در این شلـــــــوغے دنیـــــــا
فراموشتــــــــان نڪردیم
در شلوغـــــــــــے قیامتـــــ
فراموشمــــــــان نڪنید
آے شہــــــــــداء ...❤️
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💐اولین تصویر از پیکر مطهر شهید القدس بهروز واحدی در معراج شهدای تهران
هدیه محضر همه شهدا صلوات🌺
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
افطار امروزمان را
مهمان رزقِ شهدا باشیم
با جرعهای از خلوص و یکرنگی ...
خـ♡ــدایـا
در ایـن روزها
و در ایـن لحـظات عـرفـانی افـطار
رنـگ و بـوی روزهام را
مثـل روزهداران واقـعی
و حـال و هـوای شـب زندہ داریم را
چون شـب زندهداران حقیـقـی
قـرار بـدہ
و از خواب بیخبـران آگـاهم ڪن
و بـا پاڪ ڪن عفـو خـود
گنـاهـانـم را پـاڪ ڪن
🌸طاعاتتون قبول درگاه حق🌸
#طاعات_قبول
#التماس_دعا
#اللهم_ارزقناشهادت_فی_سبیلک🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💐تصاویری از اولین شهید راه قدس سال ۱۴۰۳ شهید القدس بهروز واحدی
🌷@shahedan_aref
هر کس که به او چیزی دادهاند
در ساعات سحر دادهاند ...
شهید #محمد_هدایتی🌷
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجاه_دوم
شنبه 5/2/71
زندگی ام به طور عجیبی به این روزگره خورده، چند روزی است حال ندارم. شبها به سختی نفس می کشم، باید پیش دکتر بروم، امروز سر کلاس هم مدام سرگیجه داشتم و مهتاب هم با چشمان نگرانش مرا دنبال می کرد. از اینکه نگرانم است لذت می برم. بعد از کلاس، در دفتر نشسته بودم که آقای موسوی سر رسید، پیشنهاد جالبی بهم داد، استخدام رسمی در دانشگاه، گفتم فکر می کنم و جواب می دهم. این روزها افکارم بدجوری مغشوش است. مهتاب، می دانم که روحت خبر ندارد چه به روزم آورده ای، خجالت می کشم از خدا طلب بخشش کنم!
یکشنبه 20/2/71
امروز سر کلاس نشسته بودم، استاد در حال معرفی انواع بانکهای اطلاعاتی بود، ناگهان از پنجره چشمم به مهتاب افتاد. انگار ناراحت بود. دلم فرو ریخت. نکند کسی مزاحمش شده؟ دلم می خواست همان لحظه بلند شوم و دنبالش بروم. صورتش طوری درهم بود که دلم را از جا می کند. اما از بدشانسی روزگار، استاد صدایم کرد تا یک بانک اطلاعاتی فرضی را تشریح کنم. بعد از کلاس، هر چه قدر در گوشه و کنار حیاط دقت کردم، ندیدمش، خدا کند مسئله ای برایش پیش نیامده باشد. اصلا ً طاقت ناراحتی اش را ندارم.
پنجشنبه 24/2/71
امروز علی آمده بود تا بلکه راضی ام کند به اتفاق هم به بنیاد برویم. کلی در تامین هزینه های زندگی ام دچار مشکل شده ام و فقط او از وضعم خبر دارد. اما باز هم قبول نکردم. از خودم خجالت می کشم که برای سرنوشتی که آگاهانه انتخابش کرده ام، از کسی تقاضایی داشته باشم. هیچکس زیر دین من نیست، من با عشق رفتم و حالا هم راضی ام. اگر دوباره به بنیاد مراجعه کنم آن وقت تمام حرف هایی که پشت سرم می زنند، درست از آب در می آید و من نمی خواهم اینطور شود. الان هیچکدام از این تهمت ها و اراجیف را به دل نمی گیرم، چون خودم می دانم که درست نیست. همه اش دروغ است، اما اگر حرف علی را قبول کنم،... نه، هنوز می توانم خودم گلیمم را از آب بیرون بکشم. سر نماز از خدا خواستم که کمکم کند،اما بعد شرمنده شدم با این همه گناهی که من می کنم، چقدر جسارت دارم که باز هم چیزی ازش می خواهم. اما بعد با فکر اینکه او چقدر آمرزنده و بخشاینده است، دلم آرام گرفت.
جمعه 15/3/71
دیروز و امروز عزای عمومی است و تعطیل کرده اند. دیروز من و علی در مراسمی که در بهشت زهرا برپا بود شرکت کردیم. وقتی مداحان می خواندند، حال عجیبی بهم دست داد. سیل اشک امانم نمی داد. علی هم در کنارم گریه می کرد اما مردانه و در سکوت نه مثل من پر سر و صدا و با سوز و گداز. امروز هم هر دو برای نماز رفتیم. دانشگاه تهران قیامت بود. در خطبۀ اول در مورد تکلیف الهی هر فرد صحبت شد که من شرمنده سر به زیر انداختم. احساس کردم چقدر در وظایفم کوتاهی کرده ام، اصلا ً سراپا گناه شده ام و بی توجه روزم را به شب می رسانم. خدایا، از تو می خواهم که مرا به راه راست هدایت کنی!
شنبه 16/3/71
امروز پر از حوادث نا گهانی بود. از پله ها که بالا آمدم، از دور دم در کلاس ، مهتاب را دیدم و آن پسرۀ جلف، پناهی را، نمی دانم چه شد که تا مرا دیدند هر دو وارد کلاس شدند. از ناراحتی می لرزیدم. دلم می خواست طوری می شد که من آن روز سر کلاس نروم، اما نمی شد. بچه ها مرا دیده بودند. ناراحت وارد کلاس شدم. مهتاب داشت با دوستش پچ پچ می کرد، نگاهش کردم. مانتویی طوسی با مقنعۀ مشکی پوشیده بود، چقدر این رنگ به او می آمد. صورتش خواستنی تر از همیشه، قصد جانم را داشت. محو تماشایش بودم که سر بلند کرد و نگاهم کرد. لحظه ای نگاهمان در هم قفل شد، حس می کردم همۀ بچه ها متوجه ما شده اند. صدای طپش بی امان قلبم گوشم را پر کرده بود. سرانجام مهتاب سر به زیر انداخت. از شرم سرخ شده بود و من چقدر صورتش را با لکه های قرمز روی گونه، می پسندم. باز مشغول پچ پچ با دوستش شد. بعد از کلاس، همه بلند شدند تا وسایلشان را جمع کنند به جز مهتاب، بی میل کلاس را ترک کردم و با کمترین سرعتی که می توانستم به طرف پله ها رفتم. آنقدر آهسته راه می رفتم که به یاد بازی بچه ها افتادم. مرضیه در حیاط با زهرا بازی می کرد و داد می زد، سه قدم مورچه ای و زهرا آهسته، آهسته چند قدم راه می رفت. در واقع، درجا می زد. حالا من هم داشتم قدم مورچه ای بر می داشتم. در افکار خودم بودم که صدای فریاد مهتاب قلبم را لرزاند.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh