🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_هشتم
ابوحسین با خوشحالی گفت خواهر فقط ده دقیقه دیگه به کیان میرسید.آمارش رو گرفتم رفته پیش محمد همون کسی که نجاتش داده،تا شما یه استراحت کنید برگشته.
وارد کربلا که شدیم احساس میکردم قلبم میخواهد از سینه ام بیرون بزند.
قلبم بی قراری میکرد انگار اوهم باور نداشت که ما در یک قدمی یار قرار داریم و به زودی به او میرسیم.ابوحسین ماشین را گوشه خیابان پارک کرد
_چون نمیشه ریسک کنیم و همه با هم بریم،دو نفر دونفر بقیه مسیر رو میریم.
یکی از خواهرا با من بیاد و یکی هم با آقا روهام .
دلم نمیخواست زهرا را از روهام جدا کنم قبل از اینکه کسی چیزی بگوید،گفتم
_من همراه شما میام،برادرم و خانمش هم باهم
_بسیار خب،ما وقتی به ته کوچه رسیدیم شما حرکت کنید .مواژب باشید ما رو گم نکنید.ان شاءالله چندتا کوچه دیگه به خونه میرسیم.
_خواهر بفرمایید پایین
من هم قدم با ابو حسین به راه افتادم زهرا و روهام هم پشت سر ما به راه افتادند .با احتیاط چندکوچه را رد کردیم.
ابوحسین مقابل در سفید رنگی ایستاد.
به صورت رمزی چندبار در زد .
در که باز شد ما به داخل رفتیم و پشت سرمان هم روهام و زهرا وارد شدند.
ابوحسین به چند مرد که داخل بودند نگاهی انداخت
_دوستان ایشون همسر آقا کیان هستند.
همه با تعجب چند ثانیه نگاهمان کردند و در نهایت با لبخند به همه ما خوش آمد گفتند.
ابو حسین اتاقی را نشان داد
_ایتجا منتظر باشید به زودی کیان از راه میرسه.با اجازه اتون من میرم پیش بچه ها راحت باشید.میگم چیزی بیارن تا بخورید .
قبل از اینکه ابوحسین بیرون برود گفتم
_ببخشید کجا میشه وضو بگیریم ،ماهنوز نماز ظهرمون رو نخوندیم
ابوحسین سرویس بهداشتی را به ما نشان داد،چند مهر به ماداد و قبله را نشانمان داد و از اتاق خارج شد.
نمازم که تمام شد صدای باز شدن در حیاط را شنیدم با عجله خودم را به پشت پنجره رساندم و به در چشم دوختم
قلبم به شدت می کوبید دست روی قلبم گذاشتم
_آرام و قرارمون اومد.کیانم اومده
در باز شد و نگاهم روی کیانی که بچه به بغل داشت و سرو صورتش خونی بود،ماند.
ابوحسین که متوجه حضور من پشت پنجره شده بود با دیدن قیافه کن ،چشمان نگرانش سمت من چرخید.
با قدم هایی سست به سمت درب ورودی رفتم .
از جلو دیدگان متعجب همه گذشتم و به حیاط رسیدم.
چشم به کیان دوختم.نگاهش که به من افتاد اول شوکه شد ولی وقتی حال بدم را دید بچه را به ابوحسین داد و به سمتم دوید .
دیدن خون روی لباس و صورت کیان راه نفسم را برید .چشمانم می باریدبی جان لب زدم
_کی...یان
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_هشتم
خانم جون:نبخشیدیش؟
سرم وانداختم پایین وبااخم ریزی گفتم:
+نه،نمی تونم ببخشمش، باعث بدبختیه الان
من و باعث این دوریه خانم جون اونه!
سری تکون دادوباناراحتی گفت:
خانم جون:پشیمونه!
باصدای بلندی گفتم:
+نیست!
آدمایی که توکافه بودن برگشتن سمتم وبا تعجب نگاه کردن.خانم جون سریع گفت:
خانم جون:هیس!آروم باش.
باکلافگی دستم وروصورتم کشیدم وگفتم:
+خانم جون اون پشیمون نیست اگه پشیمون بود اون روزی که مرخص شدین من اومدم ودیدمتون وقتی من ودیدنمیوفتاددنبالم وتهدیدم کنه.
خانم جون فنجون چایش وروی میزگذاشت و
باتعجب گفت:
خانم جون:مگه تواونجا بودی؟
سرم وتکون دادم و گفتم:
+آره،دلم تنگ شده بودشایان تاریخ وساعت مرخص شدنت وگفت منم اومدم.
باخنده گفت:
خانم جون:عزیزم.
لبخندی زدم وبه فنجون خالیه چایم نگاه کردم
وگفتم:
+خانم جون اگه چای تو وخوردی،بریم خرید.
لبخندی زدوگفت:
خانم جون لبخندی زدوگفت:
خانم جون:بریم.
*
بالاخره کفشمم خریدم،خانم جون باغرگفت:
خانم جون:کشتی من ودختر،این عادت مسخرت
وکی ترک میکنی که ده ساعت طول ندی برای یک خرید.خندیدم وگفتم:
+وای خانم جون،بیخیال،بیابریم یک جا غذا بخوریم.
اخمی کردوگفت:
خانم جون:یاخدا،الان کجامیخوای من وببری؟
طی یک تصمیم آنی،گفتم:
+بریم همون فست فودی که سنم کم بودهمیشه
می بردیم؟
لبش وکج کردوگفت:
خانم جون:من مشکل ندارم ولی زیادنمی تونم بخورما.
باشه ای گفتم وسریع یه دربست گرفتیم وبه سمت فست فودیرفتیم.
**
بی حال بودن خانمجون کلافم کرده بود،خیلی ناراحت بودم بخاطرحال بدش ولی به روش نمیاوردمکه دلخورنشه. باصدای زنگ گوشیم ازفکربیرون اومدم،به شماره نگاه کردم.
خانم جون:کیه؟
+شایانه.
جواب دادم:
+سلام بگو.
شایان:علیک سلام،مرسی خوبم.
خندیدم وگفتم:
+خب بابا،خوبی؟
شایان:آره،بزارزودترکارم وبگم مزاحمم نشو.
باتعجب گفتم:
+وا،توزنگ زدی؟!!
خندیدوگفت:
شایان:کجایید؟
+کارت این بود؟
شایان:نه خواستم بگم که مامانت یک ساعت دیگه خونس بایدبیام دنبال خانم جون.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+چراانقدرزود؟
شایان:روتوبرم،کجا زوده؟نزدیک پنج ساعته خانم جون پیشته.
+اووه چه نشسته ساعت گرفته!!!
خندیدوگفت:
شایان:خب بابا، جدی بگوکجایید؟
آدرس فست فودی رو بهش دادم وبعداز خداحافظی قطع کردم.
خانم جون:میخواد بیاد دنبالم؟
باناراحتی گفتم:
+آره.
لبخندمهربونی زدو دستم وگرفت،گفت:
خانم جون:ناراحت نباش هالینم،من همیشه پیشتم. ازحرفش سردرنیاوردم، پوکرفیس گفتم:
+چجوری همیشه پیشمی؟
لب ورچیدم وادامه دادم:
+توکه الان میری خونه ومعلوم نیست کی همدیگرو ببینیم. خانم جون لبخندی زد وچیزی نگفت. ترجیح دادم ادامه ندم وبه خوردن پیتزام
ادامه بدم.
بعدازیک ربع صدای تک زنگ گوشیم در اومد، شایان بود،فکرکنم رسیده.
+خانم جون بریم؟
خانم جون:آره مادر من که خیلی وقته غذام وخوردم.
باناراحتی ازجام بلند شدم وبسته های خریدم وبرداشتم و همراه خانم جون از فست فودی اومدیم بیرون..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh