eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت نوزدهم مهسو وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم…بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم…نتونستم..خودم مات شدم…تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد…تصمیمموگرفته بودم…دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم… لبخندی روی لبم نشست….قرآن رو روی سینه ام چسبوندم…حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده… ارامش خاصی بود… برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم… پسرنوجوونی که دادزد مهسوووو و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ….سرم به گوشه ی تخت خورد….وازحال رفتم…   زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود… اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم… یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد…لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت… زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید…قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود…دستام رو روی گوشام گذاشتم…کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود…ازسرترس جیغی زدم و…. باترس چشمام رو بازکردم… رد سرم روگرفتم …به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم…سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام… سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد… با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد…. دراتاق باز شد و کسی وارد شد… پشتش به من بود… ناخوداگاه نالیدم.. _میلاد…. ⛔️نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
قسمت بیست و پنجم مهسو شوکه شده بودم…هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه… این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود… کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن… بغض کرده بودم… +چی؟ _ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم…فکرکردم توام … دستمو آروم روی دهنش گذاشتم… _فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی… +یعنی توام؟ سرم رو تکون دادم… +مهسو…دیگه نمیزارم ازم بگیرنت…هرچی کشیدم بسم بوده…دیگه نمیزارم…. یاسر خودم رو توی آینه برانداز کردم… هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم… هیچ شباهتی… یک ماه بدون مهسو گذشت… ولی من پیرشدم… شکستم… خونه نشین شدم… همه ی اینا درعرض یک ماه… اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد… شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش… یادم افتاد به فرداش…فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست… شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود… چقدر ازدستش عصبانی بودم… ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن…چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن.. و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد…وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن… وتنها چیزی که یادگاری موندبرام…حلقه ی توی دستش بود… ⛔️نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
قسمت بیست و ششم یاسر تلفنم زنگ خورد… ازاداره بود _بله +یاسر پاشوبیااداره…راجع به مهسوئه _چیییی؟الان میام. سریعاگوشی رو‌قطع کردم و بی توجه به وضع لباسام ازخونه بیرون زدم…. و باسرعت وحشتناکی به سمت اداره روندم… _مهسو آماده شدی؟ +باشه عزیزم…وایسا چادرموسر کنم…اومدم… بالاخره بعد از نیم ساعت خانم رضایت دادن و ازاتاق خارج شدن… _به به..تشریف آوردن والاحضرت… +بجنب وگرنه سردوشی از دستت میپره سرهنگ بعدازین… لپش رو کشیدم و به سمت ماشین راه افتادیم…توی ماشین نشسته بودیم که گفت +یاسر _جون دلم؟ +قول دادی امروز بگی… _چیو  +عههه اذیت نکن دیگه…بگو _چشم خاتون… اون روز وقتی رسیدم اداره گفتن که چندنفرازاعضای باندآنا رو دستگیرکردن…درحین بازجویی اشاره داشتن که یه دختری با مشخصات تورو ازمرز ردکردن…تاریخی که اونا میگفتن یک هفته بعداز تاریخ روزی بود که جسدقلابی رو به ما دادن…متوجه شدیم که زنده ای… باپیگیری هایی که انجام شد متوجه شدم که آنا به مادرمم رودست زده…وبه اون گفته که توروکشته…وتورودزدیده تا قاچاقت کنه…ظاهرااون به جز قاچاق مواد دستی توی قاچاق انسان هم داشته… +آره،اینووقتی اونجابودم فهمیدم…خیلی آدمای پست و بیشرفی اونجا بود… خب ادامه بده… لبخندی زدم و ادامه دادم… ⛔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
قسمت بیست و هفتم مهسو +خلاصه منم اومدم ترکیه و ازطریق اون خدمتکارخائن مقر اصلی آناروپیداکردم…گفته بودم که آناباهوش نیست…منو دست کم گرفته بود… باکمک پلیس ترکیه واینترپل مادرم وآنا رو دستگیرکردیم و تورو آزاد… بمیرم برات…هنوزم یادم نرفته چقدر ضعیف شده بودی…. _منم یادم نرفته چقد شکسته وداغون بودی… لبخندی زد و گفت +ماتاابد داغونتیم عیااال…😂 _جلوتونگاه کن شهیدمون نکنی… راستی،هنوزم یادم نرفته که طناز جریان شرکت پدرش دروغکی بود… +خب عزیزم برای عادی سازی بود…تازه اون دو نوگل نوشکفته هم سروسامون گرفتن…. _بعله…شما راس میگی… جلوتونگاه کن اینقد به من زل نزن… * پنج سال بعد +مهسوجون بگودیگه…بی سانسورهم بگولطفا… _محیاجان برو ازیاسر بپرس…اون برات همه ارو تعریف میکنه… +نخیرم…اون سانسورمیکنه…هی دروغکی میگه.امیرحسین و طنازم که کلا رو سایلنتن فقط میخندن… ++کی دروغ میگه؟ +شمادروغ میگی…کمک کنیدرمانموتموم کنم دیگه… _خیلی خب بیا بهت بگم…ولی پس فردا بچم به‌دنیا اومد نشونش ندیا….آبرومونومیبری +حالا تا شیش ماه دیگه که بچتون به دنیابیادفکرامومیکنم…. آخر: روزم همه سیاهی، جز این نمانده راهی دیوانه تر تو خواهی، من عاشق جنونم . غم را خودت زدودی، دل را خودت ربودی با من طرف نبودی ، با کودک درونم . بیهوده بر تو پیچم ، من پوچ پوچ پوچم گفتم که بی تو هیچم، نون، قبلِ یرملونم . جنگت که تن به تن شد، چشمت حریف من شد افسانه ای کهن شد ، بر هم زدی قشونم . بر قلب من امیدی، با هر طپش رسیدی خنجر اگر کشیدی… ، من از تبار خونم . صد چله بر کمانت، افتاده ام به جانت با تاب گیسوانت ..، لرزانده ای ستونم . هم بازدم تو هم دم، عشق است در هر نفس فقط غم ، جوشیده از درونم پایان…. ⛔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh