و گفت : زِکی ِ ، دُکی جون ؟ کاه گِل لَقد نمی کردیم ، ها ؟ ما واسه شب جمعه های هر هفته برنامه دیدار با خانواده شهدا داریم که عهد بستیم هیچ چیزی رو جایگزین اُون نکنیم ، بعدش هم ، ما واسه دیدار با خانواده شهداء یه جعبه شیرینی یه کیلویی می بریم و بس که اون هم مورد اعتراض بعضی از حَضراته ، چی شده که برای دیدار با جناب شهردار می فرمائید دو سه کیلو شیرینی ناب و یه تاج ِ گُل بِبریم ، که روی هم رفته پول ده کیلو شیرینی میشه ُ و خرج ده هفته دیدار با خانواده شهداء ، بابا اِیول ، حرفا می زنی ، ها ؟ آقای ولی زاده خندید ُ و گفت : حاج آقا با اتفاقاتی که این چند روزه افتاده ، پسرا به من خبر دادن خوابی که مملی کوچیکه دیده خیلی روش اثر گذاشته ، بچه از این رو به اون رو شده ، اون بچه ایی که دائما" با بچه ها بازی می کرد ُ و می گفت ُ و می خندید ، حالا فقط فکرش شده پول ، از وقتی هم که شنیده که مسجد تصمیم گرفته تابلوی بزرگ ُ و قدیمی ِ دعای خواص امام رضا(ع) رو از رو دیوار بِکَنه ، حسابی قاطی کرده ، اَگه ولش کنی تا صبح کنار تابلو نگهبانی میده تا کسی به تابلوی دایی شهیدش دست نزنه ، اون شهید که مفقود الاثر شده ُ و هیچ خبری ازش نیست ، بچه دلش رو به این تابلو خوش کرده ، تازه بچه ها میگن تُو خواب دایی ش گفته : بزودی برمی گرده و با اون تُو مسجد نماز می خونه ، شاید قرار خبری از شهید مفقود الاثر بشه ، حاج آقا دلبری حرفهای آقای ولی زاده رو تائید کرد و قرار شد واسه برنامه فردا رای گیری بشه ، اُکثریت رای دادن که بهتر بریم منزل شهید محمد ِ جمال عشقی ، من به عنوان تازه وارد دستم پائین بود ، حاج آقا پرسید : آقای عبدی چرا رای نمی دی ، گفتم حاج آقا من که عضو رسمی نیستم ، حاج آقا خندید ُ و گفت : حالا دیگه هستی ، اولین کسی که به من تبریک گفت ، آقای ولی زاده بود ، بعدش آقای باصری رو به من کرد و گفت : خوش اومدی تازه وارد ، یه هو دکتر پرسید ، حاج آقا به نظرتون تعدادمون زیادی ، زیاد نشده ؟ هواسم به سید بود ، یه چِش قوره به دکتر رفت ُ و گفت : دُکی جُون شوما خودِشو ناراحت نکن ، به مَش قربون می گم ، چند تا صندلی اضافه کنه ، البته هیچ کدوم به صندلی چرمی چرخون شما که از خونه واسه خودت آوردی نمی رسه ، خیلی دلم می خواد ، یه روز روش بشینم یه چرخی بزنم و ببینم شما وقتی روی این صندلی ها می شینید دنیا ُ و مردم رو چه جوری می بینید ، آقای باصری خندید ُ و گفت : سید جُون ، اینکه پرسیدن نداره ، به نظر تو یه آدم ِ سواره روی اسب ، پیاده هارو چه جوری می بینه ، آقا دکتر هم همون جوری یه خنده تلخی کرد ُ و گفت : بلاخره یکی که سال ها درس خونده ُ و زحمت کشیده و مقام ُ و منصَبی به دست آورده باید یه سر ُ و گَردن از بقیه بالاتر باشه ُ و بالاتر بشینه ، آقای ولی زاده نه ورداشت ، نه گذاشت ، سریع گفت : بله بالاتر بشینه ، رو صندلی ، نه رو گُرده مردم ، حاج آقا زودی پرید وسط میدون ُ و گفت : پس فردا بعد از نماز مغرب ُ و عشاء می ریم خونه مادر شهید مفقود الاثر محمد ِ جمال عشقی ، یادتون نَره کسی غایب نشه ، غایب طبق تصمیمی که خودتون گرفتید باید اهل مسجد ُ و بستنی بِده ، من که بدم نمی یاد یه بستنی مجانی بخورم ، همه خندیدن ، حاجی اشاره کرد به سید ، سید ؟ یادت نره به خانواده شهید اطلاع بدی ، مثل چند هفته قبل سوتی ندی ، وای ، یه هو مجلس از خنده تَرکید ، آقای باصری با خنده گفت حاج آقا ؟ شما هم داش مَشتی شدی ، کلمات سید ُ و تکرار می کنی ، (سوتی نَدی) ، حاج آقا خندید ُ و گفت عُذر می خوام ، چقدر به این سید می گم ، اولاد ِ پیغمبر(ص) با این ادبیات لوطی ها و قلندرای قدیم حرف نزن ، رو ما هم اثر می زاره ، دیروز عیال تو خونه فرمودن که نون بخرم ، به جای اینکه بِگم باشه حتما" ، بدون اینکه خودم متوجه بشم گفتم : رو جفت چشام ، چاکریم ، حالا تُو خونه عیال تا منو می بینه ، می خنده و میگه حاج آقا ؟ چاکرم ، نوکرم ، تاج سرم ، خلاصه دربِدرتیم ، وای انقدر خندیدیم ُ و قه قهه زدیم که بیچاره حاج آقا از ترس اینکه اتفاقی نیوفته ، زودی هزار تومن صدقه گذاشت ۰۰۰
ادامه دارد
پایان قسمت نُهم ، حسن عبدی
🔴 راه نجات در آخرالزمان در کلام امام حسن عسکری علیه السلام
🔵 امام حسن عسکری (ع) فرمودند:
🌕 کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
🌺 سالروز شهادت امام حسن عسکری (ع) را خدمت فرزند بزرگوارشان، #امام_زمان ارواحنا فداه و همه منتظرین تسلیت عرض میکنیم.
▪️ #شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
🌴🥀🇮🇷🥀🌴
داری به دلـت داغ پدر یار عـــــزیز
از زهـر ستـم پاره شده قلب تو نیز
روی دلمـــان غصه تو سنگین است
آقا! به فدای هق هقات، اشک نریز
#اجرکاللهیاصاحبالزمان
#التماسدعا
✍#اسماعیلعلیخانی
🌴🏴🌴
نون خامه ایی۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت دهم
۰۰۰ وای انقدر خندیدیم ُ و قَه قَهه زدیم ، که بیچاره حاج آقا از ترس اینکه اتفاقی بیوفته ، زودی هزار تومن صدقه گذاشت ، بعد از جلسه تا رسیدم خونه ، عیال پرسید ؟ خوب چطور بود ، گفتم جلسه خیلی خوب برگزار شد من هم شدم عضو رسمی ، عیال گفت : پس احتمالا" شوهر دوست جدید من ، خانم اَفشانه رو هم باید تُو جلسه تون دیده باشی ، گفتم : خانم اَفشانه ؟ اسمشو چند بار تُو جلسه شنیدم ، آخه دو تا خانم هم تُو جلسه بودند ، گفت بله ، خانم اَفشانه که ماءشاالله شیر زنیّه ، فرمانده بسیج خواهراست ، خیلی خانم فعالیه ، از من دعوت کرده که تُو بسیج خواهران فعالیت کنم ، گفتم خیلی خوبه ، اسم آقاشون چیه ، گفت نمی دونم : ولی همون آقایی که بعد از نماز دعا می خونه و قرآن تلاوت می کنه ، گفتم : آهان ، آقای ِ اقای ِ صاحب بصیر ، که دعای توسل و دعای کمیل رو هم می خونه ، آره اونم بود ولی من هنوز زیاد باهاش خودمونی نشدم ، چند روز پیش که تُو مسجد اَذان می گفتم ، از من تشکر کرد ، همه اش فکر فردا بودم ، دلم می خواست خانواده مملی کوچیکه رو ببینم و از نزدیک باهاشون آشنا بشم ، فرداش غروب یه کمی زودتر راه افتادم ، تا مجبور نشم برای همه مسجد بستنی بخرم ، وقتی رسیدم دیدم ، هادی و مهدی ، دوقولوهای افسانه ایی دارن به همراه آقای ولی زاده قاب عکس جدید شهداء رو نصب می کنن ، سلام کردم ُ و گفتم کمک نمی خواید ، آقای ولی زاده تشکر کرد ، مهدی قُل دوم که یه کمی شیطون تر بود یه دستمال دستم داد و گفت : بفرمائید لطفا" شیشه قاب عکس ها رو پاک کنید ، هادی قُل بزرگتر یه چش قوره به برادرش رفت ُ و بلافاصله مهدی گفت : خُوب چیه ، خودش گفت ، می خواد کمک کنه ، آقای ولی زاده خندید ُ و گفت : ببخشید مهدی خیلی زود با دیگران خودمونی میشه ، گفتم اشکالی نداره ، خودم خواستم ، بعد پرسیدم راستی آقای ولی زاده میشه عکس شهید محمد ِ جمال عشقی رو به من نشون بدید ، آقای ولی زاده یه نگاهی به عکس ها انداخت ُ و گفت : مثل اینکه جزء اون قابایی که هنوز آماده نشده ، آخه اینا همه عکس ها نیستند ، این مسجد ، صد و سی چهل تا ، شهید داره ، یاد هنرستان شهید رجایی منطقه هجده افتادم که چهل تا شهید تقدیم انقلاب کرده بود ُ و من چند سال افتخار معاونت پرورشی ُ و خدمت در اون رو داشتم ، یادش بخیر با آقای بقایی ، دفتردار هنرستان که عاشق شهداء بود ُ و کارش با کامپیوتر هم حرف نداشت ، عکس چهل شهید هنرستان رو طراحی کردیم ُ و قاب گرفتیم ، یاد محراب شهدایی که هر سال دهه فجر تُو هنرستان می زدم ، یه نگاهی به محراب شهدای مسجد انداختم که آقای ولی زاده داشت قاب عکس ها رو تُوش می چید ، یه محراب خیلی قدیمی ، با یه پرده توری رنگ و رو رفته و یه طاقچه که شده بود محل گذاشتن مهر و تسبیح و کتاب دعای نماز خون های تنبلی که به جای قرار دادن وسایل سر جاشون اونارو همون جا رها کرده بودند ، گفتم آقای ولی زاده کار من سال ها ، تشکیل نمایشگاه و محراب شهداء تو مدارس بوده و تجربش رو دارم ، می تونم یه مِحراب شهدای جدید براتون طراحی و اجراء کنم ، خرج زیادی هم نمی خواد ، با آقای باصری صحبت کنید ، اَگه خواستید ، نقشه اولیه رو براتون توضیح بِدم ، اَگر هم خواستید نمونه اش رو هم ببینید ، می تونید برید هنرستان غیاثی ببینید ، آقای ولی زاده با بی میلی گفت : نه ممنون ، خودمون همونطور که سال ها انجام دادیم دوباره انجام میدیم ، احساس بدی پیدا کردم ، مثل اینکه آقای ولی زاده اینطور برداشت کرد که من می خوام اوستا بازی در بیارم ُ و خودم رو به رُخ بِکشم ، نماز که تموم شد ، هممون تُو اطاق حاج آقا دلبری جمع شدیم تا به اتفاق بریم منزل مادر شهید جمال عشقی ، سید یه جعبه شیرینی خریده بود ُ و یه دونه شیرینی گاز زده هم تُو دستش بود ، باصری با خنده گفت : سید شکمو ، اون یه دونه شیرینی رو واسه خودت برداشتی ؟ نصفش رو هم که خوردی ؟ سید خندید و گفت نه این طمعه است واسه گِیر انداختن کسی که به شیرینی ها ناخونک می زنه ، هفته پیش شیرینی گذاشتم تُو یخچال مسجد ، رفتم و برگشتم ، دیدم در جعبه باز شده ُ و چند تا شیرینی کمه ، امروز یه نون خامه ایی گرفتم ُ و یه قاشق فلفل تُند پنهانی ریختم وسط خامه اش ُ و گذاشتمش رو جعبه شیرینی تُو یخچال رفتم ُ و اومدم دیدم نصفش رو خوردن ، صبر کن آلانه که موش آشپزخونه رو بگیرم ، همهمون زدیم زیر خنده ، باصری گفت سید ؟ تو دیگه کِی هستی ، خیلی تیز و تندی ، الحق که بِهت میاد فرمانده دوران جنگ باشی ، یه هو دیدم یکی داد می زنه ، سوختم ، سوختم ، مش قربون ؟ تُو رو خدا یه لیوان آب بده ، سید خندید ُ و گفت موشه افتاد تُو تَله ، حالا حسابش ُ و می رسم ، داد زد آلان واست آب میارم جیگر سوخته ی پدر سوخته ، تندی رفت ، حاج آقا دلبری داد زد ، سید ؟ تو رو جَدت سخت نگیر تنبیه ش نکنی هااا ؟ مدارا کن ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
سامرا غم زده از قتل امامی مظلوم
باز راس پدری بر سر زانوی پسر...
#شهادت_امام_حسن_عسکری
🖇🏴
جگرت مثل حسن سوخته، صدپاره شده
آه با آتش این زهر، مداوا شدهای
هی زمین خوردی و کل بدنت خاکی شد
مثل از اسب زمین خوردنِ آقاشدهای...
#شهادت_امام_حسن_عسکری
🖇🏴