eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 اشک به چشمانم دوید.کیان با تردید گفت _الان میپرسم،چندلحظه صبر کنید . کیان از ما دور شد و با یکی از دوستانش حرف زد و دوباره به سمت ما برگشت. _الان میرسن. کمی که گذشت چند مرد که تابوتی را به دست داشتند به سمت ما آمدند. فائزه خانم نگاه مشکوکی به من انداخت. _علی آقا بین این جمعیته؟ سرم را به نشانه بله بالا و پایین کردم. اولین قطره اشکم که چکید ،فائزه چشم از من گرفت و به جمعیت چشم دوخت.مبهوت یک قدم جلو رفت. جمعیت که به ما رسید.تابوت را روی زمین گذاشتند. فائزه چشم به تابوت دوخته بود.همراه با کیان به سمتش رفتیم. کیان با صدایی که از بغض میلرزید،گفت _وصیت کرده بود خبر شهادتش رو تو کربلا بهتون بدیم،گفته بود تو کربلا اگر قراره اشکی بریزید برای امام حسین ع باشه.مبادا بخاطر اینکه از حرم ناموس شیعه دفاع کرده و در اون راه به شهادت رسیده بی تابی کنید. شهادتش رو بهتون تبریک میگم. کیان کنار تابوت نشست _شهادتت مبارک رفیق،عهد و پیمانمان یادت نره! فائزه هنوز هم شوکه بود . _فائزه جان ،علی آقاست! نمیخوای چیزی بگی آهسته کنار تابوت زانو زد و پرچم قرمز رنگ یاحسین را کمی کنار زد. صورت کبود علی آقا را که دید ،اشک هایش جاری شد. _علی آقا قرارنبود تو بخوابی و دوستات تو رو به دوش بکشند و به استقبالم بیان. پاشو عزیزم،پاشو زینب رو آوردم ببینی. با عجله بلند شد و دخترش را به آغوش کشید و دوباره کنار تابوت نشست. با دست های کوچک زینب صورت علی را نوازش میکرد _زینب جونم به بابایی بگو پاشو،من اومدم دیدنت،بگو بخاطر من پاشو. همه جمعیت بخاطر بی تابی های فائزه به گریه افتاده بودند.آرام زینب را روی جسم بی جان علی گذاشت. _دخترم گوش کن صدای قلبش رو میشنوی،وقتی دنیا اومدی با صدای قلب بابایی آروم میشدی. به سمتش رفتم تا زینب را بگیرم _فائزه جان،زینب رو بده به من _میبینی روژان ،علی من صورتش کبود شده،میبینی لبخندش رو ،به آرزوش رسیده. زینب را گرفتم و به آغوش مادر فائزه دادم که اشک میریخت. کنار فائزه نشستم _فائزه جانم میخوان تابوت رو ببرند داخل و طوافش بدن _من هنوز یک دل سیر ندیدمش ،تورو خدا بزار یکم ببینمش.چطور دل بکنم ازش! سرش را روی لبه تابوت گذاشت و اشک ریخت _علی جانم به آرزوت رسیدی آقا،سفر بخیر عزیزم،علی جان یتیمی دخترم فدای یتیمی رقیه س ،همه زندگیمون فدای زینب س ،قول میدم دشمن شادت نکنم عزیزم .علی من سفرت بخیر. فائزه را به آغوش کشیدم و مردها تابوت را روی شانه شان گذاشتند و به سمت حرم امام حسین ع رفتند فائزه چشم از تابوت بر نمیداشت _سفربخیر عزیزترینم .سفربخیر علی جانم.سلام منو به ارباب برسون عزیزم. کیان هم همراه با نجلاء پشت سر تابوت اشک ریزان به راه افتاد. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دوهفته ازنامزدی مهتاب وحسین می گذشت و دوتاشون درگیرسفرشون به آلمان بودن. تواین دوهفته جای خالی امیرعلی روبه شدت حس می کردم بیشترازهمیشه احساس تنهایی می کردم،آخه مهتاب که کمترمن و می دید،مهین جونم که پی کارای خیریه شون بود و ماشین میومد دنبالش میرفت موسسه شون، یا خونه داخل اتاق با تلفن صحبت می بقیشم ناهار و شام همومیدیدیم درحدمعمول حرف میزدیم بیشتر از این هم باهاش راحت نبودم باناراحتی روپله های حیاط نشستم وزل زدم به سنگفرشا.دوروزدیگه مهتاب و شوهرش می رفتن آلمان،ازیک طرف خوشحال بودم چون دکترش باتوجه به آزمایشای مهتاب گفته بودمسیر درمانش تو ایران خیلی خوب کنترل شده و درمان قطعیش هم بیشترازهشتاددرصد اتفاق میوفته وازطرفی هم ناراحت بودم چون قراربودتواین خونه تنهابشم مثل الان،الانم هیچکی خونه نبود،فقط من بودم. سرم وروزانوم گذاشتم،ازاین عشق یک طرفه نالیدم .زیرلب زمزمه کردم: +عاشقم کردی ورفتی، ندیدی قلبی راکه درسینه... به خورده های شیشه تبدیل شد..! حالاتوآنجا ومن اینجا تودورومن دورتر ومنم که غمی جانسوز رادرسینه می پرورم... وهرکه خودداندو خدای خودش ...که چه دردیست در کجای دلش... (ازخودم نوشتم البته بیت آخرش وازیکی دیگس) باشنیدن صدای بلند آیفون ازجاپریدم... اشکام وکه خودمم نفهمیدم که روون شده بودوپاک کردم. چادر رنگی که کنار دستم گذاشته بودم، روروی سرم گذاشتم وبه سمت دررفتم. پوف کلافه ای کشیدمودروبازکردم. سرم وکه آوردم بالابادیدن... امیر؟امیرعلی؟ باورم نمی شدمی دیدمش، باورم نمی شد... اون الان اینجاس،اون الان روبه روی منه؟! اون بایدلب مرزباشه ولی اینجاس... اون اومده،امیرم برگشته♡ لبخندبزرگی روی لبم نشست،خیسیه اشک شوق وروی گونم حس می کردم. فقط صداش زدم: +سلام اقا امیر.. منتظر جوابش شدم که صدایی مانع شد مهتاب:هالین،حالت خوبه؟ بدنم شل شدوشونه هام افتاد پایین. پس امیرم کو؟ سرم گیج می رفت، دروگرفتم ودوباره به جای خالیه امیرعلی که مهتاب پرش کرده بودنگاه کردم.چشمام سیاهی رفت وپخش زمین شدم وتنهاصدایی که تو گوشم پیچید،صدای نگران مهتاب بود. ☆▪☆▪☆▪☆ باسردردشدیدی چشمام وبازکردم ولی بانوری که به چشمم خورد سریع بستمشون. صدای قدم های تندی وبعدش صدای مهتاب وشنیدم: مهتاب:هالین دورت بگردم بهوش اومدی! آروم چشمام وباز کردم،بادیدن خونه لبخندمحوی ازسررضایت زدم،خداروشکر که بیمارستان نبردتم چون ازبیمارستان خاطرات خوبی نداشتم. کنارم نشست وبا نگرانی گفت: مهتاب:هالین توحالت خوبه؟ به چشمای خیس اشکش نگاه کردم و باخنده، باصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم: +دیوونه چراگریه می کنی؟ اشکش چکیدوگفت: مهتاب:خب نگرانم دیگه، تاحالاکسی جلوم غش نکرده بود. باخنده بغلش کردم و گفتم: +من خوبم. ازبغلم جداشدوزل زدبهم؛کم کم نگاهش داشت اذیتم می کرد. خواستم چیزی بگم که بالاخره سکوت و شکست وگفت: مهتاب:دروغ میگی! باتعجب گفتم: +چی؟ لبخندمعناداری زدو گفت: مهتاب:رنگ رخساره خبرمی دهدازسردرون. &ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh