eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
346 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند روزی به همین منوال گذشت . من و زهرا به زخمی ها میرسیدیم و روهام همراه حمید آقا به نیروهای عراقی کمک می کردند. حمیدآقا معتقد بود ،روهام بحاطر شغلش میتواند به آنها کمک کند. از صبح تعداد زخمی ها هرلحظه بیشتر می شد. نیروهای عراقی از مردم میخواستند تا شخر را ترک کنند. تا شب اغلب خانه های شهر خالی شده بود . از اینکه مردم توانسته اند به سلامت به شهر های دیگر برسند یا نه را خبر نداشتیم. هرکسی با خانواده خود از راههای فرعی فرارکرده بود. ام احمد زیربار نمیرفت و قصد فرار نداشت. او معتقد بود اگر قراراست کشته شود ترجیح می دهد داخل خانه خودش باشد. پاسی از شب گذشته بود که حمیدآقا هراسان واردخانه شد. همه ترسیده بودیم. _همه وسایلتون رو جمع کنید باید برید. روهام با تردید پرسید _کجا بریم ؟ حمیدآقا به دیوار تکیه زد،درحالی که بغض در صدایش مشهود بود گفت _شهر سقوط کرده باید همتون برید.لطفا همتون بشینید کار واجبی دارم همه کنارهم نشستیم. _من نمیتونم همراهتون بیام ، شما باید با صابر برید. دست روی دست روهام گذاشت _روهام جان مواظب زهرا و خواهرت باش .داعشی ها به ناموس کسی رحم نمیکنند مبادا اجازه بدی به دست داعشی ها بیفتند.یه خواهشی ازت داشتم روهام دستش را کمی فشرد. _خیالت راحت داداش، از جونم بیشتر مواظبشونم. شما امر کن؟ _سلامت باشی حمیدآقا نگاهی به زهرا انداخت و دوباره روهام رو مخاطب قرار داد. _میخوام تا وقتی برگردید ایران بین تو و زهرا صیغه محرمیت بخونم. همه با تعجب به حمیدآقا چشم دوختیم زهرا با خجالت گفت _عمو حمیدآقا با محبت نگاهش کرد _من میدونم که روهام جان بهت علاقه داره ولی الان بخاطر این نیست که من میخوام محرم بشید بخاطر اینه که موقع فرار اگه محرم باشید روهام راحتتر میتونه کمکت کنه.عزیز دلم خودت میدونی که چقدر دوست دارم نمیخوام بهت صدمه ای وارد بشه.تا وقتی برگردید ایران محرم باشید بعدش اگر نظرت مثبت بود روهام خان با خانواده خدمت میرسه و اگر نه که خب همه چیز تموم میشه. من صبح با بدبختی با پدرت تماس گرفتم و اجازه رو گرفتم .حالا اجازه میدی؟ نگاهش را به روهام دوخت _شما با این قضیه مشکلی نداری روهام سر به زیر گفت _من موافقم، هرطور شما صلاح بدونید من عمل میکنم! حمیدآقا به روی هردو لبخندی زد _به مدت یک ماه صیغه محرمیت رو میخونم، قبوله روهام سربه زیر گفت _بله.مهریه رو هم هرچقدر امر کنید در خدمتم زهرا با عجله گفت _من مهریه نمیخوام. با خنده گفتم _مهریه ۳۰ تا شاخه گل رز قرمز مهرعروس خانم حمیدآقا صیغه محرمیت یک ماهه را برای آن ها خواند و عزیزانم به مدت یک ماه محرم همدیگر شدند &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باعصبانیت گفتم: +وای مهتاب دیوونم کردی،خب برودیگه! سینی تودستاش می لرزید،باکلافگی‌گفتم: +میری یاهمین سینیو توسرت خردکنم. عین بچه هابالجبازی گفت: مهتاب:وااای نگواینجوری بیشتراسترس میگیرم. دستم وبه کمرم زدم و گفتم: +ببین برای بارصدم تکرارمی کنم؛الان عین بچه آدم میری چای رو تعارف می کنی،منم پشت سرت این شیرینی‌کوفتی رومیارم.‌دیگه واقعاازحرص قرمز شده بودم،هولش دادم به جلووگفتم: +برودیگه. نفس عمیقی کشیدوبسم اللهی زمزمه کرد از آشپزخونه بیرون رفت،بعدازچندثانیه منم باظرف شیرینی‌رفتم بیرون.‌پشت سرمهتاب به همه شیرینی تعارف‌کردم.‌مهتاب سینی خالی روروی میزگذاشت، منم بعدازتعارف کردن شیرینی به مهین جون، کنارمهتاب نشستم. به دستاش که ازاسترس محکم چادرش وچنگ می زدنگاه کردم. زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه گفتم: +امشب این چادراز دست توجون سالم به درببره خوبه. چادروازمشتش در آوردومثل خودم با صدای آرومی گفت: مهتاب:دست خودم نیست. دیگه حرفی نزدم و گوش سپردم به حرفای بزرگترا. یهوبابای حسین شروع کردبه حرف زد؛لامصب انقدرجدی بودآدم جرات نمی کردچیزی بگه، البته مهتاب می گفت مردخیلی مهربونیه فقط جذبه ش زیاده. _خب والامهین خانم غرض ازمزاحمت برای امرخیرمزاحم شدیم واومدیم که‌سنت‌پیامبرروبجا بیاریم،همونطورکه‌پیامبر(ص)می فرمایند: هرکس که دوست‌داردسنت مراپیروی کند،پس باید‌بداندازدواج سنت‌من است. مهین جون بالبخندی سری تکون دادوگفت: مهین:اولاخیلی خوش اومدید،بعدشم اینکه من که ازپیشنهادحسین جان راضیم الان مهم مهتابه که اون بایدراضی باشه. خلاصه شروع کردن‌راجب شرایط حسین حرف زدن.‌چشمم خوردبه خاله،‌اخم کرده بودو چشم دوخته بودبه گل قالی، یک حس عمیقی بهم می گفت خاله راضی به این وصلت نیست. به حسین نگاه کردم، عرق کرده بودودستمال‌ کاغذی روتودستش‌مچاله کرده بود.‌خندم گرفت‌ خداخوب دروتخته روباهم جور کرده،دوتاشون دارن ازاسترس میمیرن. کمی که ازحرفاشون گذشت،بابای حسین گفت: _مهین خانم اگه اجازه بدیداین دختروپسر برن باهم حرف بزنن. مهین جون بالبخندی گفت: مهین:بله حتما. بعدروکردبه مهتاب ‌وگفت: مهین:مهتاب جان‌آقاحسین وراهنمایی‌کن. مهتاب زیرلب چشمی گفت وازجاش بلند شد، حسین ازجاش بلند شد،یعنی یک جوری دوتاشون استرس داشتن که کل بدنشون به ویبره افتاده بود. مهتاب جلوترراه افتاد،حسینم خواست دنبالش بره ولی هنوز یک قدم وبرنداشته بودکه یهوپاش گیر کردبه پایه میزونزدیک بود باسر بخوره زمین، پقی زدم زیرخنده ولی بانگاه بدخاله نیشم و بستم ؛این خاله هم امشب اعصاب نداره ها. مهین جون باخنده گفت: مهین:آروم باش پسرجان، استرس نداره که. حسین باصدای آروم گفت: حسین:ببخشید. مهین جون بامهربونی گفت: مهین:زنده باشی. دوتایی به سمت اتاق کارمهین جون رفتن و درو نیمه بازگذاشتن.‌یادخواستگاری خودم افتادم چه وضعی بود، عین سیرک بود،منم شده بودم دلقک یادش بخیربااون لباسااومدم مامان وبابا دلشون می خواست همونجا قبرم وبکنند. باصدای مهین جون به خودم اومدم: مهین:هالین جان دخترم لطف می کنی میوه رو پخش کنی. نفسی کشیدم وبالبخند محوی گفتم: +چشم. مهین:چشمت بی بلا. ازجام بلندشدم ومشغول پخش کردن میوه شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh