18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 تشکر رهبر انقلاب از ملت ایران به خاطر حضور در پای صندوقهای رای
🔹️حضرت آیت الله خامنهای صبح امروز: حضور مردم در انتخابات ۱۱ اسفند یک جهاد بود
💻 Farsi.Khamenei.ir
شہـادتبہآسمـٰانࢪفتـننیست
بہخۅدآمـدناست ..!
#شهادت
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
دل و جان در گرو حضرت جانان داریم
هر چه نعمت بود از محضر ایشان داریم
📎 فـرزندان امام خمینی (ره)
دفاع مقدس🌷
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
آنان که به من بدی کردند
مرا هشیار کردند ...
آنان که از من انتقاد کردند
به من راه و رسم زندگی آموختند ...
آنان که به من بی اعتنایی کردند
به من صبر وتحمل آموختند ...
آنان که به من خوبی کردند
به من مهر و وفا ودوستی آموختند ...
پس خدایا :
به همه ی آنانی که باعث تعالی دنیوی
واخروی من شدند ،
خیر ونیکی دنیا وآخرت عطا بفرما .
شهیددکتر#مصطفی_چمران🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷شهید #علی_اکبر_میرزائی🌷
هرگز فراموش نکنید، تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ای ساخته نخواهد شد.
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_بیست_نهم
فصل هفتم
به ماهی داخل تنگ خیره شدم. آهسته شنا می کرد. با خودم فکر کردم طفلک مجبور است آهسته شنا کند، می خواهد دیرتر به دیوار شیشه ای برسد. سر بلند کردم و به مادرم خیره شدم. خرمن موهای شرابی اش را مرتب جمع کرده بود، یک پیراهن بنفش و زیبا پوشیده بود. به صورتش که خیلی ظریف و دقیق آرایش شده بود، چشم دوختم. چقدر مادر زیبا و ظریفم را دوست داشتم. بعد به پدرم نگاه کردم، عینک زده بود و داشت دعای تحویل سال را می خواند. موهای شقیقه اش سپید شده بود. چشمانش از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید، او را هم دوست داشتم. نگاهم متوجه سهیل شد که ساکت به ساعت دستش خیره مانده بود. بعد از مهمانی آن شب، کمی ساکت و غمگین شده بود. موهای مجعد و مشکی اش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چشم و ابرویش درست مثل پدر بود. بعد به این فکر افتادم که آرزویی بکنم. مادرم همیشه می گفت اگر سر سال تحویل از ته دل آرزویی بکنی حتما آرزویت می رسی. هنوز چند دقیقه تا تحویل سال وقت باقی بود. چه آرزویی داشتم؟ احتیاج به هیچ چیز نداشتم، هر چیزی که می خواستم فورا فراهم می شد. دانشگاه هم قبول شده بودم. پس چه می خواستم؟ بی اختیار به یاد آقای ایزدی افتادم. لحظه ای صورت مظلومش پیش چشمم جان گرفت. از پشت ماسک سفیدش، به ما خیره شده بود با ظرافت حل مسایل را روی تخته می نوشت. حرکات آرام و با تاملش، لنگیدن پای راستش، همه به نظرم عادی و طبیعی می آمد. به یاد چشمانش افتادم که ملتمسانه ما را نگاه می کرد تا آرام باشیم و او مجبور نباشد صدایش را بلند کند. به یاد آن روزی افتادم که حالش بد شد و او را به بیمارستان بردند. لحظه ای که روی زمین می افتاد، چشمانش گشاد شده بود و پره های بینی اش تند تند بهم می خورد. مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، دهانش باز و بسته می شد. در افکارم غرق بودم که تلویزیون حلول سال جدید را اعلام کرد. پدرم از جایش بلند شد و با خوشحالی، اول مادرم و بعد من و سهیل را بوسید. بعد هم ما همدیگر را بوسیدیم و سال نو را بهم تبریک گفتیم. تحویل سال ساعت دو بعد از ظهر بود و باید به عید دیدنی می رفتیم. طبق معمول هر سال اول خانه عمو فرخ و دایی علی، بعد هم چند نفر از دوستان و فامیلهای دور که از پدرم بزرگ تر بودند. بعد هم منتظر ماندن در خانه برای عید دیدنی و بازدید فامیل و دوستان، و سرانجام گذراندن سیزده بدر همراه فامیل و پایان تعطیلات. متوجه شدم که امسال با اشتیاق به پایان تعطیلات و شروع کلاس ها فکر می کنم. وقتی به خانه دایی رسیدیم ساعت نزدیک هفت بود، خانه دایی شلوغ بود.چند نفری از فامیل از جمله خاله طناز و دوستانشان آنجا بودند. پرهام با دیدن من جلو آمد و با خوشحالی عید را تبریک گفت. بعد بست کادو پیچی را دور از چشم بقیه در دستانم گذاشت و آهسته گفت: - خونه بازش کن.
بسته را درون کیفم گذاشتم و روی یکی از مبل ها نشستم. خاله طناز کنارم نشسته بود و داشت برای سیاوش که روی پایش نشسته بود تخمه پوست می کند. با دیدن من گفت: چطوری مهتاب جون؟ خوش می گذره تعطیل شدی ها! سرم را تکان دادم و گفتم: نه، از اینکه کلاس ها تعطیل شده خیلی خوشحال نشدم. خاله ام خندید و گفت: تو همیشه غیر آدمی!
دایی با اصرار همه را برای شام نگه داشت.سر شام وقتی همه مشغول غذا کشیدن بودند، پرهام کنارم نشست و مردد گفت: - نمی دونم دوباره باید ازت بپرسم یا نه؟ خودم هم از این حالت بدم می آد که هر دفعه تو رو می بینم مثل کنه بهت بچسبم اما تو هم تکلیف منو روشن نمی کنی. یا بگو آره یا نه که بفهمم باید چه کار کنم.
بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم: پرهام، من فکرامو کردم. اون دفعه هم می خواستم بهت بگم که حرفم نصفه موند. ولی دلم نمی خواد تو رو به بازی بگیرم. هر چی فکر کردم نتوانستم در مورد ازدواج با تو تصمیم بگیرم. تو برای من مثل سهیل می مونی، اصلا نمی تونم به عنوان یه شوهر به تو نگاه کنم.
خیلی هم از توجه ات ممنون. پرهام ناراحت پرسید: مگه من چه ایرادی دارم که به عنوان شوهر نمی تونی قبولم کنی؟
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
❣هر روز صد صلوات هدیه
❣به روح پاک و مطهر همه شهدا
❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله
هدیه به روح پاک و مطهر صلوات❤️
شهید#محمد_مسرور
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کودکی تا شهادت ..!
#شهیدمصطفـــیصدرزاده
#رفیقشهیدمــ 💗
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
شهید اکبر زجاجی
معاون و یار گمنام شهید حاج همت
🌱 متولد: کاشان- ۱۳۳۸
🌷شهادت: ۱۵ اسفند ۱۳۶۲ - عملیات خیبر
قائم مقام لشگر ۲۷ محمد زسول الله (صلی الله علیه) و از یاران مورد اعتماد حاج همت
شهید زجاجی ۲ روز قبل از شهادت حاج همت در مجنون بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید
...و حاج همت در آستانه شهادتش یکی از مورد اعتمادترین یارانش را از دست داد
برادر دیگرش جعفر زجاجی نیز در طی جنگ بشهادت رسید
مزار برادران زجاجی: گلزار شهدای دارالسلام کاشان
شهید#اکبر_زجاجی🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh