eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
.. مهســو پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن... +اوکی بیاتو اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم... ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه... بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم +میتونید اینجامنتظرباشید.. با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست‌... ازش دور شدم.. رفتم توی آشپزخونه ‌تا براش قهوه دم کنم... ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش... قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود.. موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار... صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون... ابی یا سورمه ای حتی... و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود. یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود.. وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟ قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش.. گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم... _لطف کردید خانم.ولی من روزه ام +عه چیزه...شرمنده حواسم نبود.. و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟ توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد... چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس... رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم.. هه..مسخرس.. زندگیمونومیگم.. ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون.. پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن.. همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت... منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه. خودمم که.. دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا رفقایی که مگسن دورشیرینی.. هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم.. بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه... ولی خب نوع پوششم... ازفکر و خیال رهاشدم و‌دوباره خوابیدم... 😋 ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh