🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_89
آیه محکم خودش را بغل کرده بود و خیره به چراغانی شهر بود.
- خیلی وقت بود نیومده بودیم اینجاها
ابوذر او را در آغوش گرفت تا بیشتر از این نلرزد: بزرگ شدیم آخه آبجی بزرگه وقت همو نداریم...
_راستی راستی فردا میخوای دختر مردمو بد بخت کنی؟
شانه های ابوذر از خنده لرزید و آیه گفت: خیلی دوست دارم داداشی میدونستی؟
ابوذر نفسی کشید و گفت: آیه هیچ وقت هیچ کدوممون... من، کمیل حتی اون جقله حس نکردیم. مامان تو رو به دنیا نیاورده و تو دختر مادرمون نیستی... یه تشکر بهت بدهکارم بابت تمام خواهریهایی که در حقمون کردی.
_شعر نگو مومن
بعد برگشت سمت ابوذر و خیره به چشمهایش گفت: زهرا خیلی ظریفه ،خیلی حساسه... مثل
همیشه مرد باش داداشی. خیلی دوستت داره نمیدونم شاید بیشتر از من ولی عشق تو چشماش غوغا میکنه! من از فردا قراره خواهر شوهر بشم... با خنده افزود: قراره آتیش بسوزونم! تو ولی یه شوهر نمونه باش واسه زن ناز نازیت
_چقدر این ننه بازی بهت میاد
آیه تنها میخندد... می اندیشد با تمام خستگی هایش چقدر نشاط دارد. چه چیزهای جدید میخواهد شروع شود. چه رنگ قشنگی میخواهد به زندگی اش پاشیده شود! شاید هیچ کس نمیدانست ولی خدا خوب میدانست آیه بعضی شبها دو رکعت نماز حاجت میخواند برای این حاجت که مردم دور برش را دوست داشته باشد. که خوب باشد.که آیه باشد!
نگاهی به دستان لرزان زهرا می اندازم و میگویم: کشتی خودتو از استرس عروس خانم!
لبخند مضطربی میزند و میگوید: تو که جای من نیستی آیه ...
ترانه گوشه لباسش را مرتب میکند و میگوید: از صبح تاحالا کم کم دو کیلو را لاغر کرده! میخندم و پرتقال پوست کنده را پر پر میکنم و تعارفش میکنم... با اکراه یک پر بر میدارد و بی اشتها آن را میخورد میپرسم: راستی حاج صادقو برای مراسم ازدواج راضی کردید؟
پرتقال را قورت میدهد و میگوید: نه راستش... فعلا که یک سال عقدیم کو حالا تا اون موقع...
سامیه کنجکاو میپرسد: قضیه چیه؟
میگویم: هیچی گویا دوتا کفتر عاشق توافق کردن عروسی نگیرن به جاش برن یه سفر زیارتی سیاحتی!
ترانه با بهت میگوید: نـــــــه...راست میگه زهرا؟
زهرا لبخندی میزند و میگوید: اوهوم... آخ اگه بشه چی میشه!
با صدای بلندی میخندم و در دل دعا میکنم که بشود!
مامان عمه در اتاق را باز میکند و میگوید: پاشید عروسو بیارید اتاق عقد. زهرا مضطرب تر از قبل به من نگاه میکند و من با آرامش چشم روی هم میگذارم و سعی میکنم آرامش کنم. هیجان انگیز است و زیبا...
مراسم عقد در خانه خود حاج صادق برگزار میشود و میزبان خود اوست. تقریبا همه میهمانها آمده اند. چادر مجلسی صورتی رنگم را سرم میکنم و چون احتمال میدهم نامحرمی در جمع باشد حدالامکان کیپش میکنم. به خواست هر دو مراسم مولودی خوانی است. ما که مشکلی نداشتیم اما نارضایتی در چهره نورا دیده میشد که خب خیلی هم مهم نبود!
عاقد پیر دوست داشتنی مان حاج رضاعلی است و چه نفس حقی دارد این مرد.
نورا قند میسابید و مامان عمه و مرضیه خانم تور را بالای سرشان گرفته بودند!
گوشه ای ایستاده بودم و زیر لب دعا میکردم برای خوشبختیشان. خوشی و لذت بردن از زندگی خیلی هم دور و دست نیافتنی نیست. همین بله دادن زهرا بعد از سه بار گل چیدن. همین پاک کردن عرق روی پیشانی ابوذر. همین کل کشیدن های از روی شادی. همین لبخند پدرانه بابا محمد. همین اشک شوق پریناز. همین محکم دست زدنهای کمیل و بالا و پایین پریدنهای سامره! زندگی و لذتهایش همینهاست دیگر...مگر نه؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh