eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
31.8هزار عکس
13.4هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
يــا كـافلَ الـشمسِ، مـذْ فـارقتَ قـبّتَها غـابتْ سـريعاً، وغطّى وجهَها الشفقُ
یا قتیلَ‌ العبرات خیلی دلم تنگه برات..!
کسانی‌که‌معرفت‌به؛ اهل‌بیت‌دارند،‌عشق‌وشوربه کربلاهمیشه‌دردلشان‌زنده‌است... - رهبرجآن -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابراهیم می‌گفت: مطمئن باش هیچ چیزی مثلِ برخورد خوب روی آدم‌ها تاثیر ندارد... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
تو هیچی نیستی! چشم‌شان که به مهدی افتاد؛ از خوشحالی بال در آوردند دوره‌اش کردند و شروع کردن به شعار دادن: فرمانده‌ی آزاده ، آماده‌ایم آماده ! » هرکسی هم که دستش به مهدی می‌رسید امان نمی‌داد، شروع می‌کرد به بوسیدن... مخمصه‌ای بود برای خودش! خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: « مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی‌هایی...!» ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
رمان زيباي ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
الکی خوش یعنی همین احمد ما. _تو اهل عمل باش،من خودم ساقدوشت میشم! آدم گیر یعنی همین خود من. _ساقدوش باشه وقتش. الآن من چه کار کنم؟ کم می آورد با این خُلبازی مرا طاقت نمی آورد که میگوید: هیچی. توالان هرچه خفه تر جهانی آسوده تر! میخندم. ضربه فنی شد! احمد هم میخندد و مادر و پدر را به اتاقمان میکشاند. خواب از سر سه تایشان میپرد و من هم که گنگتر از این حرف هایم. نمیدانم چرا،نمیدانم به چه علت،نمیدانم با کدام توجیه،وقتی که مادر میوه می آورد تا بخوریم میگویم: استاد علوی برای دخترش ازم خواستگاری کرده! سیبی که توی دهان احمد داشت جویده میشد راه پایین را گم میکند و به سرفه می افتد. به شوخی میگیرم و میخندم اما سرفه ها ادامه دارد و رنگ صورتش قرمز میشود. محکم میکوبم بین کتفش. فایده ندارد. چشمانش گشاد شده است و تلاش میکند تا نفس بکشد. محکمتر میکوبم. اثر ندارد. رنگش قرمزی را رد کرده و به سیاهی میزند. روی دو زانو بلند شده است تا نفس بکشد. دست و پا میزند. پدر ظرف میوه مقابلش را هل میدهد عقب و دست پاچه نیم خیز میشود. مادر صورت احمد را گرفته و فقط دارد کمک میطلبد. از پشت،دستم را دورش حلقه میکنم. مشتم را زیر جناغ سینه اش میگذارم و احمد را روی دستم می اندازم. فشار محکمی به زیر جناغ می آورم و تکه سیب از دهانش بیرون می افتد. احمد نفس میکشد مادر با اشک جاری،شکر میکند و پدر دستی به صورتش میگیرد و چشمانش رامیبندد. پشقاب را از مقابل احمد برمیدارم ومیگویم:شما کسری ویتامینت رواینجا جبران نکن بیست وچهار سال از خدا عمرگرفتیم؛یه بارساعت دوازده شب مامان برامون میوه پوست نکنده بخوریم. از وقتی شما اومدی شب و روزمون بهم ريخته! رنگ صورتش از قرمزی درمی آید. حال حرف زدن ندارد انگار کسی جانش را گرفته و دوباره برگردانده باشد سرش را به دیوار تکیه میدهد و میگوید:چه مرگ تلخی میشد خفگی خدا رحم کرد. مردن هم باید رنگ و لعاب داشته باشه! _دوراز جون! بلند میشوم تا برای او و مادر و پدر آب قند بیاورم. دم در می ایستم ومیگویم:ببین خدا هم نمیخواد. حرف ازدواج من که شد داشتیم به مرگ میرسيديم. خم میشود تا پرتقالش را پرتاب کند. فرار میکنم. فاصله مرگ و زندگی؛خوشی و ناخوشی،به اندازه همین لحظه است لحظه ای که سرخوشی و لحظه ای دیگر نیستی تا بخواهی لذتی را بچشی! جواب سوالهای پی در پی شان را نمیدانم. چند سالشه؟چه کار میکنه؟چی خونده؟چرا این پیشنهاد رو داد؟چرا تا حالا نگفتی؟دیگه پیگیری نکرده؟_عاشق جان!خوبه حداقل پدر زنت رومیشناسی! _توقع نداشتید که سوال کنم دخترتون چند سالشه، چه شکلیه،چی دوست داره. مادر میخندد احمد با گلوی خش برداشته میگوید: حداقل میپرسیدی چرامن؟ _وا!احمد آقا. _بیا زود هم طرفداری ته دیگ رو میکنند. مادرمن! پدر دارد مات نگاهم میکند پشیمان میشوم از اینکه نگاهش کرده ام. _فردا از استادتون شماره منزل بگیر. رسمی بریم خواستگاری. تا نیمه شب نشینیمان تمام شود،تا بروند که بخوابند،تا خود صبح که طرح مزخرف را به نیابت از استاد داوری کنم،دائم درگیرم که به استاد علوی چه بگویم. گاهی گفتن و پرسیدن دو کلمه دو روز روان میطلبد و گاهی آدم دویست ساعت حرف میزند و دنیا را میچرخاند حالا کدامشان صحیح است؟این دقت یا آن ولنگاری؟هر چند که هرچه مصیبت است از ولنگاری است. با سعید قرار کوه میگذاریم برای رفع خستگی حجم کارهای اين چند ماهه. از دستم دلخور است برای نامنظم شدن تمرینها و باشگاه نرفتنم. اما مرامش هم اجازه نمیدهد که وسط سختیها تنهایم بگذارد. جوابهای آزمایش ها ویکسان نبودنها کمی تا قسمتی روال پروژه ام را دچار نوسان کرده است. تا می آیم از خانه بیرون بزنم،مادر صدایم میکند. حوصله صبحانه ندارم. کوله پشتی ام را مقابلم میگیرد. همینطور که کوله میدهد دستم،میگوید: صبحانه ونهار برایت گذاشتم. شام ولی منتظرتم. آخرش مجبور میشوم توی کوه برایت زن وزندگی راه بندازم! نمی ایستد تا حرفی بزنم صدای موبایلم بلند میشود. شهاب است بردارم؟برندارم؟حوصله حرف درباره کار را ندارم. اما برمیدارم شهاب بی مقدمه میگوید:ما هم میاییم! _توروح سعید! _منم همین عقیده رو دارم آدم به درد نخوریه ! آریا را هم خودم مجبور میکنم تا بیاید. زودتر از من سرقرار رسیده اند نگاهم از موهای کوتاه شده شهاب و لباس قرمز وحید میرسد به لبخند تلخ علیرضا و لباس ورزشی مارک سعید وچشمهای خندانش. تلافی بینظمی ام را درآورده بود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور