eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
گوشۂ لعل لبم یک غزل الهام شود وصف لبخند قشنگت به غزل شیرین است شاعر #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رم
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💜🌸 💜🌸 قسمت لبخند محوی زد🙂 وبی توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد یه کم نزدیک تر رفتم و با خنده گفتم: _حالا من چند شب پیش یه چیزی گفتم بهت، دیگه توقع نداشتم بری تو کار خیر و رحمت های آسمونی رو از دست شیاطین جامعه نجات بدی😁😜 دستشو تو آب حوض برد تا روم آب بپاشه که سریع دویم سمت پله ها 😂🏃♀ گفتم: _چیه خب، بده بهت میگم خَیّر خندید 😃و درحالی که مشت پر آبش رو به سمتم مینداخت💦💦 گفت: _بذار دستم بهت برسه با خنده وارد اتاقم شدم،😁مهسا با تعجب نگاهم میکرد😳 - چیشده؟!!! فقط میخندیدم، راستش خودمم از خودم تعجب میکردم که بعد این مدت بازم میتونستم از ته دل بخندم..😊 . . . کیک رو که تو فر گذاشتیم منو عاطفه رفتیم تو اتاق، امروز پنج نفره تصمیم گرفته بودیم کیک درست کنیم،😍😋 مهسا و فاطمه و سمیرا هنوز تو آشپزخونه بودن و بلند بلند حرف میزدن و میخندیدن، 😀😁😄 برام خیلی جالب بود  که هر سه شون با عقاید و علایق مختلف چه زود باهم جور شده بودن😟 نرگس👶 رو بغل کردم و لپشو محکم بوسیدم رو به عاطفه که رو تخت نشسته بود و مشغول تا کردن لباسای نرگس بود... گفتم: _حالا بابای نرگس جون کی میاد؟!😉 🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳 💜🌸 💜🌸 قسمت لبخند عمیقی رو لبای عاطفه نشست☺️ وگفت: _دیگه چیزی نمونده، هفته ی دیگه میاد بعدم نگاهش به یه گوشه ی اتاق که گهواره ی نرگس رو اونجا گذاشته بود و قشنگ تزیینش کرده بود کشیده شد وگفت: _به نظرت هادی خوشش میاد از تزیین گهواره نرگس لبخندی زدم😊 درحالی که نرگسی که چشماش به خواب رفته بود و تو گهواره اش میذاشتم گفتم: _خوشش بیاد؟؟  من که میگم عاشقش میشه، انقدر که با ذوق تزیین کردی😍 - وای نمیدونی چقدر خوشحالم، معصومه باور کن یکی از بزرگترین آرزوهام این شده که ببینم هادی نرگس رو بغل کرده و رو سینش گذاشته و داره نازش میکنه☺️😍 کنارش نشستم وگفتم: _آرزوت براورده میشه حتما آبجی جون!! عاطفه این روزها خیلی خوشحال بود، روزهایی که دلتنگیاش داشت به پایان میرسید، براش خیلی خوشحال بودم،😊 یه کم نگاهم کرد و گفت: _من آخرش نفهمیدم، این آقا عباس تون چیشد که خارج و ول کرد اومد اینجا تا بره جنگ، عجیب نیست؟!!😅☺️ نگاهم رو به گهواره ی هدیه ی خدا دوختم و  گفتم: _اونقدر ها هم عجیب نیست، آدم که عاشق باشه هر کاری میکنه برای رسیدن به معشوقش، از همه چی حاضره بگذره😊😇 خندید و گفت: _پس قضیه عشق و عاشقی بوده ما خبر نداشتیم😉 سریع گفتم: _نه نه، منظورم این نبود، یعنی، یعنی عباس به عشق خدا و حضرت زینب “سلام الله علیها “اومده☺️🙈 ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh