eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
156 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 مرد لبخندی زد _همه بچه ها میشناسند.دلاوری که کرده رو مگه مگه میشه کسی ندونه با شک و تردید پرسیدم _شهید شده؟ مرد قهقهه ای زد _نه خواهر من ،ایشون شهید زنده است.خدا بخواد حالا حالا باید در کنارمون باشه دوباره اشکهایم جاری شد .این بار اشک شوق بود که امانم را برید. انقدر شوکه شدم که روی زمین نشستم و اشک ریختم. روهام کنارم نشست _الهی فدات شم الان دیگه چرا گریه میکنی ؟شنیدی که کیان زنده است .پاشو فدات شم .پاشو خوب نیست جلو این همه آدم رو خاک ها نشستی و گریه میکنی . _باورم نمیشه روهام .انگار خوابم هنوز مثل همون خوابی که بخاطرش تا اینجا اومدم. _پاشو عزیزم باید بریم پیش کیان پاشو به عشق دیدارش با کمک روهام برخواستم. مرد ایرانی مقداری آب به دستم داد _کمی آب بخورید.اینجور که فهمیدم از صبح هیچ گدومتون چیزی نخوردید. لیوان آب را گرفتم. _ممنونم .تو رو خدا بگید همسرم کجاست؟چرا هیچ خبری ازش به ما نرسید مرد به ماشین اشاره کرد.سوار بشید تا توضیح بدم خدمتتون همگی سوار ماشین شدیم. _قضیه از این قراره که وقتی دوستان کیان رو به اسارت میگیرند ،کیان برای بررسی مکانی از آنها جدا شده.وقتی برگشته متوجه میشه که چندنفر دارن دوستانش رو با خودشون میبرند. اول میخواسته بره رو در رو باهاشون بجنگه ولی وقتی میفهمه اونها بیشتر از ده نفر هستند و ممکنه باعث شهادت همه و خودش بشه،تصمیم میگیره تعقیبشون کنه و مکانی که همه در اونجا جمع هستند رو شناسایی کنه . خلاصه اینکه اونها رو تعقیب میکنه و محل رو شناسایی میکنه آدرس رو که به بچه های خودی میرسونه ،متاسفانه داعشی ها متوجه میشن.در حال فرار تیر میخوره با این حال خودش رو پنهون میکنه. داعشی ها چند روز بعد سر همه اسرا رو از تنشون جدا میکنند. با عجله پرسیدم _چه اتفاقی برای همسرم افتاده _خدا رو شکر بخیر گذشته. کیان بخاطر خون ریزی که داشته وارد کشور سوریه میشه و اونجا از هوش میره.به خواست خدا یکی از نیروهای حشدالشعبی اونو پیدا میکنه .وقتی عکس حاج قاسم و حضرت آقا رو داخل جیبش پیدا میکنه،میفهمه ایرانی هستش و اون رو به خونش میبره.از قضا همسرش پزشک بوده ،کیان رو مداوا میکنه .خداروشکر بعد یک ماه کاملا حالش خوب شد با کمک عقیل خودش رو به ما رسوند الان هم کربلاست .قراربود آخر این ماموریت به ایران برگرده با گریه گفتم _چرا خبری از سلامتیش به ما نداد آخه مرد سر به زیر انداخت _خودش میگفت نزدیک دوماهه خانواده ام فکر میکنند شهید شدم حتما با این داغ کنار اومدند الان بهشون خبر بدم حالم خوبه و تو این ماموریت به شهادت برسم دوباره داغ دلشون رو تازه کردم .تحمل زجر کشیدن و ناراحتیشون رو ندارم.هرموقع برگشتم ایران مستقیم میرم خونه تا ببینند زنده ام.حالا میرید کربلا میبینیدش ،من به بچه ها سپردم کسی بهش اطلاع نده ،بریم از نزدیک شما رو ببینه . صابر همانجا از ما جداشد و به دنبال حمیدآقا رفت . ما سه نفر هم با همان مرد ایرانی تازه فهمیدم نام مستعارش ابوحسین است به سمت کربلا به راه افتادیم. ابوحسین در طول مسیر با روهام در مورد اوضاع عراق و داعش صحبت میکرد. من در دنیای دیگری سیر می کردم دنیایی که در آن کیان روبه رویم ایستاده و لبخند میزند. دلم میخواست تا کربلا به شوق دیدارش پرواز کنم .هنوز هم گیج بودم و مبهوت .باورم نمیشد برای کیان چنین اتفاق هایی افتاده باشد او در لبنان بود و حالا در کربلاست. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 روسریم و روی سرم گذاشتم وطلق بینش گذاشتم تا قشنگ تر وایسه،چادرمم سرم کردم.کیف و گوشیم وبرداشتم واز اتاق رفتم بیرون. مهین جون ومهتاب یک ساعت پیش رفته بودن. ازپله هارفتم پایین و ازخونه زدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم وقدم زنان به سرخیابون رفتم. دربست گرفتم وآدرس باغ وگفتم. **** کرایه روحساب کردم وپیاده شدم.زنگ دروزدم بعداز چنددقیقه کسی در باغ وبازکرد. بادیدن شایاننفس راحتی کشیدم وگفتم: +سلام! شایان دستاشو باز کرد وگفت: شایان:سلام گل دختر. دلم نمی خواست برم بغلش،لبخندم و کمرنگ کردم و پرسیدم +خوبی؟ معلوم بودتعجب کرده ولی چیزی نگفت.دستاشو به حالت خوش امدگویی تغییر داد. ازش پرسیدم،: +خانم جون اومده؟ خندیدوگفت: شایان:اومده هی میره میادمیگه دخترم کو؟ قربون صدقش رفتم وگفتم: +بریم زودتردیگه طاقت ندارم. شایان:بریم. واردباغ شدیم و سنگفرشاروردکردیم. +دنیاهم اومده؟ شایان:نه درگیردرسه. خندیدم وگفتم: +فکرکردم همه مثل من بیکارن. خندیدویهوبادست به سمتی اشاره کردو گفت: شایان:اوناها،خانم جون اونجاست. باعجله به سمتی که ‌اشاره کردنگاه کردم، خانم جون کنارچشمه ی کوچیکی که بین دوتا درخت بودایستاده بودوپشتش به ما بود.نتونستم خودم وکنترل کنم وباذوق بلندجیغ کشیدم: +خانم جووووون!♡ خیلی زود برگشت،بادیدنم لبخند روصورتش نقش بست.‌به سمتش دویدم،‌آغوشش وبرام باز کردالبته فقط دست چپش وآوردبالاچون دست راستش بی حرکت بود. همینکه جلوش ایستادم چندثانیه نگاهش کردم وخودم وپرت کردم توبغلش. محکم بادست چپش بغلم کرد،عطرش وبوکردم،عطرمشهده همیشگیش دست راستش که کنارش آویزون بود ومحکم تو دستم گرفتم،صورتم از اشک خیس بود. باگریه گفتم: +دلم برات تنگ شده بودخانم جونم. صدای گریه ی ِآرومش اذیتم می کرد. ازش جداشدم و بهش نگاه کردم. چهره ی شکستش، شکسته ترازقبل شده بود. وقتی دیددارم نگاهش می کنم گفت: خانم جون:دیدی چی شد؟ چونم ازبغض می لرزید، گفتم: +خیلی حرفادارم باهات خانم جونم. لبخندپرازمهرش و به روم پاچید. کنارهم روچمن ها نشستیم. اشکاش وپاک کرد وگفت: خانم جون:خب، تعریف کن ببینم بدون ماچیکارکردی؟ چه خشگل شدی مادر! بینیم وکشیدم بالاونیم نگاهی به شایان که ازدور باناراحتی نگاهمون می کرد،کردم و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقا. **** قلوپ آخرازچاییم و خوردم وگفتم: +خانم جون بعداز اینجامیای باهام بریم خرید؟ خندیدوگفت: خانم جون:چه خریدی؟ لبخندی زدم وگفتم: +گفتم که برای مراسم نامزدی دوستم لباس میخوام. آهانی گفت ویه قلوپ ازچاییش وخوردوگفت: خانم جون:باشه،نمیدونم چراانقدرازاین مهتاب خوشم اومده. خندیدم وگفتم: +چون عقایدش کپیه شماس فقط یکم بروزتره. خندیدوبه یادگذشته گفت: خانم جون:بپوشون اون شراره های آتشین رو. خندیدم وبراش ادا دراوردم: سریع گفتم‌چشم چشم و بصورت نمایشی از روی چادر، موهامو جم کردم لبخندغمگینی زدم و گفتم: +وضع باباچطوره؟ سری تکون دادوگفت: خانم جون:چی بگم والا، مامانت وعموت با موسسه خیریه هم مَغولن که بیارنش بیرون. شونه ای بالاانداختم و بابی رحمی گفتم: +گندیه که خودش زده‌. لبخندتلخی زدوگفت: خانم جون:نبخشیدیش؟ سرم وانداختم پایین و... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh