🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهل_و_نهم
اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتی علی رو میخوام باید به خواسته هاشم احترام بذارم
تصمیم گیری خیلی سخت بود
تو همون حرم به خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم
تصمیم درست بگیرم
نمیدونم چرا احساس میکردم آخرین کربلایی که با علی اومدم
همه جا دستشو محکم میگرفتمو ول نمیکردم
_ دل کندن از آقا سخت بود
ما برگشتیم اما دلمون هنوز تو بین الحرمین مونده بود
اشک چشمامو خشک نشده بود و دلمون غم داشت
رسیدیم خونه
به همین زودی دلتنگ حرم شدیم
حال غریب و بدی بود انگار مارو از مادرمون به زور جدا کرده بودن
_ علی بی حوصله و ناراحت یه گوشه ی اتاق نشسته بود و با تسبیح بازی
میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح رو ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتی
آهی کشیدو گفت:اسماء خدا کنه زیارتمون قبول شده باشه و حاجتامونو
بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چیه
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علی
- جانم اسماء
چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیه
- با تعجب بهم نگاه کرد
_ بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگه نگفتم دوست ندارم
چشماتو خیس ببینم
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
- ازم فاصله گرفت و گفت:خوب من خیلی حاجت دارم قابل گفتن نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتن نیست دیگه باشه
بلند شدم برم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند
بینمون سکوت بود
سرمو گذاشتم رو سینش و به صدای قلب مهربونش گوش دادم
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد
چطوری میتونستم بزارم علی بره ، چطوری در نبودش زندگی میکردم؟؟
اگه میرفت کی اشکامو پاک میکردو عاشقانه تو چشمام زل میزد؟؟
کی منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟؟
پنج شنبه ها باید باکی میرفتم بهشت زهرا؟؟
دیگه کی برام گل یاس میخرید؟؟
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشده چرا
چند وقته اینطوری
به علی نمیخوای بگی
میخوای با اشکات قلبمو آتیش بزنی
- اشکامو پاک کردم و باصدای آرومی گفتم:کی میخوای بری
کجا؟؟
- سوریه...
باتعجب نگاهم کردو گفت: سوریه
- نگاهش کردم و گفتم:آره،من میدونم که میخوای بری
- فقط بگو کی
چیزی نگفت
- زدم به شونش و گفتم:علی با توام
اشک تو چشماش حلقه زده و گفت:وقتیکه دل تو راضی باشه
- برگشتم ، پشتمو بهش کردم و گفتم:
- إ جدی ؟پس هیچوقت نمیخوای بری
دستشو گذاشت رو شونمو منو چرخوند سمت خودش
اومد چیزی بگه که انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ، هیچی نگو علی
تو که میخواستی بری چرا اصلا زن گرفتی
چرا موقع خواستگاری بهم نگفتی
اصلا چرا من
علی چرا
_ دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم
اولا که هر مردی باید یه روزی زن بگیره
دوما که اسماء تو که خودت میدونی من عاشقت شدم و هستم باز میپرسی
چرا من
اون موقع خبری از رفتن نبود که بخوام بهت بگم الانش هم اگه تو راضی
نباشی من جایی نمیرم
_ آره من راضی نباشم نمیری اما همش باید ببینم ناراحتی
بادیدن عکس یه شهید بغضت میگیره
یعنی من مانع رسیدن به آرزوت بشم
من خودخواهم علی
_ اسماء چرا اینطوری میکنی
نمیدونم علی ، نمیدونم...
✍خانم علیآبادی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_نـهم
✍بی مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم می رسد می گویم:
_من خیلی بدم فرشته،خیلی
و بغضم می ترکد خواهرانه بغلم می کند
+این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها
_تو چه می دونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟
+دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستار العیوبه!شما هم نمی خواد بگی اگر گناهی هم بوده بین خودت و خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم!
_نگو فرشته،تو ماهی...یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و می خوان با منت بیان خواستگاریش
+یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم!
_اما من چیم؟من کیم؟!یه آدم حسود و کینه ای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم.روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس جنگ و جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره...
صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک می کنم و ادامه می دهم:می دونی چقدر اذیتش کردم؟چون چشم دیدنشو نداشتم،چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد.چون براش پسر آورد و حسودی من گل کرد.چون فکر می کرد من دخترشمو می خواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه.
برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد،اما پرتش کردم کنار.من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که می خواستم عطرشو بو بکشم و نبود،فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته...
انقدر جیغ زدم که بخاطر من بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر می کرد اذیتم می کنه اما نمی کرد!فقط نصیحتم می کرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمی ذاشت من با پسرش بازی کنم!
می گفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه.ولی بعدا همون خاله ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم!
تو چه می دونی که تک تک روزای من چجوری گذشت.
فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم.همینجا بزرگ شدم،بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت،انجیر و انگور و یه عالمه گل های بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش...چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟می دونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه،گریه های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز می خوند،عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو می داد آخه اما از سجده بلند نمی شد،گفتم حتما باز داره گریه می کنه و دعا می خونه کلافه شده بودم،دلم تنگش بود.دست زدم به شونه هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سرسجده ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم...حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه!
شده بودم ابلیس مقرر شده و از صبح تا شب بیخ گوش بابا می گفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمی مرد!افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه...
بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج.هنوزم پرم فرشته هنوزم!
دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش...
می دونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه.می خواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.می خواستم رها باشم،بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن.اینو بپوش اونو نپوش!چادر خوبه رژ لب بده ،چرا با پسرا حرف می زنی،چرا بلند می خندی،چرا با پسرعمه هات شوخی می کنی،چرا چرا چرا....
دیگه بریده بودم،می تونی تصور کنی؟
👈نویسنده:الهام
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh 🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_نهم
.
.
.
سپیده رو تخت نشسته بود
و به فرش زل زده بود
انگار نمیدونست از کجا شروع کنه
_ راحت باش عزیزم
با من درد و دل کن
شاید سبک بشی
سپیده_ اون پسره معتاد رو که یادته حلما؟😔
_ امیر محمد رو میگی؟🤔
سپیده_ آره خوده عوضیش رو میگم ...
کم بهم بدی کرد؟
کم اذیتم کرد؟؟
به پدرم هم رحم نکرد حلما
_ نمیفهمم آخه
قضیه اون که خیلی وقت پیش تموم شد رفت
چرا بعد این همه مدت تصمیم گرفت خودی نشون بده؟😳
سپیده_ بعد اینکه اون احسان کثافت فهمید نمیتونه با تهدید من ، تو رو بدست بیاره
از راه دیگه ای وارد شد...
_ چه راهی آخه؟
بعد این که نتونست تو رو هم مثل خودش تو کثافث غرق کنه پولشو گرفت و عکس هارو هم...
وااااای عکس ها
نکنه... نکنه هنوز عکس هارو داشت؟؟؟
سپیده با بغض سرشو انداخت پایین و اروم گفت:
بعد اون همه تلاشی که برای پاک کردن اشتباهاتم کردم
بعد اون همه هزینه که صرف پاک کردن خریتم کردم
یه نسخه از عکس هارو داشت...
منو به مواد فروخت حلماااا
در حالی که من سیگار هم نمیکشیدم اون سیگار دستم داد...😭😭
اون عوضی تو غذام مواد ریخت
با عشق دروغینش
با محبت های الکیش گولم زد
تو که میدونی درسته؟؟؟
همه اون عکس ها صحنه سازی بود برای اخازی از من...
سپیده رو بغل کردم و گفتم: میدونم عزیزم
میدونم اونا آدم های درستی نیستن
تنها اشتباهت راه دادنش تو زندگیت بود
دیگه نباید اجازه بدی همچین آدمایی تو زندگیت باشن
باید خودتو به خانوادت ثابت کنی
هر آدمی. ممکنه تو زندگیش اشتباهایی انجام بده
سپیده_اوهوم😔
حلما_خدابزرگه ایشالا درست میشه همه چی😢😢
_راستی بهت گفتم قراره هفته دیگه برم کربلا
سپیده_جدیییی😳 چه یهویی
خوش بحالت
حلما_اره یهویی شد مادر جون و پدرجونم قرار. بود برن با حسین
منم اصرار کردم بابا اجازه داد😍
سپیده_حلما جونم رفتی بابای منو خیلی دعا کن دعا کن حالش زود خوب بشه
منو ببخشه😭😭
_چشم عزیزم توام غصه نخور همه چی درست میشه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: رز سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_نهم
+نظرت چیه اول نماز بخونیم بعد شام بخوریم؟
نگاهی گذرا بهش انداختم و گفتم
_من که نمیتونم نماز بخونم ...
با تعجب سرشو به سمتم برگردوند ...
+چرا ؟!
_هووف ...
دستم که گچ گرفته ، سرمم که باند پیچیه مژده خانم ، اونوقت چه جوری وضو بگیرم؟
مژده خندید و گفت
+برای این نمیخواستی نماز بخونی؟
خب وضو جبیره میگیرم ...
_چی چی بیره ؟
باز هم خندید ...
+جبیره ...
وضو جبیره برای وقتی هست که عضوی از بدنت زخمی باشه و روی بسته باشه ، و اگر بازش کنی ممکن هست صدمه ای ببینه .
تو این جور مواقع میشه با همون گچ و پانسمان وضو گرفت دخمل جون ...
_اُ اُ شما ها هم برای هر چیزی یه راه حل دارینا !...
میگما اگر از بچگی یکی مثل تو پیشم بود
شاید اینجوری نمی شدم ...
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم
شاید نمازامو میخوندم ...
شاید حجابمو رعایت میکردم ...
شاید با نامحرم گرم نمیگرفتم ...
و هزار تا شاید دیگه...
چون کسی نبود به سوالام جواب بده
منم دیگه دنبال جوابشون نرفتم ...
هوووفف،
مهم نیست ...
مژده لبخند گرمی زد و با مهربونی گفت
+بعد از نماز هر سوالی داری به خودم بگو
تا جایی که بتونم جواب سوالاتتو میدم ، باشه؟
_واقعا!؟
+آره ...
خیلی خوشحال شدم که یکی مثل مژده کنارمه
واقعا اگر یه دوستی مثل مژده داشتم
شاید اینجوری نبودم...
★★★★
بعد از وضو گرفتن و خوندن نماز به سمت مژده برگشتم
_قبول باشه
+قبول حق،
از شما هم قبول باشه .
خب حالا میتونی سوالاتتو بپرسی ...
_از کجا شروع کنم؟...
خب اولیش که ذهنمو خیلی درگیر کرده
همین نماز خوندنه ...
اصلا چرا ما نماز میخونیم ، نمیشه جور دیگه ای خدا رو عبادت کرد ؟
به نظر من اگر از ته قلب خدا رو شاکر باشیم
همین کفایت میکنه...
+خداوند خودش توی قرآن گفته : پیوسته به یاد من باشید تا شما ها رو مورد رحمت خودم قرار بدم ، و نماز خوندن هم یاد خداست ...
تا اینجا که توضیح داد سریع حرفشو قطع کردم و گفتم
_خدا که به نماز ما احتیاجی نداره ؟ ! پس چرا ما نماز میخونیم ؟
+آره درست میگی یاد کردن ما از خدایی که مالک جهانه سودی نداره اما یادی که خدا از ما میکنه ، باعث رستگاری ما تو کارهامون میشه .
ما به واسطه همین نماز هایی که میخونیم ، باعث میشیم خدا خطاهای ما رو ببخشه و دعاهامون رو مستجاب کنه.
_آخه یه بار نماز بخون ، دوبار بخون ...
نه اینکه هر روز و هر روز بخون ، تکراری میشه خب ...
مژده نگاهی به من انداخت و گفت
+ مروا جانم اولا نماز که تکراری نیست .
آره شاید در ظاهرش تکرای باشه
اما در باطن میدونی مثل چی میمونه ؟
در باطن هر نمازی که ما میخونیم مثل یه پله ای از نردبان میمونه ...
که ما با هر وعده نماز خوندنمون پله ای به خدا نزدیک تر میشیم.
خب حالا ما تکراری ترین کاری که انجام میدیم غذا خوردنه ...
درسته ؟
_آ...آره
+کسی نمیگه غذا خوردن تکراریه بلکه همه میگن برای سلامتی خوبه ...
پس ما غذا میخوریم تا سالم باشیم ...
نماز خوندن هم تغذیه روح انسانه ...
هر سوالی ازش می پرسیدم ، کامل جواب میداد...
و جای هیچ سوال دیگه ای رو برام نمیزاشت .
واقعا در برابرش کم آورده بودم.
_خ... خب... چرا ما نماز رو عربی میخونیم ؟
فارسی نمیشه خوند؟
+خب اگر قرار بود هرکسی به زبان خودش نماز رو بخوند که هزاران نوع نماز به وجود می اومد ...
از طرفی هیچ کلامی نمیتونه جایگزین کلام خدا بشه ...
چون کلام خدا در عین کوتاه بودنش ، معانی وسیع و عمیقی داره ...
_مژده یادته روز اول بهم گفتی شهید با مُرده فرق داره ؟ !
میخوام بدونم اصلا شهید کیه و فرقش با مُرده چیه ؟
خب دوتاشون نیستن دیگه ...
+شهید به کسی میگن که خودش رو در راه خدا فدا کنه و برای رسیدن به رضایت خدای خودش از هستی خودش ، تو این عالم صرف نظر کنه و از تمام لذت های مادی دست بکشه .
مُرده هم فرقش با شهید اینه که ...
مُرده وقتی هست که دفتر زندگیت به پایان رسیده و جانت رو در راه خدا ندادی...
فقط پیمانت تموم شده و باید بری ...
اما شهادت از خودگذشتگی زیادی میخواد ...
میدونی مروا وقتی کسی شهید میشه
به کمال میرسه ...
به اون هدف اصلی که داریم براش زندگی میکنیم ...
شهید خودش شفاعت میکنه و واسطه گر حاجت گرفتن هاست...
سکوتمو که دید با مهربونی گفت
+بریم شام بخوریم ؟
_ ن... نه ، تو برو بخور خیلی خسته شدی ...
من یکم دیگه اینجا می مونم
بعدا خودم یه چیزی می خورم ...
+هرجور راحتی ...
بلند شد که بره اما انگار چیزی یادش اومده باشه ، دوباره کنارم نشست ...
&ادامـــه دارد .....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh