🍁زخمیان عشق🍁
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_ویک یه لحظه جا خوردم،... با بهت نگاهش کردم، 😧مستقیم
💚💞💚💞💚💞💚💞💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_ودو
نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم..
آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد
- چیشده آبجی؟!😨
سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم:
_هیچی عزیزم🙂
رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم،،،
به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم،
هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمیگذشت که منو با اون حال دیدن،
الان فکر می کنن چیشده که من گریه می کردم، خدا کمکم کن ..
✨وضو گرفتم ✨و زیر لب فقط صلوات میفرستادم ..
از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم،
منتظر من بود اینجا..😒
سرمو به زیر انداختم😔 که اومد دستامو گرفت و گفت:
_معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟😐
نگاش کردم، چشماش نگران بود،،،
اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس،
مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..😒
آهی کشیدم و گفتم:
_نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود😔
مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین😕
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده
لبخندی رو لبم نشست،،، 😊
راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم
تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من
🌷عباس🌷 بود!
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💚💞💚💞💚💞💚💞💚