🍁زخمیان عشق🍁
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_91 با کمی تعلل و تردید نزدیک ماشین شدم بسماللهی گفتم و
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_92
صدای زهرا را میشنوم که گوشی را ابوذر میگیرد و بعد بیسلام با صدای بلندی میگوید: آیـــه خیلی نامردی!
_علیک سلام عروس
بغ کرده میگوید: سلام ... واسه چی نمیای؟
_عزیز دلم من شرمنده... به خدا یه کار یهویی پیش اومد. جبران میکنم...
با همان لحن ناراحت میگوید: تلافی میکنم بدجنس
_ناسلامتی من خواهر شوهرما! من بد جنس نباشم کی باشه.
_لوس...مواظب خودت باش. کاری نداری؟
_نه عزیز دلم. بازم شرمنده
_دشمنت شرمنده...
گوشی را دوباره به ابوذر میدهد و ابوذر برای آخرین بار میگوید: واقعا نمیشه بیای؟
_نه ابوذرجان نمیشه قربونت برم. من شرمنده ...
خداحافظی میکند و گوشی را قطع میکنم. کمی سردم میشود. دوباره بو میکشم. در کمال تعجب
میبینم که آن عطر و بو مخصوص ماشین نبود... گویی در فضای همینجا تولید میشود!
دکتر آیین که ماشین را پارک کرده کنارم میایستد و به درب ورودی اشاره میکند.
این عطر مجهول و در عین حال آشنا اعصابم را خورد کرده است. کمی چشم میچرخانم و شهرزاد آتل به پا را پیدا میکنم که کنار دکتر والا ایستاده و با هیجان برایم دست تکان میدهد. با لبخند سراغش میروم. کنارش که میرسم بی مقدمه در آغوشم میگیرد و با صدای جیغ جیغویش میگوید:
وای مرسی آیه که اومدی... خیلی میخوامت اصلا چاکرخواتم اساسی مخلصتم حسابی چش مایی آبجی!
با تعجب نگاهش میکنم که دکتر والا میخندد و میگوید: چند تا اصطلاح امروز یاد گرفته همه رو
داره پشت سر هم ردیف میکنه عمق ارادتشو برسونه.
دسته ای از موهای سرکشش را به داخل روسری اش هول میدهد و میگوید: خوشت اومد؟خندان میگویم: خیلی !
دکتر آیین کنار پدرش می ایستد و میپرسد: کی میاد؟
دکتر والا نگاهی به ساعتش می اندازد و میگوید: فکر کنم یه ربع دیگه باید بشینه.
بعد کمک میکند تا شهرزاد از جایش بلند شود. دستهای شهرزاد را میگیرم و میگویم: شما با دکتر والا برید من و شهرزاد هم پشتتون میایم.
باشهای میگوید و همراه آقا آیینش جلو راه می افتد و شهرزاد ذوق زده میگوید: وای آیه مامان
اینقدری دوست داشت ببینتت. نمیدونم چرا ولی خیلی اسمتو دوست داره
با غرور میگویم: اصلا من کلادوست داشتنیم!
مشتی به بازویم میزند،میگویم: میدونن پات اینجوری شده؟
_اوهوم...گفتم که اومد و اینطور دیدتم سکته نکنه!
_از بس شیطونی دیگه.
به پشت شیشه های سالن انتظار رسیدیم و شهرزاد بی صبرانه به پله های برقی نگاه میکند و من بی آنکه خودم بخواهم فکرم درگیر عطر پیچیده در این فضااست. لحظه ای می اندیشم نکند حواس بویاییم دچار مشکل شده؟
یک جوری شده ام. یک استرس عجیب که نمیدانم از چیست! حواس پرتم را شهرزاد با صدای بلندش سرجایش می آورد: اوناهاش ...اوناهاش اومد...
نگاهم میرود سمت پله برقی. انگشت اشاره شهرزاد خانم جا افتاده و زیبایی را نشان میدهد.
خیره اش میشوم. بومی آید!
او نیز شهرزاد را پیدا میکند و دست تکان میدهد. بو می آید!!!
خیره اش میشوم. دسته ای ازموهای بلوند و تقریبا کوتاهش از روسری اش بیرون زده و آن عینک فرم مشکی شیک روی چشمهایش زیبایی صورتش را دو چندان کرده!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh