eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
345 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 صدای بسته شدن در آمد و بعد سلام بلند عباس را شنید! حال و حوصله نداشت از خانه بیرون برود و سلام و احوال پرسی کند! خودش را به نشنیدن زد و به کتاب بی نوایش نگاهی انداخت!!! کلمات را میدید اما نمیخواند! اگر نمی آمدند چه؟ مگر میشد نیایند؟ کلافه کتابش را بست و سر جایش گذاشت ... به هال رفته و عباس را دید که خسته و با همان اخم همیشگی اش به مبل تکیه داده: سلام داداش! عباس با شنیدن صدایش چشمهایش را گشود... کسل و بی حوصله جواب زهرا را داد زهرا از این سکوت بیزار بود اما عباس همین بود !... بی حرف شربت آلبالوی خنک را روبه رویش گذاشت و بعد کنارش نشست عباس مدتی خیره ماند و بعد بی هوا پرسید: زهرا تو سعیدی میشناسی؟ زهرا حس کرد به آنی تپش قبلش روی هزار رفته ... آب دهانش را قورت داد و گفت:سعیدی؟آ...آره میشناسم عباس جدی تر از قبل گفت:کیه؟ از کجا میشناسی؟ _هم دانشگاهیمه! عباس خواست به سلسله سوالاتش ادامه دهد که صدای گریه امیرعلی کوچک از اتاقش بلند شد و زهرا تقریبا بال در آورد و از جایش بلند شد... چقدر ممنون این برادر زاده کوچک با این گریه به موقعش بود.. با نشاط در اتاق را باز کرد و امیرعلی را در آغوش گرفت و قربان صدقه اش رفت: جانم جانم ...چیه الهی عمه قربونت بره؟ گریه برای چیه؟ جان جان... شوقی وصف ناپذیر در دلش خانه کرده بود! اگر عباس بپرسد صادقی میشناسد یا نه یعنی حتما کسی پا پیش گذاشته با خنده و شوخی اندکی امیر علی را آرام کرد خوب میدانست گریه عزیز کسش برای گرسنگی است به هال رفت و او را در آغوش عباس گذاشت و گفت: داداش یه دقیقه نگه دار این شازده پسرو من برم شیر خشکشو آماده کنم! عباس با کمی اکراه پسرک را در آغوش گرفت...هنوز هم دلش با این موجود بی گناه و معصوم صاف نشده بود... امیرعلی همینکه در آغوش عباس قرار گرفت ساکت شد عباس به این چشمهای متعجب نگاه میکرد و حس میکرد با تمام دلگیری هایی که از این موجود کوچک دارد جانش برایش در میرود... امیر علی نگاهش میکرد و لبخند میزد...معجزه اش همین بود که با همین لبخندش شادی را به دل عباس هم می آورد... امیرعلی... پسری که مهربان نه ماه انتظارش را کشیده بود و هر شب برای عباس تعریف میکرد که چهره اش را چطور تصور میکند... امیرعلی...نامی که مهربان عاشقش بود... امیرعلی... وجودی که در بطن عشقش جان گرفته بود و حالا با آمدنش مهربانش رفته بود... هنوز هم سخت بودیک سال زمان خیلی خیلی کمی برای فراموشی همسر عزیزش بود و او احمقانه امیرعلی را مقصر نبود همسرش میدانست...زهرا در حالی که شیشه شیرش را تکان میداد او را از آغوش عباس جدا کرد .... امیر علی با ولع شیر میخورد و زهرا قربان صدقه اش میرفت... زهرا خیره به امیر علی گفت: عباس ...نمیخوای یکم برای بچه پدری کنی؟ یک سالش شده و تو هنوز یه دست نوازش درست و حسابی سرش نکشیدی! گناه داره! عباس ... فکر میکنی مهربان راضیه؟ عباس سکوت کرده بود و هیچ نمیگفت...اما در دلش اعتراف کرد که زهرا راست میگوید...گناه امیرعلی چه بود؟ از جایش برخواست و بی حرف به اتاقش رفت ... خسته بود! خیلی خسته... (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh