🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_101
به حرف لطیف دلش گوش کرد و گفت:_از دست تو شهرزاد .باشه...
شهرزاد لبخند عمیقی زد و با ذوق دست به هم کوبید:اینه!
با خستگی لباسهایش را عوض کرد و جلوی آینه ایستاد تا مقنعه اش را مرتب کند. لحظه ای بی حرکت به خودش خیره شد. یک تصویر شفاف از یک دختر که نام آیه را تداعی میکرد.
کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و خوب میدانست این گودی ها اهدایی بی خوابی های این چند شب است. چهره اش را از نظر گذراند و خودش را با عکسهای دوران نوزادی اش قیاس
کرد!خیلی فرق کرده بود و خب مادرش حق داشت که او را نشناسد! ولی این حس مادرانه ای که میگویند چیست؟ کجا رفته!
بی حوصله در کمدش را بست و ترجیح داد فکر نکند!با خود زمزمه کرد: خودم جان بس کن! حالا که نشناخته! تا آخر عمر که نمیتونی غصه بخوری!
لبخندی روی لب نشاند و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد. شماره مامان عمه را گرفت و عقیله با صدای خسته ای پاسخش را داد:جانم؟
_سلام مامان عمه خوبی؟کجایی؟
_سلام.خونه ام چطور؟
_راستش من امشب یکم دیرتر میام حول و حوش 9
عقیله کمی نگران شد!خاطره ی خوبی نداشت از این (یکم دیر آمدنها!)
_کجا ان شاءالله؟
_میخوام برم بیرون
_با کی؟
آیه با کمی تعلل گفت:با شهرزاد و مادرش؟
دل عقیله به شور افتاد!داشت میشد آنچه نباید میشد با سرزنش گفت:آیه!
_جان دل آیه؟_نکن آیه
_حواسم هست مامان عمه...
_نکن آیه
_مامان عمه به کسی نگو باشه؟
_به حرفم گوش نمیدی؟
آیه نفسی کشید و گفت:مادرمه مامان عمه!دشمنم که نیست!
و عقیله حس کرد آیه هیچ وقت نه او را نه خان جون را و نه پریناز را با این لحن و غلظت مادرنخوانده!
کوتاه آمد. آیه حق داشت گاهی عاقل نباشد!مثل باقی آدمها.کوتاه آمد و تنها گفت:
_مواظب خودت باش! زودتر برگرد.
و آیه با لبخند گفت: چشم عزیزدلم.
گوشی را که قطع کرد از بیمارستان خارج شده بود.قرارشان همانجا بود جلوی در خروجی بیمارستان.یک اضطراب شیرین و خاص به دلش راه پیدا کرده بود!با خود اندیشید خنده دار است او میخواست مادرش را ببیند و قلبش اینطور میکرد!
چشم چرخاند و آنطرف خیابان شهرزاد را تکیه داده به ماشین آیین پیدا کرد.بسم اللهی گفت و ازخیابان رد شد. شهرزاد و مادرش توی ماشین تنها بودند.
دستهایش عرق کرده بود امابا این حال لبخندش را حفظ کرده بود. در ماشین را باز کرد و سوارشد.
_سلام
با سلامش هم شهرزاد و هم حورا به سمتش برگشتند و با خوشرویی جوابش را دادند. حورا سرش را برگرداند و با لبخندی دختر زیبا و نجیب پشت سرش را نگاه کرد. دستهایش را به سمتش دراز کرد و دستهای آیه را فشرد و گفت:ببخش شهرزاد همیشه زحمتت میده.
آیه اما مست گرمای این دستها بود.تنها لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم این چه حرفیه.
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh