eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
353 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به ماشین که رسیدم ، نگاهی به داخلش انداختم اما خبری از آیه نبود ! نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که روی صندلی عقب خوابش برده . طفلکی خیلی خسته شده . ! در جلوی ماشین رو باز کردم و آروم نشستم توی ماشین . دو دل بودم که صداش بزنم یا نه ! اما اینجا هم جای مناسبی برای خوابیدن نبود . برای همین صداش زدم . + آیه جان . آیه جانم . خواهری . تکونی خورد و دستشو روی چشماش کشید. و کم کم چشماشو باز کرد . ×داداش . +جان داداش . ×م...مروا + مروا خانوم حالش خوبه ، تو نگران نباش . بلند شو برو توی نمازخونه استراحت کن، اینجا جای مناسبی برای خواب نیست . × ن...نه ، زیاد خوابیدم . الان میرم پیش مروا . + چی چیو میرم پیش مروا ؟! برو استراحت کن دختر ! تا حالا که من پیشش بودم الانم بنیامین رفته . با صدای بغض آلودی گفت ×آخه داداش ! +آخه ماخه نداریم . یالا پاشو برو نمازخونه استراحت کن ، وقت منم الکی نگیر . نگاهی بهم انداخت و ، وقتی متوجه شد هیچ جوره رضایت نمیدم که بره پیش مروا ، تصمیم گرفت بره و استراحت کنه . هر جور بود راضیش کردم که بره . بعد از رفتن آیه در های ماشین رو قفل کردم و از شدت خستگی سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و به دنیای شیرین خواب سفر کردم ... با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم . دستمو به سمت جیبم بردم که از شدت درد آخ بلندی گفتم ... تمام عضلاتم بخاطر بد خوابیدنم درد میکردن. بنیامین بود ! تا اومدم جوابشو بدم قطع کرد . سریع باهاش تماس گرفتم. + الو ... × سلام آراد ، کجایی تو ؟ +من ! چیزه ، تو ماشینم. ×ماشین ؟! نکنه گرفتی خوابیدی ؟ بابا ایول ، مارو میزاری اینجا خودت میری استراحت میکنی ؟ نه داداش شوخی کردم ، این حرفارو ول کن ... زود بلند شو بیا بیمارستان که دکتر خانم فرهمند قراره بیاد . خمیازه ای کشیدم و گفتم +تا پنج دقیقه دیگه اونجام . و بعد هم تماس رو قطع کردم . از توی داشبورد شونه ای در آوردم و موهامو شونه کردم. دستی به لباس هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم . به طرف بیمارستان حرکت کردم . بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم و سریع به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود رفتم. در زدم و یا الله گویان وارد شدم که با آیه و بنیامین رو به رو شدم . آیه دستمالی توی دستش گرفته بود و داشت صورت مروا رو شست و شو میداد تا تبش بیاد پایین . سریع به سمتش رفتم و دستمالو از دستش گرفتم. ~ عه ، چیکار میکنی آراد ؟ + اولا بهت گفتم برو استراحت کن ! دوما اینجا دکتر هست نیازی به این کارا نیست ! با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت ~ داداش نتونستم طاقت بیارم ، میخواستم ببینم دکتر چی میگه ، اصلا نمی تونم بخوابم. سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد ~ قول میدم وقتی دکتر اومد و معاینش کرد منم بعدش برم استراحت کنم . +آیه قول دادیا ! سرشو به نشانه باشه بالا و پایین کرد . دستمالی که توی دستم بود رو ، روی میز قرار دادم و رو به بنیامین گفتم +پس دکتر کجاست ؟ × آراد جان اول سلام میکنند ! کلافه سرمو تکون دادم . + ای بابا ! شرمنده . حالا دکتر کجاست ؟ × نمیدونم داداش . دیگه باید کم کم پیداش بشه . خیلی خب تا دکتر نیومده من نمازمو بخونم . ×باشه. +شما نماز خوندید؟ ×آره داداش . +قبول باشه . ×قبول حق. قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به مروا انداختم ، چقدر مظلوم و آروم چشماشو بسته بود و خوابیده بود ... هزیون گفتن هاش کم شده بود ولی هنوز تبش بالا بود... این رو میشد از قطرات عرقی که روی پیشونیش بود متوجه شد . هووووف واسه خودم دکتری شدما ... از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس های بهداشتی حرکت کردم . &ادامـــه دارد ...... ~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh