eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب بی توجه به من، همچنان صدا می زد، صدای مردونه ی امیرعلی اومد، که رسیده بود پشت دراتاق، نمی دونم مهتاب چی گفت بهش که امیرعلی شروع کرد یا الله گفتن.. چادرنمازمو ازروی صندلی کنار تختم برداشتم و سرم کردم. مهتاب نگام کردودیدچادر دارم،به امیرعلی بفرمایی زد، امیرعلی با یالله دوم اومد تو وپرسید: امیرعلی:چی شده؟ هیچی نگفتم.زبونم بند اومده بود.اصلا از دستشون عصبانی بودم. مهتاب جواب داد: چمیدونم، از این خانم بپرس زده بخیه هاشو باز کرده.قاط.. امیرعلی نذاشت جمله ی مهتاب تموم بشه رو بهش گفت: امیرعلی:مهتاب جان چیزی نگفتی بهشون؟ مهتاب: نه خب، فرصت نمیده که.. امیرعلی: باشه،ابجی، مامان صدات میزنه، برو بهش بگو هیچی نیست، نگران میشه.من میگم بهشون مهتاب نگاهی بهم کردواومد کنارم،هالین جون بخدااینجوری نیست که فکر کردی، بوسه ای به شونه م زد وگفت: مهتاب: من برم مامان صدام میزنه. مهتاب از اتاق رفت بیرون. امیرعلی نزدیک در ایستاده بودوبا تسبیح کربلاش مشغول بودبالحن ارومی پرسید: امیرعلی: هالین..خانوم، بهم میگین چی شده؟؟ اولش چیزی نگفتم وفقط نگاش کردم بعد باناراحتی گفتم: +چیزی نشده،دیشب اومدین دنبالم،اون حرفارو زدین که من وبرگردونین خونه،بعدم تحویل خانوادم بدین،خب بهم می گفتین من خودم میرفتم دیگه.. نیازنبود... انگاردید حرفام تموم نمیشه،نشست روی زمین،دوزانو.. سربه زیرگفت: امیرعلی: میشه چند لحظه گوش بدین به حرفم.. انقدر لحن کلامش مهربون بود که اروم شدم و سکوت کردم نفس عمیقی کشیدوشروع کردبه حرف زدن: مامان میخواست بهتون بگه،مهتابم همینطور ولی خب انگار نشده بگن.. با لبخندی ادامه داد:شمام که ماشالله عجول، بعدم که بدترین حالت ممکن رو برداشت کردین. خیالم راحت بود که نگام نمی کنه یه لحظه زوم کردم روی صورتش و لبخندشو دیدم جمله شو قط کردودوباره پرسید: اصلاشمامنو خانواده م واینطوری شناختین؟ تازه به خودم اومدم و ازش چشم برداشتم.چی پرسید؟ خودش ادامه داد: بگذریم بعدا ازتون میپرسم. راستش نمیخواستیم تا شب بهتون بگیم چه خبره،ولی خب شما طاقت نیاوردین،الان میخوام بهتون بگم که خیالتون راحت بشه عرق پیشونیش و پاک کرد وگفت: خب، جریان پدرتون که میدونید اون طلبکارشون فامیلش یادم رفته، با سندسازی، کارخونه رواز دست پدرتون دراورده و با شکایتش، خونه تونم مصادره شده. یه سری بدهی هایی هم که بخاطر چک های کارگرا بوده رو موسسه خیریه مامان پرداخت کردن، دیروز رفتم و کارای ازادی شون تموم شد. خب من ،، ینی مامان.. نفس عمیقی کشیدم ودستمال روی بخیه هام رو برداشتم. خوشبختانه خونش قط شده بود. امیرمکثی کردومنم از فرصت استفاده کردم با نگرانی پرسیدم: مامانم و خانم جون این مدت کجا زندگی می کردن؟ امیر جواب داد: خونه باغ تون بودن. بعد با دستش عرقش و پاک کرد، پاشدم و جعبه دستمال رو سمتش گرفتم،یه دونه دستمال برداشت و همونطور ادامه داد: امیرعلی: قبل رفتنم به ماموریت، به مامان گفتم، درباره ..ی.. درباره ی شما. مامان گفت با خانوادتون درارتباطه،قرارشد وقتی برگشتم باخانوادتون صحبت کنیم.موقعی که برگشتم ومهتاب گفت نظر شمام .. ینی همون احساس تون مثبته، خداروشکر کردم. بعدم که اومدم خونه .. دیشبم بهتون گفتم .اون حرفا رو.. همش واقعیت بود، بدون برنامه ای که بخوام برتون گردونم، من که گفتم همونجا می مونم. من ذوق کرده بودم، عجیب دلم هوایی شده بود. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh