🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سی_و_یکم
چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدید؟؟؟
خندید و گفت دروغ چرا ولی نه انقدر دقیق
خوب حاالا میخواید حرکت کنیم مامان اینا رفتن ها...
_ خوب برن ما که خونه نمیریم.
پس کجا میریم
- امروز پنجشنبست ها فراموش کردی؟
زدم رو دستم و گفتم:
واااای آره فراموش کرده بودم
- به خودش اشاره کردو گفت: معلوم نیست کی باعث شده فراموش کنی
حتما خیلی هم برات مهم بوده...
خندیدم و گفتم بله بله خیلی
جلوی گل فروشی وایسادو دوتا دسته گل یاس گرفت.
_ إ علی آقا چرا دوتا دسته گل گرفتید
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت آخ...
- إ وااا چیشد
اسممو اینطوری صدا میکنی نمیگی قلبم وایمیسه
- إ خوبه بگم آقای سجادی؟
همون علی خوبه این دسته گلم گرفتم برای عروسم
رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم به سمت قطعه سرداران بی پلاک
مثل همیشه دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش
- اسماء
بله
- میدونی از شهیدت خواستم که تو رو بهم بده
خوب چرا از شهید خودتون نخواستید
- از اونم خواستم ولی میخواستم شهیدت پارتی بازی کنه برام
خندیدم و گفت ایشالا که خیره.
یه ماه از محرم شدنمون میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم
علی خوابیده بود. کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم
به این فکر میکردم چطور تونستم به همین سرعت عاشقش بشم.
_ وای که تو چقد خوبی علی
دستم گذاشته بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم
یکم سر جاش تکون خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صدای خش دار گفت:سلام خانم کی اومدی؟
- سلام نیم ساعته
إ پس چرا بیدارم نکردی
آخه دلم نیومد...
آخ علی به فدای دلت حاالا دستمو بگیر بلندم کن ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
- علی نمیتونم خیلی سنگینی
إ پس منم بیدار نمیشم
- باشه بیدار نشو منم الان میرم خونم و خدافظ
دستمو گرفت و گفت کجادلت میاد بری؟
- سرمو به نشونهی تایید تکون دادم
باشه باشه بلند میشم تو فقط حرف از رفتن نزن بخدا قلبم میگیره
دوتامون زدیم زیر خنده
در اتاق علی به صدا در اومد فاطمه بود
داداش زنداداش، مامان معصومه میگه بیاید پایین شام.
_ علی دستشو گذاشت رو شکمشو گفت آخ که چقد گشنمه بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پله ها اومدیم پایین
بابای علی که بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونه
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خسته نباشی
پیشونیمو بوسید و گفت
سلامت باشی دختر گلم
با اجازتون من برم کمک مامان معصومه
فاطمه دستم رو گرفت و گفت:کجااااا
من خودم همه چیو آماده کردم شما بشین آقاتون فردا نگه از خانومم کار
کشیدید
دوتامون زدیم زیر خنده
علی انگشتش و به نشونه ی تحدید به سمت فاطمه تکون دادو گفت:باشه
عیب نداره نوبت توهم میرسه
فاطمه از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونه
بابا رضا و علی زدن زیر خنده
آروم زدم به پهلوی علی و گفتم خبریه
- خانومم همینطوری گفتم
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگه ما غریبه شدیم باشه علی آقا
باشه...
- إ اسماء بخدا شوخی کردم
باشه حاالا قسم نخور
- آخه آدمو مجبور میکنی...
✍خانم علیآبادی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_یکم
✍صدای پارسا حواسم را پرت می کند
_دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی بیشتر از امثال کیانه . تو همینجوری هم تقریبا از همه دخترایی که تو اون جمع بودن اوکی تری بدون هیچ عمل زیبایی و لباس های آن چنانی و ...
+دوست دخترای شما رو هم دیدم ، مثلا اون شب تئاتر !
راهنما می زند و با آرامش می گوید :
_این بچه بازی ها مال یکی مثل نریمان و افشینه نه من ! اونی هم که تو دیدی همکارمه
شانه بالا می اندازم
+به من چه اصلا
_خب ، کجا بریم ؟
+من دم یه آژانس پیاده کنید لطفا
_شوخی می کنی ؟ یعنی نمی بینی من به افتخار شما از مهمونی دل کندم و اینجوری می خوای تشکر کنی ؟!
+کار اشتباهی کردین، آذر ناراحت میشه !
بلند می خندد و می گوید :
_حسادت ؟!
+به چی باید حسادت کنم ؟
_پس پا رو دمش نذار که بد چنگ و دندون نشون میده
+من دیگه با هیچ کدومشون کاری ندارم ! تا همینجام غلط کردم ...
_بگو تجربه کردم ، خب حالا کجا بریم ؟
چیزی نمی گویم و خودش یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب می کند برای شام . تقریبا مجبورم می کند که مخالفتی نکنم دو سه ساعتی که با او هستم واقعا خوش می گذرد ... برعکس تصورات این مدتم ، فوق العاده آدم خوش مشرب و مهربانیست .
با کیان و پسرهایی که تابحال دیده ام فرق دارد طوری دست و دلبازی می کند برای سفارش غذا که مطمئنم هنگامه هم چنین تدارکی برای مهمانانش ندیده بود .
گوشی ام را می گیرد و شماره اش را سیو می کند . احساس می کنم کلی انرژی مثبت نصیبم شده ...
خداروشکر می کنم که با آن حال خراب خانه نرفتم و از پارسا ممنونم که شب خوبی برایم می سازد .
با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز می کنم و خمیازه بلندی می کشم .
کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم و یاد اتفاقات دیشب می افتم گوشی ام را چک می کنم که ببینم از پارسا پیامی رسیده یا نه اما فقط دو میس کال از لاله افتاده ...
با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره اش را می گیرم . نور موبایل کم شده و ارور باتری می دهد ...
_الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟
+علیک سلام
_سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟
بلند می شوم و پرده را می کشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده ام می گذرم و به آشپزخانه می روم ، دلم چای تازه دم می خواهد .
+چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن
_سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم
+بگو
_صبحانه خوردی ؟
+نه الان بیدار شدم کارتو بگو
_باز قندت نیفته
لیوان را توی سینک می گذارم و دلواپس می پرسم :
+قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟
_همه که آره چیزه ، دیشب یعنی نه پریشب تقریبا
صدای بوق می آید
_خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟
+بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده
دستم را روی قلبم می گذارم
_خب ؟
+بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع...
صدا قطع می شود ، قلبم می خواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی
طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی تاب احوال بابا شده ام . دل توی دلم نیست ...فکری به سرم می زند، شالم را از روی مبل برمی دارم و تمام پله ها را پرواز می کنم تا پایین .
در می زنم و دست های سردم را درهم گره می کنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟ صدای پوریا را نشنیده ام ؟
در باز می شود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را می برد ... انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند می زند و سلام می کند
_سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه ازینجا زنگ بزنم ؟
از جلوی در کنار می رود و با دست به داخل اشاره می کند .
+بفرما دخترم ، گوشی توی سالن
زیرلب مرسی می گویم و تازه یادم می افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده ام ! با دیدن تلفن هول می کنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم .
👈نویسنده:الهام تیموری
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_یکم
هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ...
_مژده...مژده
+بله عزیزم ؟
_میگم... من ... گشنمه
وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن
از پشت سرمون صدایی اومد ...
×خانم فرهمند ...
برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ...
با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا
سریع گفتم :
_بله ؟
چند تا ظرف به طرفمون گرفت
×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید...
الان هم حتماَ گرسنه هستید
بفرمایید...
غذاها رو از دستش قاپیدم
_خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد .
با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین
حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته
سریع خداحافظی کرد و رفت ...
منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود .
داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم
_بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟
ریز خندید و گفت :
+نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری
آدم خوشش میاد نگاهت کنه
با خنده گفتم :
_چشاتو درویش کن خانم
من صاحب دارما
+صاحابت کیه خوشگله ؟
با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh