eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📢 رئیس و نمایندگان مجلس شورای اسلامی ۳۱ تیرماه با رهبر انقلاب دیدار میکنند 🔹️رئیس و نمایندگان دوره‌ی دوازدهم مجلس شورای اسلامی، صبح یکشنبه ۳۱ تیرماه ۱۴۰۳ با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد. 🔹️این دیدار طبق روال مرسوم سالیانه و نیز به مناسبت آغاز به کار دوره‌ی جدید مجلس شورای اسلامی برگزار خواهد شد. 💻 Farsi.Khamenei.ir
خسته ام از دست خودم خسته ام از دربه دری بگو چیکار کنم منو مثله شهیدا بخری... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌹سردار شهید حاج حسین اسداللهی : «مهم نیست دولتها بیایند و بروند آدمها عوض بشوند ،مهم این است که ما به تکلیف خودمان عمل کنیم» ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت رزمندگان و شهدای افغانستانی از دفاع مقدس تا دفاع از حرم ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
خسته ام از دست خودم خسته ام از دربه دری بگو چیکار کنم منو مثله شهیدا بخری... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
📚 📝 نویسنده ♥️ سهیل یک صندلی خالی به حسین نشان داد و خودش دوباره سر میز شام رفت. من هم سر میز رفتم،تقریبا شامی باقی نمانده بود.به اسکلت بره بیچاره که همچنان سرپا بود،نگاه کردم. میز شام در ایوان بود. بشقابم را پر از تکه های جوجه کباب کردم و با دو لیوان نوشابه به داخل برگشتم. یک لیوان را کنار دست حسین گذاشتم و چند تکه از کباب را داخل بشقابش سر دادم. سربلند کرد تا تشکر کند. صورتش برافروخته و نگاهش بی قرار بود. به روبرویش نگاه کردم،نازی خانم نشسته بود و داشت با فرشته یکی دیگر از دوستان مادرم صحبت می کرد. پاهایش را روی هم انداخته بود،با لباس کوتاهی که به تن داشت،تمام بدنش معلوم بود. زود علت ناراحتی حسین را فهمیدم. احتمالا آنقدر سر خم کرده بودکه گردنش حسابی درد می کرد. کمی خنده ام گرفت،آهسته گفتم: - آقای ایزدی،اگه گرمتون شده،بیرون صندلی هست. از خدا خواسته با بشقاب غذایش بلند شد و پشت سرم راه افتاد. می دانستم که همه چشم شده اند،اما برایم مهم نبود. پشت میزی در حیاط نشستیم. صورت حسین غرق عرق بود. با خنده گفتم:چی شده حسین؟نکنه کسی،چشمت رو گرفته؟ وقتی جوابی نشنیدم،دوباره گفتم:حسین از چی ناراحتی؟حتما از نازی خانم با اون لباس کوتاهش ناراحتی،آره؟ حسین نگاهم کرد و گفت:هرکسی مسئول کارهای خودشه،از دست خودم ناراحتم که چرا امشب اینجا اومدم! رنجیده گفتم:یعنی از خونه ما بدت میاد؟از دوستان و فامیلای من،خوشت نمیاد؟ حسین سری تکان داد و گفت:من به اینجور جاها اصلا عادت ندارم.حرف دوست داشتن و نداشتن نیست. ممکنه خیلی از این آدمای لخت و پتی،آدمای خوب و برجسته ای هم باشن،اما ظاهرشون اجازه نمیده که بهشون نزدیک بشی. بعد رو به من کرد و پرسید:مهتاب،یعنی حتی اگه آدم دین و ایمون نداشته باشه،باید اجازه بده هرکس و ناکسی به بدنش زل بزنه؟این ربطی به اعتقاد نداره،مربوط به شخصیت و حفظ آن است. چطور زنی حاضر میشه یک مشت مرد ناشناس که نمی دونه کی و چکاره هستن بهش نگاه کنن و درباره اش هزارو یک فکر ناجور بکنن؟چطور راضی میشن،خودشون رو در حد یک عروسک توخالی پایین بیارن؟وقتی اینطوری لباس می پوشن،انگار میگن آدم ها ما هیچ عقیده و فکر و شخصیتی نداریم که قابل توجه باشد،فقط و فقط همین بدن رو داریم،خوب نگاه کنین!آن وقت همه ناراحتن چرا به زنها مثل یک کالا نگاه میشه؟! با صدایی گرفته،گفتم:خوب هرکس یک عقیده ای داره،نمی شه که همه رو وادار کرد مثل هم فکر کنن. اونا اینطوری فکر نمی کنن،دلشون می خواد متجدد و زیبا و روشنفکر به نظر برسن. حسین پوزخند زد:آخه طرز لباس پوشیدن که به نوع تفکر ربطی نداره...آدم می تونه پوشیده لباس بپوشه اما شیک و تمیز هم باشه،مگه این دو تا باهم ضدیت دارن؟مثلا خود تو،الان به نظر همه زیبا و شیک به نظر می رسی،حالا چون لباست پوشیده است یعنی عقب مونده ای؟ نفس عمیقی کشیدم:ببین حسین،هیچکس نمی تونه بقیه آدم ها رو مطابق عقیده خودش عوض کنه. الان همون آدم های لخت وعور هم شاید دلشون می خواد من و تو مثل اونا بشیم،اما مگه می تونن؟...ما هم نمی تونیم. نیمه شب بود و مهمانان کم کم می رفتند.حسین تقریبا اولین نفری بود که خداحافظی کرد و رفت. لیلا هم زود رفت. پرهام موقع خداحافظی با ناراحتی گفت: - با ریشوها می پری! با حرص جواب دادم:تو مامور ثبتی؟ پرهام پرسید:ثبت چی؟ با تغیر جواب دادم:ثبت پرواز! وقتی همه رفتند،ساکت و غمگین به سالن کثیف و درهم ریخته خیره شدم. سهیل و گلرخ به خانه شان رفته بودند،صبح زود می خواستند برای ماه عسل به مسافرت بروند. مادرم از خستگی بی حال روی مبل دراز کشیده و طاهره خانم در حال تمیز کردن اتاقها بود. پدرم هم گوشه ای نشسته بود و چای می خورد. با دیدن من، گفت: - مهتاب،این آقای ایزدی حزب الهی است؟ با خستگی گفتم:چطور مگه؟ پدرم جابه جا شد:آخه من ندیدم سرش رو یک لحظه هم بالا بگیره. مثل کش هم هی در می رفت توی حیاط! ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی ،از‌‌واقعہ‌عاشورا...💔 😭😭😭 🌴🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...