eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
13.7هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه! مثل همکارهای!خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم!نشانه داشتیم آخه... کنار خیابون وایستاده بودم ... پرنده پر نمیزد!تعجب کرده بودم..اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت! اما اون شب... داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد! نگاهش کردم!شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم... یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی... مهران فکر کرد!مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا!سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات نفرین شده. شیوا تلخندی زد و گفت:حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم... قرآن آویز زیر آینه ی جلو... السلام علیک یا امیرالمومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره.فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه! برام جالب بود.اینجوریشو ندیده بودم پوزخندی زدم و گفتم:میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟ با اخم نگاهم کرد و گفت:شما باید بگی کجا باید برسونمتون! تک خنده ای کردم و گفتم:اوه!چه لفظ قلمم میحرفی حاجی ! نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات نیستن که آبروت بره خودت باش فقط با اخم نگاهم میکرد. بعدازچنددقیقه پرسید:خونتون کجاست؟باتعجب گفتم:خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید آدرس بدم!این شمایی که جا و مکان تعیین میکنی! پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت! شب عجیبی بود آن شب!عجیب ومتفاوت...نگاهم نمیکرد.خیره به جاده ی رو به رومون پرسید:شبی چقدر پوزخندی زدم و گفتم:پنجاه تومن!خیلی ناقابله! با تعجب نگاهم کرد.اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید:شبی پنجاه تومن؟ فقط پنجاه تومن؟ عصبی شده بودم!با لحن تندی گفتم:پنجاه تومن برای شمافقط پنجاه تومنه!واسه ما میشه خرجی دو هفته زندگی چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد.فهمیده بودم کاسب نیستم!احتمال از اون ریشو های مامور به ارشاد بود! در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت:در و ببند نگاش کردم و گفتم:تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم! محکم تر گفت: گفتم درو ببند! ترسیدم و بی اراده در و بستم ماشینو روشن کرد و راه افتاد.بعد از چند دقیقه پرسید:پدر و مادر داری؟ عصبی گفتم:مفتشی؟ بلند گفت:ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده! ترسیده سری تکون دادم و گفتم:پدرم چهارسال پیش مرده _مادرت چی؟ _مریضه تو خونه است (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh