eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دلت خوش چی بود که اینطور امتحانم کردی؟ با مادرم؟ صدایم را پایین تر آوردم و با شرم گفتم: که شبیه دیوونه ها حسادت کنم؟ داشتم مثل آدم آیه‌گیم رو میکردم! داشتم مثل آدم سعی میکردم اونی باشم که میخوای. داشتم زندگی میکردم برای خوب بودن داشتم.... عقیقم را لمس میکنم. گرم بود. ولی حق خدایم نبود بی اختیار به سجده میروم و دم گوش زمین پچ پچ میکنم آنقدر آرام که فقط خودش در عرش بشنود. خواب دم صبح کائنات را مواظبم که بهم نزنم! _آره آره حق با شماست عزیزم. حق با شماست همیشه اون ته مهای قلبم اونجا که فقط یه چیزایی رو نگه میدارم که گاهی حتی خودمم ازشون خبر ندارم میخواستم ببینمش بغلش کنم بوش کنم صداش کنم مامان. بشنوم جان مامان! ولی تو چرا جدی گرفتی رفیق؟ مگه خودت بهتر از خودم نمیشناختی منو؟ میخواهم دوباره گله کنم. یادم می افتد آغوشش چه لذتی داشت. دلم را وارسی میکنم دنبال یک کینه ی دلمه بسته بلکه کج و گوشه اش پیدا کنم تا بیش از این دینی به گردنم نباشد! دین (شکر نگفتن نعمت چند ساعت پیش را میگویم!!!) صدای خنده ی خدا را میشنوم. آرام میخندد من باب همان خواب دم صبح کائنات! سر از سجده بر میدارم و من نیز خنده ام میگیرد مونولوگ مضحکی بود میدانم: بخند ... آره جونم بخند... خنده دارم هست. لااقل یه ثباتی یه سکونی یه حال متعادلی بهم بده. نه مثل الآن که نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت. چشمهایم را میبندم. همان لیوان معروف پشت پلک هایم نقش میبندد. قسمت خالی اش میشود بیست و چهار سال بی مادری و پرش میشود چند لحظه آغوش گرم مادرانه. مادر را میگویم همان که بهشت فرش زیر پایش است! میدانید تنها تشنه ی آب ندیده میفهمد مزه ی چند قطره آب زلال و گوارا... سر میکشم نیمه ی پر لیوان را... مثل همیشه دوباره خنده ام میگیرد: همیشه همینجوری! ساکت میشنی یه گوشه دست زیر چونه ات میزاری و گله های بچگانمو گوش میدی ته تهش یه جوری نگاه میکنی آدم شک میکنه همه چی دست تو باشه یا نه! تهِ تهش با سکوتت فرصت میدی یه نگاهی به خودم و شرایط بندازم... دوست هم نداری شرمندگیمو ببینی. بازم مثل همیشه تو بردی جانم. به جای کلاه دلو قاضی کردم الحق که خدایی.... ببین رفیق میخوام خیلی بیشتر از قبل بهت تکیه کنم. یکم سخت تر از باقی امتحاناست هوامو بیشتر داشته باش... باشه؟ اشکی از چشمم فرو میریزد. اشکِ دوست داشتن است. _ببین رفیق دارم قامت میبندم برای این امتحانت. (رنج می‌برم قربةٌ الی الله) هوامو داشته باش. باشه؟ سجاده را جمع میکنم. و از اتاق بیرون می آیم. میز صبحانه را چیده اند. لبخندی به جمع نگران روبه رویم میزنم. حالا آرامم. دلم ضعف میرود برای سکوت بابا محمد. جانم فدای فهمش. نگاه می‌اندازم به جمع و روی میز مینشینم. هنوز همانجا ایستاده بودند. به میز اشاره میکنم: بشینید دیگه ابوذر عصبی میگوید: شما نمیخوای به ما بگی چی شده؟ _چرا میگم بشینید آروم باشید. میگم. مینشینند و میخواهم برای خودم چای بریزم که پریناز نمیگذارد خودش بلند میشود و من میمانم و جمع. چاره ای نمیماند. کاش میشد مثل یک راز بماند. نگاهم میکنند. آب دهانم را قورت میدهم. خیره به نان سنگک های روی میز میگویم: _من دیشب یکی رو دیدم که... که دیدنش یکم شوکه کننده بود. صدای بابا محمد را بعد از چند ساعت میشنوم: کی... آب دهانم را قورت میدهم _دیشب که نیومدم مهمونی قرار شد با یکی از دوستام برم.... (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh