eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
13.7هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_97 دلت خوش چی بود که اینطور امتحانم کردی؟ با مادرم؟ صدا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بابا محمد میپرد وسط حرفم: کی آیه؟ _مادرمو _چی شد؟ پریناز مبهوت نگاهم میکند و بدون اینکه پاسخم را بدهد میگوید: م...مادرتو؟ نگاه از او میدزدم و هیچ میگویم. سکوت بد قیافه‌ای بر فضا حاکم بود. مامان عمه آرم تکیه به صندلی میزند و بابا محمد با اخم نگاهم میکند. ابوذر از جایش بلند میشود و به پریناز میگوید: شما برو بشین من خودم چاییشو میریزم. کمیل سرش را پایین می‌اندازد و از جایش بلند میشود: صبحونه میل ندارم مامان دستت درد نکنه. و بعد میرود. هیچ کس هیچ نمیگوید و همین هیچ نگفتن اوضاع را بدتر میکند. مامان عمه با سوالش پتکی میزند بر سر این سکوت و میپرسد: از کجا مطمئنی خودش بود؟ _بغلم کرد همون بورو میداد. همون گرمای آغوش. همه چیز همون بود... میبینم لرز کوچکی به پشت پریناز می افتد. ابوذر متفکر به کف آشپزخانه خیره است و من کاش لالیِ لاعلاج میگرفتم. بابامحمد کمی عصبی میپرسد: همین؟ یه عطر و یه آغوش گرم شد مدرک و دلیل؟ پوزخندی میزنم: زندگی اونور بهش ساخته ماشاءالله تکون نخورده... یکم با عکسای دوران جوونیش فرق داره... خودش بود بابا جون. خودش بود. پریناز بی حرف بلند میشود میخواهد برود که دستش را میگیرم: کجا؟ نگاهم نمیکند و موهایش را میزند پشت گوشش و با صدایی که ارتعاش حاصل از بغض آوار شده بر رویش دیوانه ام میکند میگوید: یکم سرم درد میکنه دیشب خوب نخوابیدم میرم استراحت کنم. ابوذر جان بعد صبحانه بی زحمت میزو جمع کن. میرود و من چقدر از بانی این قدمهای سست که خودم باشم بدم می آید. بابا محمد جدی میگوید: تعریف کن... درد گرفته گلویم از بغض جان میکنم برای ادای واژه ها و میگویم. از شهرزاد و خواهشش تا عطر غریب و در عین حال قریب و آغوش گرم صاحب عطر... پوزخند میزند بابا محمد _چه وصل یعقوب ویوسف واری! تلخ شدی بابا محمد؟ گناه من چیست؟ مامان عمه میپرسد: خودشم فهمید؟ تلخند میزنم: نه که نفهمید... بلند شدم از جایم. شال بافت مثلثی شکل پریناز را رویم می اندازم و راهی حیاط میشوم. هوا داشت کم کم سرد میشد ولی نه سرد تر از هوای آن تو. کنار حوض فیروزه ای کوچک حیاطمان مینشینم. ماهی قرمزهای ابوذر و سامره و کمیل و البته من فارغ از همه داشتند بازیشان را میکردند. انگشتی به آب میزنم و یخ میزنم. با لبخند تضاد سرخی پولک های ماهی قرمز ها و فیروزه‌ی حوض را تماشا میکنم _یخ میزنید که اینجا کوچولو ها... نگاهم میگردد گرد حیاط. شمعدانی ها و لاله عباسی ها داشتند نفسهای آخرشان را میکشیدند. نه پاییز را دوست داشتم نه زمستان! با تمام زیبایی هایشان... سردی به مذاقم خوش نمی آمد هر چیزش از فصل و هوا گرفته تا نگاه و کلام! مثل نگاه و کلام چند دقیقه پیش بابا محمد! آفتاب اول صبح مسئولانه گرما و زندگی ساطع میکند و من میخندم به این تلاشها! _خیلی تلاش نکن خورشید خانم! پاییزه دیگه... بزار جولون بده ... _سردت میشه آبجی... صدای کمیل بود که به درگاه ایستاده بود. لبخندی زدم: نه خوبه داداش... دست به جیبهایش گرفته بود و آرام سمتم می آمد. کنارم نشست و او هم خیره شد به ماهی های قرمز... آرام زمزمه کرد: خوشحالی؟ خوشحال بودم؟ سهل و ممتنع میپرسید برادر هنرمندم. _الآنو میگی؟ الآنی رو که کنار داداش هنرمند و مطربم نسشتم و لرز و سرما افتاده به جونم ؟آره الآن خوشحالم... لبخند میزند. کمرنگ و محو. نگاه میکند به چشمهایم و بی پرده میپرسد: میخوای باهاش بری؟ چشمهایم به قاعده ی یک دایره شیک و با پرگار کشیده ی تر و تمیز گرد میشود: چی؟ (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh