eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمیل یک ساعت به روهام هدیه داد. من هم کیف چرمی که برایش خریده بودم را به او هدیه دادم. در آخر هم زهرا کادویش را مقابل روهام گرفت _بفرمایید، بسیار ناقابله روهام جعبه هدیه را گرفت _ممنونم از لطفتون راضی به زحمتتون نبودم. با شوق کادو را باز کرد و با دیدن کمربند و کیف نگاه مملو از محبتش را نثار زهرا کرد _خیلی زیباست .ممنونم. _خواهش میکنم.مبارکتون باشه. بعد از کلی بگو و بخند از کافی شاپ بیرون آمدیم. همه تو پیاده رو ایستادیم کمیل که در حال حرف زدن با گوشی اش بود به جمعمون پیوست _بچه ها دوستم واسش یه مشکلی پیش اومده ،من باید به جاش برم سفر .فعلا خدانگهدار همه با او خداحافظی کردیم . کمیل که رفت .زهرا هم روبه روهام کرد _بازهم تولدتون مبارک باشه . سپس رو به من و کیان کرد _داداش با اجازه من میرم خونه عمه .زنداداش امشب خیلی خوش گذشت ممنونم. _ممنونم که اومدی کیان با مهربانی رو به زهرا کرد _بزار برسونمت عزیزم این وقت شب صلاح نیست تنها بری. _داداش با اسنپ میرم. مسیر خونه عمه مهدخت با خونه خودمون زیاده . از فرصت استفاده کردم _خونه عمه مهدخت به خونه ما نزدیکه پس اجازه بده روهام برسونت. بدون اینکه اجازه بدم زهرا حرفی بزند رو به کیان کرد _کیان جان اگه ایرادی نداره زهرا جان با روهام بره. کیان دست روی شانه روهام گذاشت. _ایراد که نداره فقط نمیخوام مزاحم روهام بشیم. روهام هم، خوش حال از فرصت پیش آمده جواب کیان را داد. _نه داداش چه مزاحمتی .زهرا خانوم مراحمند.پس با اجازه اتون ما دیگه میریم. زهرا با قیافه ناراضی دور از چشم بقیه برایم خط و نشان کشید و من فقط لبخندی دندان نما نثارش کردم. آنها که دور شدند. روبه کیان کردم _عشقم بریم کمی قدم بزنیم. _بریم عزیز دلم بعد میایم ماشینمو برمی داریم. دست در دست هم در پیاده رو به راه افتادیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آنچہ گذشٺ:میدونیم ڪہ محمد حسین زنده است و پناه هم از این با خبر شد حالا راضے شده بہ زندگے مجدد با محمد حسین بلخره بعد از مدتے زندگیمون آرامش گرفت ،محمد حسین دستم رو گرفت باهم رفتیم سر خونہ و زندگیمون .باورم نمی شد این روے خوش زندگیمونہ .بابا آرزوے خوشبختے ڪرد برامون و دستمون رو توے دستم هم گذاشت ،نگاه خوشحال بود ،مامانمم خوشحال بود ،از همہ بیشتر خودم خوشحال بودم اگہ این خوشحالے دوام داشت ،سرهنگ بہ محمد حسین گفت حالا وقتشہ ڪہ بریم سر خونہ زندگیمون تا محافظت ازمون راحت تر بشہ و محمد حسینم از قرنطینہ دربیاد .اولین چایے توے خونمون رو براش میارم ،تشڪرے میڪنہ ،ڪنارش روے مبل میشینم . -نوش جان -باورم نمیشہ ڪنارم نشستے خنده اے میڪنم و سرم رو پایین میگیرم یہ دونہ قند برمیدارم .چایے رو برمیدارم و با قند تو دهنم ڪہ نہ با شیرینے وجودش چایے رو میخورم . -پناه قول بده همیشہ ڪنارم باشے -اول تو باید قول بدے تو سابقہ دارے -هیچ وقٺ ولٺ نمیڪنم حتے اگہ جونم رو هم بدم -دیگہ پاے جونٺ رو نڪش وسط -چشم -میدونستے چقدر دلم برا چشات تنگ شده بود -این دیالوگ من بودا دوباره خنده اے میڪنم .خیره بود بہم حتے پلڪم نمیزد ،دستم رو جلو میبرم و ریش هاے خشنش رو نوازش میڪنم . -چے ڪار میڪنے؟ -میخوام ببینم واقعیے یا رویایے -واقعیم -مے ترسم ...مے ترسم برے -ڪجا برم بے تو ؟ این بار اگہ بخوام سفر آخرتم ڪنم با تو میرم -آهان حالا خیالم راحت شد چایے رو برداشٺ ،ڪمے از چایے خورد ،سوژه نقاشے پیدا ڪردم مخصوصا رنگ چایے با ریش هاے ذغالیش ،چشم هاے درشٺش . -همونطورے بمون -یا خدا چے شده؟ -تڪون نخوریا بلند شدم بہ سمت اتاق رفتم و وسایلم رو سریع آوردم .پلہ ها رو پایین اومدم . -چیہ سوسڪہ؟! -آره منم همینطورے ریلڪسم -میخواے نقاشیم رو بڪشے؟ -بلہ -پس یڪم خوشگل بڪشم -بہ یہ شرطے -چہ شرطے؟ -توام باید شعر بخونے برم -اے بہ روے چشم -بخون -تا ذره اے ز درد خودم را نشان دهم بگذار در جدا شدن از یار جان دهم همچون نسیم میگذرد تا بہ رفتنش چون بوتہ زار دست برایش تڪان دهم دل برده از من آنڪہ ز من دل بریده است دیگر در این قمار نباید زیان دهم یعقوب صبر داشت و دورے ڪشیده بود چون نیستم صبور چرا امتحان دهم یوسف فروختن بہ زر ناب هم خطاسٺ نفرین اگر تو را بہ تمام جہان دهم -قشنگ بود -قابل شما رو هم نداشت -محمد حسین تو چرا برا من شعر نمیگے -اونم بہ روے چشم خنده اے میڪنم و مشغول نقاشے چہره محمد حسیݧ میشم .نقاشے بہونہ بود میخواستم اجزاے صورتش رو حفظ ڪنم ^.^ 🍃❤️😊 *شعر توے پارت شعر فاضل نظریہ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باسروصداهایی که میومدازخواب بیدار شدم. سرجام نشستم و منگ به اطرافم نگاه کردم. چنددقیقه طول کشید‌تابفهمم کجام. به زنی که بلندزجه‌می زدنگاه کردم، بقیه سعی داشتن آرومش کنند،فکر کنم یکیش فوت شده. باناراحتی چشم ازش‌برداشتم وبه سمت وسایلم رفتم.‌کیفم وبرداشتم وگوشی وهندزفریم وگذاشتم‌ توش. به ساعت نگاه کردم، ۷ صبح بود، سریع از‌جام بلندشدم وچادروگذاشتم سرجاش. ازنمازخونه رفتم بیرون.به سمت دستشویی تو حیاط رفتم. جلوی آیینه ایستادم و صورتم وشستم از دستشویی اومدم بیرون وبه سمت بیمارستان رفتم. داشتم ازپله هابالا می رفتم که صدایی مانع شد. _ببخشیدخانم. باتعجب برگشتم،حسین بود. +اِ تویی؟سلام. سرش وانداخت پایین وگفت: حسین:سلام،ببخشید میخواستم حال مهتاب وازتون بپرسم. لبخندی زدم وگفتم: +ببخشیدمن تازه از نمازخونه اومدم خبر ندارم. نیم نگاهی بهم کردو زیرلب آهانی گفت. یه پله رواومدم پایین وگفتم: +نرفتی بالاحالش و بپرسی؟ حسین:نه،نتونستم. +چرا؟خاله که بیمارستان نیست. حسین سری تکون داد وگفت: حسین:نمی خوام امیر علیم من وببینه. باتعجب گفتم: +خب چرا؟ حسین:دلم نمیخواد جواب پس بدم. ابروهام وبالاانداختم وگفتم: +خونه نرفتی؟ باتعجب نگاهم کرد،حق داره دیگه آخه این چه سوالیه. خندم گرفت،گفتم: +من همه چیزومیدونم. آهی کشیدوگفت: حسین:نه،نرفتم خونه راستش دلم نیومداز اینجابرم. باچشم های گردشده نگاهش کردم وگفتم: +وا،نمازخونه بودی دیگه؟ سری تکون دادوگفت: حسین:روپله هابودم، دلم... سرش وآوردبالا،معلوم نبودچی دیدکه یهو حرفش وقطع کرد. سریع چرخید؛باتعجب گفتم: +چی شد؟ سریع گفت: حسین:امیرعلی داره میاد،من برم خداحافظ. باتعجب زیرلب گفتم: +به سلامت. باقدم های تندی ازم جداشد. برگشتم عقب،امیرعلی به سمتم میومد. جلوم ایستادوگفت: امیر:سلام. سری تکون دادم و گفتم: +سلام،صبح بخیر. سرش وآوردبالاو به اون سمتی که حسین رفته بود نگاه کرد.‌ترسیدم نکنه حسین اونجاباشه و امیردیده باشدش،سریع برگشتم‌عقب ونگاه کردم ولی‌هیچکی نبود. باتعجب گفتم: +من برم بالا،توهم برو به کارت برس. امیر:کاری ندارم میخواستم ماشین وببینم. وا،خداشفابده،ماشین‌ببینم؟یعنی چی؟ پوکرفیس گفتم: +اوکی پس بریم بالا. باجدیت گفت: امیر:نسبتی داشتید بااون آقا؟ باتعجب گفتم: +بله؟ نیم نگاهی بهم کرد وگفت: امیر:بااون آقایی که الان داشتیدحرف می زدید نسبتی داشتید؟ پووووف حسین و دیده بودولی شانس آوردیم نفهمیده حسینه. اخمی کردم وگفتم: +من بایدبه توجواب پس بدم؟ باعصبانیت ازکنارش رد شدم ووارد ساختمان بیمارستان شدم. یهودیدم باقدم های تندی ازم جلوزد،درواقع من پشتش بودم.‌ زیرلب داشتم بهش فحش می دادم که یهوبرگشت سمتم و... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh