eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _میدو... _نه...نمیدونه پوفی کشید و گفت:آدرس خونتونو بده نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم ... بی کلنجار رفتن باهاش آدرس نزدیکترین جا به خونمونو دادم. بی حرف تا اونجا روند. بعد از چنددقیقه که رسیدیم.. نگه داشت.میخواستم پیاده شم که گفت:بشین و در داشبوردو باز کن... متعجب نگاهش کردم که گفت:بازش کن دیگه بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود _برشون دار.... برشون داشتم ...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چقدره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته... برش دار و امشب نیا از خونت بیرون.... شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم:من گدا نیستم×! بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت:یعنی کارت شرافتمندانه تر از گداییه؟ سوالش پتک شد و محکم خوردروی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت! بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم. تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده بود صداشو از پشت سرم شنیدم ...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد. کنارم که رسیده خیره به زمین یه کارتی رو به روم گرفت.کارت همین مغازه بود .بهم گفت: من واسه مغازم یه فروشنده لازم دارم... اگه دنبال یه کار آبرومند میگردی میتونی روم حساب کنی! اینو بهم گفت و رفت..... رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم... نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو زندگی من فرشته ی نجات، معلم، برادر نمیدونم... ولی هرچی بود، امروزمو مدیون ایشونم و جوون‌مردیشون! اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش باشه و ....اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون ... منو با خدام آشتی داد و حالا شدم شیوا! شیوایی که هنوز خطا و اشتباه میکنه اما دیگه مثل گذشته نیست...از خدای بالا سرش میترسه! با خداش درد و دل میکنه! گله هم میکنه... شیوایی که حالا آبرو داره..مال حلال میخوره و مادرش برای عاقبت به خیریش دعا میکنه! شیوایی که... شیوا داشت میگفت اما مهران دیگر چیزی نمیشنید! انتظار خیلی چیزها را داشت که بشنود اما این را...نه و می اندیشید چندتا مثل شیوا در زندگی ابوذر هستند! البته خبر نداشت بعد از آن شب دیگر ابوذر دست به چنین کاری نزد من باب همان دست و دل لرزیده من باب همان توجه به وسوسه های شیطان ومن باب همان پایی که داشت میرفت بلغزد! . . . بافت قهوه ای رنگش را بیشتر به خودش پیچید و به آسمان خیره شد. حمید کنارش ایستاد و خیره نگاهش کرد.بالآخره باید از دلیل این انقلاب دو روزه ی حال همسرش سر در می آورد. آرام در آغوشش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟ چی باعث شده اینطور تو خودت بری؟ اشکی از چشمهای حورا چکید. سرش را بیشتر به سینه ی مردش تکیه داد و گفت: تو میدونستی حمید؟ حمید سوالی پرسید:چی رو؟ حورا بغض تلخش را فرو خورد و گفت: میدونستی آیه... آیه ی منه؟ حمید سکوت کرد. فکر میکرد تنها حدس و گمان باشد اما واقعا داستان جدی تر از این حرفها بود. تنها گفت:منم حدس میزدم...از روی شباهت ها...اسم فامیلی...و اون چشمهای میشی! حورا دردمندانه نالید:حالا چیکار کنم حمید؟چیکار کنم؟ اون یه زن دیگه رو صدا میزنه مادر... من برم چی رو بهش بگم؟چی رو توجیه کنم؟ حمید محکم تر او را در آغوشش فشرد و گفت:آیه دختر فهیمیه!درکت میکنه... _من میترسم حتی ندونه که مادرش مادرواقعیش نیست! (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh