💠از کار ابایی نداشت . در زمان تحصیل مدتی پستچی بود .
نامه رسانی خوابگاه را قبول کرده بود . از همان اول خرجش
را از گردن پدر برداشت . حتی اگر توی فضای شوخ خوابگاه
بهش می گفتند ((پت پستچی)) ، فقط می خندید ! استقلال مالی
برایش اینقدر مهم بود .
شهید مصطفی احمدی روشن🌷🕊
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
«ما که نمی توانیم بوق بسازیم، چطور می خوایم هواپیما بسازیم؟»
به مصطفی برخورده بود. شرکتی که برای ایران خودرو قطعه تولید میکرد، بوق هایش تست استاندارد بین المللی را جواب نمیداد. می خواستند از آفریقای جنوبی یک خط تولید دسته دوم بخرند. این ها را یکی از دوستانمان گفت که تازه آن جا کار گرفته بود. همان دوستمان واسطه شد و رفتیم پیش رئیس شرکت، گفتم بگذارد ما هم روی پروژه بوق کار کنیم. با اصرار راضی شد، اما جدی نگرفتنمان.
چهارم عید برگشتیم تهران. قرار بود برایمان هتل رزرو کنند. رفتیم شرکت، دیدیم خبری نیست. مدیرعامل هم رفته بود مسافرت. گفتم «مصطفی ولش کنیم بریم.» گفت: «نه، حالا که تا اینجا اومدیم.»
روزها می رفتیم کارخانه و شب ها بر می گشتیم خوابگاه. غذا نان و تخم مرغ می خوردیم یا نان و شیره انگور که از شهرمان آورده بودم. شوفاژخانه خوابگاه تا بعد تعطیلات بسته بود. شب با سه تا پتو تا صبح می لرزیدیم.
چهار پنج روز مو به مو خط تولید را بررسی کردیم تا گیر کار را فهمیدیم؛ ابعاد قالب را با بوق یکی گرفته بودند. از قالب که در میآمد، خودش را ول میکرد. تا قبل از سیزدهم عید کارمان تمام شد. با ابعاد درست تست زدیم و سه چهار نمونه تحویلشان دادیم، رفت ساپکو و همه تایید شد.
جای ده میلیون پاداشی که قولش را داده بودند، نفری 300 هزار تومان برایمان چک کشیدند. مصطفی همان را هم نمی گرفت، می گفت: «ما برای پول این کار را نکردیم.»
🌹شهید مصطفی احمدی روشن🌹
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
•°| اعْتَصِمُوا بِالذِّمَمِ فِي أَوْتَادِهَا.. |•°
🕊 به پيمان كسانى چنگ بزنيد كه به پيمانشان وفادارند..
#نهجالبلاغه_حکمت۱۵۵
#لبیک_یا_حضرت_عشق❤️•°
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
مژده دادند
ڪہ بـر مــا
گذری خواهی کرد
پیکر مطهر
#روحانی_مدافع_حرم
#شهـید_محمدحسین_مومنی
بعداز گذشت ۲ سال از زمان شهادت
شناسایی و به میهن برمیگردد
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
دختر ترسای مجنون شد مسلمان دلت سجدۂ شکری به جا آور اَشهد را بخوان #رمان #عاشقانه_ایی_برای_تو #
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_شـشــم
(مـعـامـلـہ...)
خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .
تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .
سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... .
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .
خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... .
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh