eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 جنازه علی آقا را که در دو حرم طواف دادند دوباره روی دوش گرفتند و به سمت ماشین رفتند تا جنازه شهید را به ایران برگردانند. فائزه هنوز هم روی زمین نشسته بود و اشک می ریخت. خودم حال مساعدی نداشتم ولی باید او را که بی قراری میکرد آرام می کردم. کنارش نشستم و به گنبد زل زدم. _یک ماه چشم انتظار کیان بودم ،همه میگفتن اون شهید شده و مفقودالاثره.هفته های اول دیوونه وار گوشه به گوشه خونه رو به دنبال ردی ازش می گشتم.طاقت شهادتش رو نداشتم.نمی تونستم باور کنم شهید شده یه حسی بهم میگفت زنده است.بمونه چقدر زخم زبون شنیدم از بقیه.بعدیک مدت فقط از خدا میخواستم اگه زنده نیست حداقل جنازه اش واسم برگرده.خیلی وقته که به شهادتش فکر میکنم .بعضیا انگار واقعا لیاقتشون شهادته به قول کیان اگه قراره فردا بمیره ،بهتره که همین الان شهید بشه.فائزه جون میدونم سخته برات ،دوری از کسی که عاشقشیو مطمئنی دیگه برگشتی نداره سخته.میدونم سخت بدون علی آقا زینب جان رو بزرگ کنی. ولی عزیزم حداقل با شهادتش میدونی طبق وعده خدا ،شهید زنده است. نمیتونم خودمو بزارم جای تو و نمیدونم کی ممکنه منم عین تو برای شهادت عشقم زار بزنم . فقط میخوام بدونی خیلیا منتظرن که ببینن ما شکستیم و درمونده شدیم.نمیگم گریه نکنا ،یا عزاداری نکن ،انجام بده تا خالی بشی ولی حواست به دوست و دشمنت باشه.یه یاعلی بگو و پاشو ،مردت رو دارن میبرن ایران باید مثل این که پشتش بودی،بازهم پشتش بمونی پاشو عزیزم. اشک هایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و بلندش کردم. خودش را به آغوشم انداخت _واسم دعا کن روژان ،نمیدونم میتونم بازهم محکم باشم یا نه؟امیدوارم عزیزم به این زودی ها مثل من بی پناه نشی _پناهت خداست عزیزم ،دلت رو به خودش بسپار،برو عزیزم منتظرتن. همدیگر را بوسیدیم و او را راهی کردم . فائزه که از جلو چشمانم دور شد همان جا نشستم و اشک ریختم . کیان در حالی که نجلاء خوابیده را روی دستانش دراز کرده بود، کنارم نشست. _فکر کنم من خیلی بی لیاقتم که از قافله عقب موندم صدای پر از بغضش نگاهم را به سمتش چرخاند _این چه حرفیه عزیزم،شما انشاءالله بعد از صدسال شهید میشی و به آرزوت میرسی. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بادهن نیمه بازنگاهش کردم،منظورش چی بود؟ هنوزحرفش وتحلیل نکرده بودم که دهن بازکردوچیزدیگه ای گفت. لبخندمعناداری زد وگفت: مهتاب:هالین جان من حواسم هستاالان چند وقته که چشمات پر غمه، پر اشکه.. مکثی کردوبادقت نگاهم کرد،ادامه داد: مهتاب: چند وقته که غذابه زورمی خوری،، خنده هات شده تظاهر، حتی دیگه دل ودماغ شیطنت وخندیدنم نداری. میری تو اتاقت درو میبندی فکر میکنی صدای گریه تو نمیشنوم.. دیگه داشت بااین حرفاش عصبیم می کرد،خب قشنگ حرف بزن ببینم چی میخوای بگی. اخمی کردم وگفتم: +چی میگی؟ازحرفات سردرنمیارم مهتاب؟ منظورت چیه؟ باجدیت گفت: مهتاب:منظورم اینه من متوجه حال دلت شدم..! چشمک ریزی زدو ازجاش بلندشدو به سمت آشپزخونه رفت. چندثانیه میخ دیواربودم،نکنه فهمیده؟ نکنه فهمیده من دارم دیوونه میشم؟! سعی کردم ازجام بلندشم که دوباره سرم گیج رفت،سریع دسته ی مبل وگرفتم. پوف کلافه ای کشیدم وبی توجه به سرگیجه هام به سمت آشپزخونه رفتم. مهتاب مشغول ریختن دمنوش توفنجون بود. نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: مهتاب:چای میخوری؟ بی توجه بی سوالش گفتم: +منظورت ازاون حرفا چی بود؟ خندیدوگفت: مهتاب:بی خیال عزیزم. +نه خب، نمیخواد بدونم چی میخوای بگی؟ رک بگو،حرفت و بزن. فنجون چایش وروی میزگذاشت وبه سمتم اومد. بامهربونی گفت: مهتاب:عزیزدلم چرا عصبی میشی؟بشین، آروم که شدی حرف می زنیم. بالجبازی گفتم: +من آرو... اجازه ندادحرفم وکامل کنم،شونه هام وفشار دادوروصندلی نشوندتم. روبه روم نشست و بامهربونی گفت: مهتاب:خب چی بگم؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +بگومنظورت ازاین حرفاچیه؟ خندیدوگفت: مهتاب:منظورم واضحه. اصلا خودت بگو؟ +نیست. من فقط دلم گرفته،بخاطر رفتنت و احساس تنهایی که میاد سراغم. گریه هم که میدونی بخاطر اون مداحیی که دوسش دارمه. یه قلوپ ازچایش و خوردوباآرامش گفت: مهتاب:بااینکه منظورم واضحه ولی بازم میگم،من میدونم که توعاشق شدی.. دهنم نیمه بازموند،یعنی انقدرضایع رفتارکرده بودم؟ سعی کردم انکارکنم: +چه حرفا؟! لبخندی زدوباریلکسی تمام یه قلوپ دیگه ازچایش و خوردوگفت: مهتاب: ینی باور کنم که عاشق نشدی. +نشدم. باخنده گفت: مهتاب:شدی! دیگه قاطی کردم،ازجام باشتاب بلندشدم وباعصبانیت فریادزدم: +آره،من.. من... اصلا هرچی شده باشم باید خودم حلش کنم چون یه مسیله یه طرفه ست ویه احساس بیخوده.نه خدا راضیه نه بنده ش. من خودم اشتباهی ک... نذاشت حرفم تموم بشه و پرسید؛ مهتاب: ینی چی؟ خدا راضی نیست؟ و بیخوده و.. +خب خودت می دونی چی میگم.. خودم میدونم این احساس.. احساس.. احساس عاشقانه ای که تو وجودمه یک کار حرامه دیگه نمیخواد تو بهم تذکر بدی باید.. سعی میکنم بیشتر حجاب کنم. چشمامو کنترل کنم.اصلا شاید خدا خواسته که ازم دور بشه که راحت تربزارمش کنار.. ولی لعنت به این دل، به این فکر که نمیتونم.. که از دستم در رفته... یهویی مهتاب منو که داشت اشکام میریخت بغل کرداحساس کردم یه اغوش واسه گریه پیدا کردم فقط گریه کردم.. و گفتم: کمک کن فراموشش کنم.بخدا اگه لازمه از اینجا میرم. تو روخدا دعا کن .. تو گفتی خدا ادموکه میخواد بنده ی خوبی بشه، امتحان سر راهش میزاره. ولی این امتحانش خیلی س..خت...ته. مهتاب فقط نوازشم کرد و گذاشت گریه کنم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh