🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_نهم
قبل از اینکه پخش زمین شوم .دستم را گرفت
با اشاره ابوحسین همه به داخل برگشتند حتی روهام و زهرایی که پشت سرم آمده بودند.
_جان کیان.
_خ....خون
_نترس قربونت بشم بخدا خون من نیست من حالم خوبه .با آستین لباسش خون روی صورتش را پاک کرد
_ببین فدات شم ،من صحیح و سالمم
خودم را به آغوشش انداختم و زار زدم بخاطر روزهایی که نبود بخاطر زجرهایی که کشیده بودم.
_آروم باش زندگیم،آروم باش قربونت بشم.بزار یک دل سیر نگات کنم خانومم .میدونی چقدر دلتنگت بودم.حرف بزن بزار صدات رو بشنوم عزیزم
با گریه گفتم
_خیلی بدی ،میدونی من تو این مدت چی کشیدم تو نبودت ،میدونی چقدر زجر کشیدم وقتی گفتن شهید شدی ولی اثری ازت نیست ،مردم و زنده شدم وقتی گفتن تشییع نمادین بگیریم.
تو نبودی و من جون دادم هرلحظه
مرا از خودش دور کرد
_کیان بمیره برات.هرچی بگی حق داری عزیزم.ببخش که همسر خوبی واست نبودم.خانومم بسه دیگه با اشکات خون به دلم نکن.
اشک هایم را پاک کرد و دستانم را گرفت.
انگار با بوسه اش آرامش را به جانم تزریق کرد.زل زدم به چشمانش
_دلم برات تنگ شده بود.
_منم دلتنگت بودم ولی شرایط یه جوری بود که نمیشد بیام و یا زنگ بزنم.تو بگو چطور از اینجا سر درآوردی؟
_قضیه اش مفصله
_بگو میخوام بدونم
دستم را گرفت و به سمت پله ها برد و هردو همانجا نشستیم
_حالا بگو عزیزم
همه چیز را برایش گفتم از خوابی که دیده بودن تا وقتی که در محاصره داعش بودیم تا فرارمان و رسیدنمان به ابوحسین و صیغه محرمیت بین روهام و زهرا و از حمیدآقا که تا الان خبری ازش نشده بود ،البته قضیه مردداعشی ته باغ و سیلی که امروز خورده بودم را فاکتور گرفتم، نمیخواستم حالا که عزیزم را دیده بودم با خاطرات تلخ کامش را تلخ کنم.
_روژانم نباید بخاطر من بی لیاقت
دستم را روی لبش گذاشتم
_حق نداری به خودت توهین کنی ،من بخاطر تو جونمم میدم این آوارگی که چیزی نیست
_اگر بلایی سر تو یا حتی روهام و زهرا میومد من هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم.
برای اینکه جو را عوض کنم به شوخی گفتم
_اومدی تو خوابم گفتی بیا کربلا بریم زیارت !حالامن اومدم شما احیانا نمیخوای به قولت عمل کنی؟
خندید و من کلی قربان صدقه خنده هایش رفتم
صدای گریه کودک که بلند شد کیان بلند شد
_خانوم اجازه میدی من برم دخترمو بغل کنم و خواهرمو ببینم
با خنده گفتم
_نگفته بودی دختردار شدی شما دوماهه از من دوری اون وقت دخترت یکساله است.نکنه قبلا سرم هوو آوردی
خندید و لپم را کشید
_نمیدونستم خانمم انقدر باهوشه و سریع بو میبره.
دستم را گرفت بیا بریم داخل تا واست توضیح بدم
با هم سمت در ورکدی رفتیم.جلو در دست همدیگر را رها کردیم و وارد خانه شدیم.
ابوحسین با خنده گفت
_بزن کف قشنگه رو به سلامتی عروس و دوماد
همه شروع به دست زدن کردن .
دوستان کیان هم کل میکشیدند و شوخی میکردند.
زهرا با اشک به کیان چشم دوخته بود .کیان برای یگانه خواهرش آغوش باز کرد.
زهرا خودش را به آغوش برادرش انداخت و گریه کرد.
زهرا که آرام شد کیان او را از خود جدا کرد و با روهام دست داد و یکدیگر را به آغوش کشیدند .صدای گریه کودک که دوباره بلند شد .کیان به سمتش رفت و او را به آغوش کشید و بوسید
_هیس هیس نجلاءی من، نترس عزیزم
کودک در آغوش کیان آرام شد و کمی بعد به خواب رفت.
ابوحسین به آرامی گفت
_این بچه رو از کجا آوردی کیان
_دختر دوستم محمده
با صدایی که از بغض میلرزید نالید
_نزدیکی های خونه اش میکشنشون .وقتی رسیدم همسرش به شهادت رسیده بود،نجلاء هم گریه میکرد ،تو بغل محمد بود.
محمد اونو به من سپرد خودش هم تو بغلم من جون داد و شهید شد.
با کمک همسایه ها جنازه هاشون رو بردند .فردا تشییعشون میکنند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_نهم
به صفحه ی خاموش تلویزیون زل زده بودموبه حرف های خانم جون فکرمی کردم،حرفاش دیگه رنگ وبوی شوخی نداشت،حرفاش بوی نصیحت، بوی جدیت می داد.حرفایی که موقع خداحافظی بهم زد،توذهنم تداعی شد:
خانم جون:دیگه معلوم نیست من وکی ببینی دخترم گلم،ولی بدونتوهمیشه توقلب وفکرمن میمونی.
دخترم همه ی سعیتوبکن که اززندگیتلذت ببری حتی اگهزندگیت لذت بخشنبود،هالینم حواستبه خودت وخانوادتباشه،بازم میگم بابات
پشیمونه حاضره هرکاری برات کنه.
هالین اگه دلت گرفتقرآن بخون هرچندکه میدونم نمیخونی...
خندیدوادامه داد:
ولی حداقل بزارروقلب،خداصدات ومیشنوه،نبینم دلتازخدات بگیره ها،
مطمئن باش همه یاین اتفاقاتی که برات افتاددلیل داره،یک حکمتی توشه.
لبخندمهربونی زدو باصدای آرومی گفت:
خانم جون:میدونم خیلی چیزاروبرامسانسورکردی ولی...ولی من همه سختی هات وتوچشمات میبینم،
هالینم برای بدست آوردن زندگیت ناامید نشو
باصدای زنگ آیفون به خودم اومدم، بغضی که ناشی ازحرف های خانم جونبودوقورت دادم وازجام بلندشدم وبه سمت آیفون رفتم.
+بله؟
مهتاب:منم منم مادرتون.
خندیدم وگفتم:
+مرض،بیاتو.
دروبازکردم ومنتظر موندم بیادتو.یهویادم افتاد قهوه سازوروشن نکردم،سریعواردآشپزخونه شدم و روشنش کردم.
مهتاب:مااومدیمممم!
صدای شادش تو خونه پیچید،خیلی خوشحال بودم که خوشحاله.
ازآشپزخونه رفتمبیرون وباخنده گفتم:
+سلام،خوشومدین.
مهین جون باخستگی گفت:
مهین:وای خدامردم ازخستگی.
+چرا؟
مهتاب دستش وزد به کمرش وگفت:
مهتاب:الان میندازه تقصیرمن.
خندیدم وگفتم:
+چه گندی زدی مگه؟
مهتاب خواست چیزی بگه که مهین جون مانع شدوگفت:
مهین:ده ساعته من وتوخیابون میچرخونه تالباس بخره.
یهومهتاب باذوق کودکانه ای گفت:
مهتاب:واااای هالین لباسخریدم برای جشن.
جشن محرمیتشون ومی گفت که قراربود دوروز دیگه باشه.باخنده گفتم:
+صبرکن برم قهوه بیارم بعدنشونم بده.
مهتاب دستم وگرفت وگفت:
مهتاب:ول کن بابا،بشین اول لباسم وکفشم وببین.
کنارش نشستم ومنتظرمونده لباسش ونشونم بده.
مهتاب:اول لباسم و نشون میدم بعدکفشم.
باشه ای گفتم وخندیدم. لباسش وازبسته در آورد،خیلی خوشگل بودیه لباس ساده ی سفید.
بامحبت گفتم:
+عزیزمممم چقدرخوشگله.
لبش وکج کردوگفت:
مهتاب:جدی میگی؟من میخواستم سورمه ای بردارم ولی مامان گفت سفید.
پوکرفیس گفتم:
+سورمه ای؟همین سفیدعالیه،راستی میخوای شال بزاری؟
مهتاب:نه کلاه مجلسی میگیرم مدل باحجابش.
آهانی گفتم ومنتظر موندم کفشش ونشون بده.
کفشش وازبسته در آوردوگفت:
مهتاب:کفشم وخیلی دوست دارم.
به کفش باطرح دخترونه ساده اما خواستنی..
+خیلی خوشگله
مهتاب مبارکت باشه. بغلش کردم که باذوق گفت:
مهتاب:مرسی عزیزم ان شاءالله قسمت خودت. یهوقیافه امیرعلی اومدجلوی چشمم.
محکم چشمام وروهم فشاردادم وازبغلش بیرون اومدم. ازجام بلندشدم وگفتم:
+منم لباس خریدما.
مهین جون سریع گفت:
مهین:عه؟مبارکت باشه دخترم.
مهتاب:بدوبدوبروبیار ببینم.
ابروهام وبالاانداختم و گفتم:
+نچ بزارسوپرایزبشی.
چشماش وریزکردوگفت:
مهتاب:بدجنس.
خندیدم وواردآشپزخونه شدم.
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh