🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_سیزدهم
نفس راحتی کشیدم وخداروشکرکردم،دوباره صدام زد: هالین خانوم، نخوردین که!!
پرسیدم:
+من نمیدونم چیکارکنم، گیجم الان، اخه من..
امیرعلی با لحن کاملاجدی گفت
امیر: شما دوتا راه دارین ساندویچتونو تموم کنین بعد بریم ، یا تموم نکنین و بعد بریم،
بعد لحن صداش ضعیف شد و گفت:
امیر: من .. وقت داروهامه باید مسکن بخورم. دستم اذیت میکنه.
ساندویچ وگرفتم سمتش و گفتم: میل ندارم، بریم،داروهاتون دیر نشه..
بی مقدمه ساندویچم واز دستم گرفت،معلوم بود دردش رو پنهان میکنه، گفت:
امیرعلی: من تو خوردنش کمکتون میکنم شمام برین وسایلاتونو بیارین.
اروم بلندشدم ودمپاییهام ومرتب پوشیدم، که گفت: بهتون میاد، یادم باشه یه جفت واستون بخرم.
پوکر نگاش کردم که ینی چی میگی، گفت:
امیرعلی:دمپاییا رو میگم
ای بابا اینم نصف شب شوخیش گرفته، شایدم موج انفجاری ،بمبی،نارنجکی چیزی گرفتتش..
در اتاق رو اروم بازکردم، رفتم داخل نگاهی به چهره ی معصوم فاطمه زهرا انداختم و از دور براش بوس فرستادم و کوله مو براشتم و کیفم و انداختم رو شونم که برم بیرون، لیلا گفت:
لیلا:بی خداحافظی؟!
برگشتم سمتش؛
+ گفتم مزاحم خوابت نشم عزیزم.
لیلا بلندشد و اومد سمتم بوسه ای از گونم گرفت و گفت :
لیلا:شمارتو بده فردا بهت زنگ میزنم که بادخترم خداحافظی کنی. والا هرجای دنیا بری ما رو میکشونه دنبالت...
+باکمال میل.
شماره رو دادم وازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون،فکر کنم امیرعلی پشت در اتاق منتظرم بود.چون تا کفش کتیونیام و پوشیدم پرسید:
_بریم؟
+بله.
به سمت در امامزاده راه افتادیم.
برگشتم وسلام دادم واز اقا تشکر کردم.
امیرم سلام دادولی نمیدونم چی میگفت که سرش رو متواضعانه انداخت پایین.به نشانه تعظیم کوتاهی کردو رفت سمت ماشین منمپشت سرش.
_شما رانندگی بلد نیستین؟
+نه. ینی یه ماه مونده تا ۱۸سالم تموم بشه.
باشه ای گفت و منتظر شد سوارشم، خودشم نشست پشت فرمون.
همونطورکه باسختی درو میبست، گردنش و به عقب کشوند و گفت:
امیرعلی: پس لطفا نخوابین، حواستون باشه به خیابون، دیروقته منم خسته م، فکر میکنم اثر بیهوشی بعد عملم هست..
زیرلب چشمی گفتم و شرمنده شدم با این حالش اومده دنبالم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh