💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_96
کمی ضعف دارم در راه رفتن ولی با کمک مامان عمه و پریناز از تخت پایین می آیم. پرده را که
کنار میزنم چهره نگران مردهای ایستاده در راهروی اورژانس دلم را درد می آورد. خدا از من نگذرد.
ابوذر و کمیل با نگرانی سمتم می آیند و کمیل بی هوا سامره را به آغوش ابوذر می اندازد و بی
مقدمه در آغوشم میگیرد: چت شده آیه؟ حالت خوبه فدات بشم؟
با نگرانی چشهمایش را روی صورتم میچرخاند. رد اشک را که روی صورتش میبینم از خودم بیش از پیش بدم می آید. لبخندی میزنم و میگویم: هیچی نیست داداشی ...چرا اینقدر نگرانی میکنی آخه؟
بابامحمد لب میزند الحمدلله و ابوذر میپرسد: خوبی؟
پلک روی هم میگذارم که آری.
نگاهم به امیرحیدر کنار بابا محمد نگران ایستاده می افتد و با شرمندگی میگویم: تو رو خدا ببخشید
آقاسید اسباب زحمت شدیم. رعنا خانم کجاست؟
_این چه حرفیه... بعد از اومدن عمو محمد رسوندمشون خونه بهترید انشاءالله؟
_خوبم .ممنونم از لطفتون..
نگاه ابوذر ساکتم میکنم.... حالا چه طور بگویم؟
وارد خانه که میشویم بی مقدمه سراغ سجاده خان جون را میگیرم. پریناز متعجب نگاهم
میکند: سجاده میخوای چیکار؟
منتظر توضیحاند و من کمی نیاز داشتم تا آرام شوم... اینطور بیخویشتنداری را خودم هم از
خودم ندیده بودم.
نگاهی به ساعت می اندازم نزدیک اذان صبح بود.
_بزارید نمازمو بخونم. براتون تعریف میکنم.
وضو میگیرم و در اتاق کمیل را میبندم. خیره ی سجاده خانجون میشوم. قامت میبندم و نماز
میخوانم. سر سنگین تر از قبل. تمام که شد چند لحظه ای مبهم به سجاده نگاه کردم.
یک چیز های خصوصی داشتم با خدایم... شعری را زمزمه میکنم عجیب هماهنگ با حالم...
خورشیدم و خاموش
دریایم و آرام
در گشت و گذارم
از عقل به اوهام
جرات میکنم به حرف زدن:
_حرف بزنیم؟
_گله کنم؟
_حیف که حق خدایی به گردنم داری. حیف که احترامت واجب تر از هر واجبیه...حیف که دوستت دارم. حیف که رفیقمی... حیف که...
شایسته ی تحسینم
سیلی خور دشنام
بغضم میترکد: آخه قربونت برم... این چی بود نصیبم کردی؟ امتحان؟ از کی؟ از من؟ به خودت قسم اونی که فکر میکنی نیستم! نداره... دلم تاب نداره. به خودت قسم سخته! خیال کردی چقدر توان دارم مگه؟
نزدیکم و دورم
چون کفر به خیام
_ بیست و چهارسال نبود. عادت کرده بودم به نبودنش به ندیدنش حالا اومدی و گذاشتیتش سر راهم که چی؟ که ببینتم و نشناستم و دق کنم؟ که وقت و بی وقت ادا در بیارم برات؟ هی ببینمش و هی یادم بیاد بیست و چهارسال خودش رو ترجیح داد به من؟ که زبونم لال دهن که خواستم باز کنم دلشو بشکونم؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh