eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
هفده... بیست و پنج.. سی و شش چهل و دو چهل و سه می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه روزگیت مبارک همه ی هستی مامان! لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم...حتم دارم یحیی است! قبل از سلام حتما می گویم که برای میوه ی دلمان لباس خریدم! دستهایم را که ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای اقا! باصدای پدرم لبخند روی لبهایم میماسد. بامنی دختر؟ -س.. سلام بابا جون! بله بله! خوبید؟ عجب! خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟! نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد -بلی! خوب خوب...رفته بود. یم... بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم... -بله! مهمون نمیخوای؟ چه عجیب! -چراکه نه! قدمتون سرچشم! پس تا چاییت دم بکشه من اومدم. و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم نگاه می کنم. مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید... لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیس. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد ازجا بلند میشوم و به سمت اشپزخانه میروم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اپن گذاشته ام می افتد.. هوفی می کنم به سمت گاز میروم. کتاب را سه روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم...البته بعید میدانم چیزی هم بخوانم! قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را اماده روی میز ناهار خوری میگذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوی پدرم بگردم. لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به پذیرایی یاد خریدبچه می افتم! با هیجان و شوری خاص برمیگردم و لباسهارا ازکشو بیرون می اورم. حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد! از بزرگ نمایی اتفاق احتمالی ل*ذ*ت میبرم! زنگ در به صدا در می اید باعجله بافشار دادن دکمه ی اف اف در را باز و صدایم را برای سلام احوال پرسی گرم صاف می کنم...پدرم دراستانه در بالبخندی کج ظاهر میشود. دستش را میگیرم و برای ب*و*س*یدن صورتش روی پنجه ی پا می ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! اوهم دودستش رادورم حلقه می کند و من را محکم به س*ی*ن*ه میچسباند. احساس ارامش می کنم اما بعداز چندثانیه معذب میشوم و خودم را عقب میکشم. لبخند میزند اما تلخ! از در به راهروی ساختمان سرک میکشم و میپرسم: تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟! اومدم یه بار پدر دختری کنارهم باشیم. شانه بالا میندازم و دررا می بندم. او که ازاین کارها نمی کرد! میخوای برگردم؟ -چی؟! نه بابا.. خیلیم خوش اومدید! مزاحمت شدم دختر. -نه اتفاقا خوب موقع اومدید! و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی که کرده ام چشم میدوزد. امروز رفتم خرید. بااجازه خودم! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
استینش را میگیرم و پشت سرخود میکشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی هیچ حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم می نشیند. -حالتون خوبه اره عزیزم! خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو به یکی نشون بدم. کفش را برمیدارم و به طرفش میگیرم بابا! ببین ببین...چقد کوچولوعه! لبهایش می لرزند. دردلم می گویم: نگران نباش...داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم همیشه جدی بود. این میتوانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را برمیدارم و روی پایش میگذارم -قشنگه؟ -صورتی؟ -یدونه ابی هم گرفتم! هاله ی غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را میپوشاند صبر می کردی بچه! حتما اسم هم انتخاب کردید! -بله! درحالیکه ازخجالت صورتم داغ شده ادامه میدهم -اگر دخترباشه. حسنا خانوم. اگر پسر باشه اقاحسین... لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل! ان شاءالله صلاح و سلام باشه. یک فعه یاد چای می افتم به سمت اشپزخانه میروم و می گویم: ببخشید...حواسم پرت شد! الان چای رو میذارم دم بکشه... صدایش میلرزد نمیخورم بابا! زیرشو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار کنم. اب دهانم را به سختی فرو میبرم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالیکه سرزانوهایم از نگرانی میلرزند به پذیرایی برمیگردم و مقابلش می نشینم. چیزی شده؟ نه! دلم برات تنگ شده بود! -همین؟ دیگه...دیدم تنهایی. گقتم یه سر بزنم حس نکنی توخونة ات مرد نیست! تبسمی شیرین لا به لای موهای خاکستری محاسنش میشیند. -ممنون! لطف کردید.. سرش را پایین میندازد... یحیی زنگ نزده این چندوقت؟ -نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... اها! خوب بود حالش؟ دل اشوبه میگیرم -بله! چیزی شده مگه؟ نه نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش الانم خوبه! بسپار به خدا! یوقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید ادم خودشو ببازه! مگه نه؟ سردر نمی اورم.. جمالتش یک طور عجیبی است -بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید... قلبم تا دم گلویم بالا می اید اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟ دستانم را روی زانوهایش میگذارم -مشکل اینکه چیزی نمیگید! تروخدا بابا! بگو دیوونه شدم! هاله ی اشک که پشت چشمم میدود...یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی نشده...الان میگم. برو صورتتو اب بزن. طوری نیست. پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد اماده ام می کند. قطرات درشت اشک از چشمانم روی گونه هایم میلغزند... -یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا اروم باش! یک دفعه بلند می گویم: نکنه ش*ه*ی*د شده نمیگی؟ اره؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
تمام بدنم میلرزد...شکمم منقبض میشود و پشتم تیر میکشد...به هق هق می افتم پدرم شانه هایم را میگیرد: نه نه! بیمارستانه... برش گردوندن. دیگر گریه نمی کنم. سرم تیر میکشد.. زنده اس...شکمم ولی هنوز منقبض مانده... -کدوم بیمارستان! چی شد؟.. اروم باش...سه روز پیش اوردنش. الان بستریه...مجروح شده.. همین! دستانم را از درون دستش بیرون میکشم. ازجا بلند میشوم و همانطور که به سمت اتاق خواب میدوم می گویم: همین؟! همین؟! یحیام...مجروح شده؟ ینـی تیر خورده؟ بدنش... یحیای من؟! دیوانه وار اولین مانتویـی که درکمدمی بینم را برمیدارم و تنم می کنم. بدوم انکه دکمه هایش را ببندم یک روسری مشکی برمیدارم، سرم می کنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون می ایم -بابا منو ببر پیشش.. ببر! پدرم از جابلند میشود سمتم می اید، سعی می کند من را به آ*غ*و*ش بکشد که عقب میروم و می گویم: منو.. ببر...پیشش! از شدت گریه نفسم به شماره می افتد و س*ی*ن*ه ام تنگ میشود. الان؟ بااین وضعت؟! محیا بابا داری میترسونی منو... دستهایم رادرحالیکه میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم -یحیام...یحیام... نمیگی چی شده...خودم باید ببینم! باید با چشمام ببینم حالش خوبه...باید... دو دستش را کمی بالا می اورد باشه.. باشه.. میبرمت...میبرمت... کودک وار ارام میشوم و باپشت دست اشکم را پاک می کنم. بغضش را قورت میدهد. بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند کشیده که از گلویم خارج میشود پشت سرش راه می افتم. سرم را پایین میندازم. همه چیز تارشده، او که خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد.. نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین میرود. ازکمر تا زیر شکمم تیر میکشد. ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را به دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی پوست یخ زده ام احساس می کنم. ماسک روی صورتش بخار می کند و بعداز چندثانیه به حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقه ده یا بیست بار این حالت تکرار میشود. س*ی*ن*ه ی برجسته و مردانه اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالی میشود. نگاهم رااز سوزن سرمی که در گوشت دستش فرو رفته تا صورتش میکشم. ابروی چپش شکسته، کمی پایین تر گونه اش کبود شده و لبهایش زخم شده. اشک از گوشه ی چشمم بی انکه روی صورتم بنشیند پایین می افتد. به گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور می کنم. شاید سی امین بار است که زخم هایش را میشمارم. اما...هربار به اخرش میرسم نفسم بند می اید...اخری رابه زبان نمی اورم. چشمانم را می بندم و لرزش شانه هایم را کنترل می کنم. توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجمله اش را از برکردم.. ریه هایش سوخته... تنفسش مشکل دارد... سرفه های خونی می کند. درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار در س*ی*ن*ه اش اتش روشن کرده اند... وجودش میسوزود. پاهایم میلرزند. روی صندلی می افتم... خیلی وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم! میگویند بارداری! خطرناک است... اراجیف میگویند نه؟! دست لرزانم را دراز می کنم و سرانگشتانم راروی سوزن سرم میکشم. زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند. یاشاید من اینطور حس می کنم! دستم را ارام روی س*ی*ن*ه اش میگذارم. درست روی قلبش... میخواهم مطمئن شوم! دیوانه شده ام نه؟! میزند. اما ارام...اما کند. چقدر ضعیف! به مانیتور نگاه می کنم...تمام هستی من به ان خطوط بسته است! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
سرمیگردانم و به پشت سرنگاه می کنم. میخواهم مطمئن شوم کسی مارا نمی بیند. دستم را به سختی بالا میکشم و سمت موهایش میبرم. موهای جلوی سرش سوخته! زمخت شده! دیگر نرم نیست. کوتاه شده.. بلند نیست که روی پیشانی اش بریزد!. با ناخنهایم موهایش را مرتب می کنم. حجمش کم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوخته. زبر شده. دیگر لطافت مسخ کننده ندارد! لب برمیچینم، باپشت دست زبری اش را ل*م*س می کنم... -یحیی...وقت سونوگرافی دارم! باید قول بدی چشماتو باز کنی تا منم خبرای خوب بیارم... یک قطره اشک دیگر.. -گریه؟! نه! گریه نمی کنم...خوشحالم که برگشتی. همین! صدای نفسهایش درون فضای خالی ماسک میپیچد... -راسی براش لباس خریدم...خیلی خوشگلن! اوردمشون...توکیفمن. منتظرم بیدارشی... سرانگشتانم راروی ابروهایش میکشم... -اقایی من! اگر خدا بهمون حسین اقاداد...زودی حسنا خانومو میاریم که تنها نباشه! مگه نه؟ انگشتانم را نرم روی چشمانش حرکت میدهم. بااحتیاط...یک وقت جای زخم اذیتش نکند! -دکترا زیادی شلوغش کردن!. منکه می دونم! این همه خواب.. بخاطر خستگیه! دردلم تکرار می کنم. میدانم؟! واقعا؟ خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم. بغضم را قورت میدهم.. انقدر سخت که به جان کندن میرسم -زودی خوب شو. تکانی میخورم و چشمهایم را باز می کنم. روی مبل خوابم برده. خواب؟! من که. سرجا صاف می نشینم و گیج به پتوی روی پاهایم نگاه می کنم...از بیمارستان برگشتم. و به اتاق رفتم...پس اینجا...روی مبل؟! این پتو و... شکمم سبک شده! دستم را رویش میکشم... متوجه موهای باز روی شانه هایم میشوم.. اما من خوب یادم است که بالای سر بی حوصله و کلافه جمعش کردم...فضای خانه گرم شده. بوی عطراشنایی دلم را میلرزاند.. حرکت چیزی روی گردنم باعث میشود باترس به پشت سر نگاه کنم...چیزی نیست! اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چه خبر است! به روبرو نگاه می کنم. سرجا خشک میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیی! روبرویم ایستاده.. پشتش به من است...باهمان لباس نظامی که دلبرش می کند! دلم برای قد کشیده اش چقدر تنگ بود! اما مگر. بیمارستان... باترس و دودلی صدا میزنم: -یحیی! برمیگردد...باتبسمی که تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند. پوست سفیدش میدرخشد! چیزی میان ملافه ی سفید در بغل کشیده! گردن دراز می کنم -اون چیه! چقد خوشگل شدی اقا! میخندد. صدای خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش می افتد! شدم؟! نبودم! -بودی! خوشگل ترشدی! ماه شدی! یک قدم جلو می اید... محیام؟ -جانم! ببین چقدر شبیه توعه! گنگ به چشمانش نگاه می کنم. خم میشود و مالفه ی سفید را جلوی صورتم میگیرد.. بایک دست گوشه اش را کنار میزندیک نوزادبا صورتی سفید و دوچشم درشت ابی رنگ که متعجب نگاهم می کند. چیزی تنش نیست. لبهای صورتی اش به لبخند باز میشوند. چقدر خواستنی است. موهای بور و روشنش روی پیشانی ریخته. می بینی؟! خیلی شبیهته! حسناست. مور مور میشوم؛ پوستم سوزن سوزن میشود؛ قلبم می ایستد! حسناست؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
یکدفعه اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـی میدود. جلوتر می اید و لبش را روی پیشانی ام میگذارد. خون گرم درون رگهایم میدود. سرش را. عقب میکشد... خانوم! حلال کن نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام! یعنی این بچه دخترمن است؟! کی به دنیا امد..؟ نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را به چپ و راست تکان میدهم... -یحیی...چی میگی؟ این کیه؟ من هنوز سه ماهمه...تو توی بیمارستان بودی! خودم اومدم پیشت...من... دستهایم راروی هوا تکان میدهم و دیوانه وار کلمات را پشت هم میچینم... نوزاد را ارام روی مبل کناری میگذارد. مقابلم می ایستد و شانه هایم را میگیرد.. محیا! اروم! -یحیی دیوونه شدم.. اره؟! از غصه ات! ازدوریت؟!. دیوونه شدم؟! اشک دیدم را ضعیف می کند. یکدفعه من را به س*ی*ن*ه میچسباند و بازوهایش را دورشانه هایم حلقه می کند. دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم. چشمانم را می بندم. محیا! خانوم...چقد زود میشکنی! صبور باش.. دیگه اشکاتو نبینم. بی قراری نکن. دلم اتیش میگیره دختر! بغض نکن...حداقل جلوی من! دیوونم می کنی وقتی مثل بچه ها مظلوم نگاه می کنی...نکن! صورتم درس*ی*ن*ه اش فرو میرود، بغضم میترکند و وجودم میلرزد هیس. اروم...خانوم...اذیت شدی. چقد من بدم! -نه! بدنیسی.. ولی دیگه نرو...پیشم باش...تنهام نزار... دیگه نمیرم! همیشه هستم... باناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه می کنم...گریه کرده. -قول؟! قول مردونه ... خم میشود و گونه ام را میب*و*س*د؛ وجودم درون آ*غ*و*شش جمع میشود. مثل یک نفس درس*ی*ن*ه اش فرو میروم... انگشتان استخوانی اش در موهایم فرو میرود و تا پایین کشیده میشود. نوازش که نه، رام می کند این وجود وحشی را! قلب درون س*ی*ن*ه ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میکشد و چانه ام را باحرکتیارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را به نگاه پرازتمنایم میدوزد... یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات! چانه ام را رها می کند و پیشانی ام را دوباره میب*و*س*د. اما...یک طور دیگرگویی قراراست وجودش را از چیزی بکند. نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و به س*ی*ن*ه اش میچسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر میشوند. ارام پلک میزند و یک قطره اشک از مژه های بلندش خداحافظی می کند. یک قدم به عقب برمیدارد و درحالیکه سرش را به چپ و راست تکان میدهد قدمی دیگر را به ان اضافه می کند. دلهره به جانم می افتد یک قدم به سمتش میروم. نگاه نگرانم به سمت پاهایش کشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را می کند و به راهش ادامه میدهد. اتاق نشیمن به یک چشم برهم زدن تا بینهایت کشیده میشود؛ تا نقطه ای دور؛ نقطه ای دردل نور. به دنبالش میدوم و التماس می کنم. هرقدم که برمیدارد زیر پوتین های خاکی اش سبز میشود. بغض تبدیل میشود به اشک...به فریاد...به هق هق بلند! دست دراز می کنم اما دیگر دستم به او نمیرسد. خودم را روی زمین میندازم و زجه میزنم. یکدفعه رویش راسمتم میگرداند. چشمانش قرمز شده و از اشک میدرخشند. محیام؟ حالم کن ... نمیفهمم! گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسه...بسه.. کجا میری؟ نترس عزیزدل.. همانطور که به سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد نترس...من همینجام...کنارت. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
گوشهایم را میگیرم... منتظرتم محیا.. چشمهایم را باز می کنم. به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه می کنم...سقف...میز...پنجره.. اتاقمون!. همه جا تاریک است. همان دم صدای الله اکبر در فضا می پیچد. سرکوچه مسجد کوچکی داریم که...یکدفعه سرجایم می نشینم. بندبند وجودم میلرزد. دهانم خشک شده. لباسهایم ازشدت عرق به تنم چسبیده. قلبم خود را به دیواره س*ی*ن*ه ام میکوبد. میخواهد راهی به گلویم پیدا کند. بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم. خواب دیدم. اره.. چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میکشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون به عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد... -بردار، بردار. دویدن بغض تا دم پلکهایم را احساس می کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفه شده در کابوسم جلوگیری کنم! صدای تودماغی یک زن در تلفن می پیچد ِ. بفرمایین؟ بیمارستان -سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم. یک مکث چندثانیه ای.. الان؟ -بله! اگر امکان داره؟ نام بیمار؟ یحیی...یحیی ایران منش -بله! همون اقایـی که ازسوریه اوردنش. -بله بله چنددقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع می کند از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را دوباره میگیرم. ِ - ...بفرمایید؟! بیمارستان سلام! من همین چند دقیقه پیش... بله! حالشون تغییری نکرده خانوم! -ینی نفس میکشن؟ سکوت! نکندبه سلامت روانم شک کند بله! قراربود نکشن؟! -نه! ممنون بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سدراهش شده بودم را ازاد می کنم تا خودش را سبک کند. نفس میکشد. همین کافی است. به ساعت مچـیام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته...از کلینیک مامایـی بیرون می ایم و به سمت خیابان میروم. درست است بایاد اوری خوابی که دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم می بخشد. دختراست! دختر! با قدمهایـی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرکی ارام میخندم. حسنا! حتما بابایـی خیلی خوشحال میشه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون کرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شکمم میکشم. صبرندارم به خانه برسم تا نوازشت کنم. قنددردلم اب میشود. به خیابان اصلیکه میرسم کمی مکث می کنم؛ چرا خانه؟! مستقیم به بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود.. خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را که بازکند قندترین نبات را به من هدیه کرده. دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ سوار میشوم. دربست! رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام میگیرم و با لبخندی که پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم. برای زنی که دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتکان میدهم. اوهم لبخند گرمی را جای سلام تحویلم میدهد. به طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم. ازشدت ذوق دستهایم را مشت کرده ام.به اتاقش که میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش می ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بی اراده میخندم. دلخوشم به همین خواب اسوده اش! پیشانی ام را به شیشه میچسبانم و زمزمه می کنم: سلام...خوبی اقا؟ خوبم.. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
کف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشه میگذارم -نی نی هم خوبه! بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمین جا؟ نوک بینی ام را هم به شیشه میچسبانم. -اصنشم خنده نداره! به قیافه خودت بخند! میخوام بزور بیام تو! نمیزارن که! نیشم را تابناگوش باز می کنم -قول دادی زودی خوب شی تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشه یا اقاحسین! همان دم صدای دکتر واعظی رااز پشت سرم میشنوم.. -سلام خانوم ایران منش. دستپاچه برمیگردم و درحالیکه سعی می کنم رو بگیرم جواب میدهم -س.. سلام اقای دکتر! ببخشید که. من... این چه حرفیه؟! خوب هستید الحمدالله؟! چرا داخل نمیرید؟! -خداروشکر! داخل؟! آخه گفته بودن که... شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقه داخل برید. قبلش ماسک و لباس فراموش نشه. هیجان زده تشکر می کنم. دکتر دستی به موهای جوگندمی اش میکشد و به سمت اتاقی دیگر میرود. دست راستم را زیرچانه میزنم و درحالیکه ادا و ناز را چاشنی صدایم می کنم، زیرلب می گویم: جونم برا جوجه ای که میخواد شکل توشه! سرانگشتان دست چپم راروی ملافه ی سفید تخت میکشم. نگاه زیرم را روی صورتش بلند می کنم -اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم کمی صندلی ام را جلو میکشم و اینبار دودستم را زیرچانه میزنم -یحیی؟ نمیخوای بدونی امروز چی شد؟! سرم را کج می کنم بطوری که گونه ام به شانه ام میچسبد -دلم لک زده برا وقتی که تایه چیز میخواستم، سریع انجامش میدادی! چندبار دیگه بگم که چشمهاتو باز کنی. قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا! خم میشوم و چانه ام را ارام روی بازواش میگذارم. ازین زاویه چقدر مژه هایش بلند، یک دست و دلفریب است! -د آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمه خوابیدی؟ انگار از دنیا دل کندی! لبم را گاز میگیرم -نه! دل نکنیا!. دست دراز و ریش خشنش را نوازش می کنم. دلم ریش می شود. صاف مینشینم و باحرکتی تند و نرم ازروی صندلی بلند میشوم. انگشت سبابه ام را به لبه ی روسری ام میکشم و باژستی خاص می گویم: -کلی نگرانت بودما! همین صبحی! تادم سکته رفتم! موهای جلوی سرش را آهسته ل*م*س و به یک طرف با ناخنهایم شانه اش می کنم! -البته فدای یدونه ازین تارموهای سوخته! دستم را به طرف ماسکش میبرم. کش ماسک روی گونه و کنارلبش رد انداخته. انگشت سبابه ام رازیر کش ماسک میبرم و چندباری پلک میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس می کنم. هرلحظه ممکن است از حصار چشمانم فرار کند! -جاش میسوزه؟! منم باشم کلافه میشم این همش روصورتم باشه. خم میشوم.. انقدر که نفسم دسته ای از موهایش را حرکت میدهد -قربونت برم! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
همانجایی که کش رد انداخته را میب*و*س*م... -دیگه خوب میشه! مالفه را تا زیر گلویش بالا می اورم و یک دفعه یاد چیزی می افتم. از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا می اورم و درحالیکه ناخن انگشتان کشیده اش را میچینم.. زیرلب زمزمه می کنم: می گن: عشق خدا به همه یکسانه ولی من میگم منو بیشتر از همه دوستــ داشته وگرنهـ بهـ همهـ یکی مثل تو می داد بغض اخر کار خودش راکرد... سرم راخم می کنم و لبم راروی دستش میگذارم. اشک روی لبهایم، دستش را خیس می کند. چشمانم را می بندم...چقدر دلتنگم! دستش را سرجای اول میگذارم و ناخنهارا دریک دستمال کاغذی میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم -تروتمیز شدی! فردام قیچی میارم یکوچولو ریشتو کوتاه کنم.. اقای جنگلی جذاب من! فکری می کنم -البته اگر بذارن! نگاهی به خطوط روی مانیتور می کنم امروز رفتم سونوگرافی.. دستم را روی قلب یحیی میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفته...جان میدهد به من! -دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روی مانیتور میگیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل میزنم.. الحمدالله سالمه، خودم دیدم شکل توبود! چشمهایم را گرد می کنم و کودکانه ادامه میدهم -دیدم، دیدم...! باور کن! حس می کنم که یکباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید! توجهی نمی کنم... خیال است! توهم است! خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم و زمزمه می کنم: -آماده باش...چشماتو که باز کردی باید نذرتو ادا کنی مرد! یه جفت گوشواره طلا باید صدقه سری رقیه س خانوم بدی! بچمون دختره! سالمه سلام...حسنا داره میاد! هنوز موهایش بوی عطر میدهد...سرم را کمی عقب میکشم که به چشمانش نگاه کنم.. به ارامشش چشم بدوزم... همانطور که تبسمی ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را به تمام صورتش میکشم که... احساس می کنم زیر ماسک...درست کنارلبش...سرخ شده. نور مهتابی سقف روی ماسکش افتاده و دید را کم می کند! نزدیک تر میشوم و چشمهایم را ریز می کنم...سرخی چون رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر میشود. ابروهایم درهم میروند شوکه ریسمان سرخ را دنبال می کنم انقدر که اززیر ماسک میلغزد و لابه لای محاسن قهوه ای یحیی گم میشود. کندشدن ضربان قلبم را به خوبی احساس می کنم. سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش میکشم و بالفاصله به انگشتانم نگاه می کنم... سرخی گویی در منافذ پوستم فرو میرود و خشک میشود! خون! دست لرزانم را روی شانه اش میگذارم.. -یا زینب س... سرمیگردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور برای لحظه ای قفل میشوند... انحناهای خطوط هربار فاصله شان ازهم کمتر میشود. چون موج دریایی که پیش ازین طوفان زده رو به ارامی میروند...رو به سکون!. دهانم را برای کشیدن فریاد باز می کنم...اما صدا درگلویم خفه میشود! دوباره به صورتش نگاه می کنم...اینبار رگه های خون ...از بینی اش تا روی لبهایش سرمیخورند. خون از وجود او دل می کند و در رگهای من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و برای صدا زدنش تقلا می کنم یح...ی. یحیی! یحی...یحیی! اشک در پی اشک از چشمانم روی س*ی*ن*ه اش می افتد! بهه دقیقه ای نکشیده خون به گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند! پشتم تیر میکشد و درد و ترس چون بختک به جانم میچسبند! به پشت سرنگاه می کنم. باید یکی را صده بزنم. هستی ام مقابل چشمانم اب که نه خون میشود! گردنش را رها می کنم و به هرجان کندنی که میشود از روی تخت بلند میشوم اما زانوهای چون چوب خشک میشوند و روی زمین می افتم... لبه ی تخت را میگیرم و به سختی بلند میشوم.. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!. چون لال مادرزادی که برای نجات جانش دست و پا میزند ولی.. هیچ چیز شنیده نمی شود...تنها میتوان دید ...حسرتی که از چشمانش سرازیر میشود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز به ان نخواهم رسید... همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک اخر نفسم را میگیرد.. برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان میدهم.. -نه! نه. یکبار دیگر فریاد میکشم. انقدر بلند که وجودم را از درون میلرزاند. انقدر بلند که طفلک معصومم درون شکم ان را میشنود و گوشه ای جمع میشود. احساسش می کنم... چرا خفه شده ام...؟؟.. ...چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند...خوم را روی تخت میندازم و از پاهای یحیی میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم...نه! تمام نشد! تمام نشد... دروغ میگویند.. همه دروغ میگویند. این دستگاه هم ازانهاست. چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه؟! دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده. حنا گذاشته دلبرم!. سرش را درآ*غ*و*ش میگیرم و موهایش را نوازش می کنم.. قول دادی.. قول دادی. الان وقتش نیس.. وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن. پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به س*ی*ن*ه فشار میدهم -الان نباید...نباید تموم شه! توهنوز لباسای حسنارو ندیدی. ازشدت گریه شانه هایم که هیچ، یحیـی هم درآ*غ*و*شم میلرزد... یازینب س. یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوخته اش. -حق من از تو همین بود؟! نفس بکش... نزار تنها شم...نفس بکش. باالخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم: یا حسیــــــــــــــــن ع. چندثانیه نگذشته دراتاق باز میشود و چندپرستار و دکتر واعظی داخل میدوند. چیزی به هم میگویند، شاید هم به من! نمیفهمم! دنیا دور سرم میچرخد. اصلا مگر دیگر دنیایـی هم هست؟! دنیای من درآ*غ*و*شم جان داد و رفت... دستان کسی را روی بازوهایم احساس می کنم. چیکار می کنید؟! سعـی می کنند یحیـی را از س*ی*ن*ه ام جدا کنند. من اما سرسختانه تمام دارایی ام را به تنم میدوزم. یک نفر میشود دو...سه...چهارنفر. اخر سرتالششان جواب میدهد؛ منن را عقب میکشند. دکترواعظی با سراستین اشک از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافه ای که تا لختـی پیش برای گرم شدن وجو ِد وجودم بود را کفن رویش می کند. همینکه ملافه روی صورتش میکشد... روح من است که دست از جانم میکشد.. پتورا دور شانه هایم میکشم و با فنجان کوچک گل گاوزبان که نزدیک س*ی*ن*ه ام نگه داشته ام به ایوان می روم. شاید بخارش قلبم را گرم کند. سرفه های کوتاه و گلو سوزم کلافه ام کرده. پرده ی حریر گلبهی را کنار میزنم و دراستانه ی درشیشه ای که رو به شهری بس کوچک باز میشود، می ایستم. باشانه ی راست به در تکیه میدهم و لبه ی ظریف فنجان سرامیکی را روی لب پایینم میگذارم. شهر که هیچ! بعداز دل کندش، زمین و اسمان کوچک شد.. اصلا زندگی برایم به قدر سپری شدن روزهای تکراری تنگ شد. به قدر بالا نیامدن نفس دربعضی شبها... یک جرعه ازجوشانده را میبلعم. به لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست. با یک دست دولبه ی پتو را مقابل س*ی*ن*ه ام درمشت میگیرم و پادر ایوان میگذارم. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهم به لانه ی یاکریمی که کنار نرده ها چندسالیست جاخشک کرده، خیره می ماند. روی صندلی چوبی می نشینم و جرعه ای دیگر را فرو میبرم. یاکریم روی جوجه های تازه متولد شده اش جا به جا میشود و دوبالش را باز می کند. او که رفت این پرنده امد! عجیب است! نه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و به ابرهای پنبه ای که درهم فرو رفته اند نگاه می کنم. ان روز چقدر اذر به صورتش ناخن کشید. عمو، خوب یادم است که در چند ساعت چندین سال پیرشد. گرد سفید بیش از پیش روی محاسنش نشست! چقدر ازما دلگیر شدند که چرا زودتر خبرشان نکردیم هرچه گفتند که خودش قبل از بیهوشی خواسته بود کسی را مطلع نکنند. گوش ندادند. همه را خوب یادم است. همه چیز او را از همه بیشتر! چهره اش... زخمهایش التیام یافته بود...خوب بود! انقدر که جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش کرده ام.تنها...میدانم که...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم... اشک گوشه ی پلکم را خیس می کند. چشمانم را می بندم...کاش شب قبلش تاصبح بیدار میماندم...کاش ان خواب را نمیدیدم! چه تعبیر تلخی! یحیی در بی نهایت گم شد. درحالیکه دخترچندماهه ام را درآ*غ*و*ش داشت! دستم راروی شکمم میگذارم...هنوز جایش درد می کند! تمام رویاهایم...رویایی که برایش لباس گلبهی خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمی تلخ گوشه لبم می نشیند.. راست میگویند، دخترها بابایی اند!. حسنا نیامده به او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چه شد! نمیدانم! دست دراز می کنم و دفتررا از روی میز کوچک گردویی کنارصندلی ام برمیدارم. صفحه ی اخر را باز می کنم. دستم می لرزد. تعجبی نیست! مثل همیشه! اشک هایم روی کلمات می ریزند. دیگر چیزی برای نوشتن نمیماند. باپشت دست روی اشکهایم میکشم تاپاک شوند. اما همراهشان کلمات کج و کوله میشوند...انها هم گریه می کنند! درآخرین سطح می نویسم: تو رفتی و خاک برسر خاطراتم نشست! خودکار رنگی را از میان برگه هایش بیرون میکشم. دفتررا می بندم و سمت لبهایم می اورم. میب*و*س*مش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبار قربانی نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم. صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم... ماما؟ تموم شد؟ چندباری پلک میزنم و باپشت دست اشک روی گونه ام را میگیرم -اره ماما! خودکار را سمتش میگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان ابی رنگش میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است! خودکار را پس میزند و دستی کة پشت سرش پنهان کرده بیرون می اورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی! اینو ببین! بابابرام خرید! بغضم را فرو میبرم -تشکر کردی؟! اوهوم! اوهوم! سرش را که به بالا و پایین تکان میدهد. موج لخت موهایش روی پیشانی میریزد. ورجه وورجه کنان داخل ایوان میپرد و مقابلم می ایستد. یک طورخاص نگاهم می کند باتعجب می پرسم: عزیزدل؟ چرا اینجور نگام می کنی؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
یک دفعه به سمت جلو خم میشود و کنار لبم را میب*و*س*د. و بعد کودکانه درحالیکه به سمت در برمیگردد میخندد و میگوید: بابایی گفت بجای اون ب*و*س*ت کنم! دستم راجلوی دهانم میگیرم و به دنبالش ازجا بلند میشوم. دخترک شش ساله ام به اتاق نشیمن میدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو میشود...روی دوزانو می افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها می کنم و ازته دل ضجه میزنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قد کشیده...گاها همینطور به من سرمیزند و دلم را باخود میبرد. دستم راروی قلبم میگذارم و س*ی*ن*ه ام را چنگ میزنم. جای ب*و*س*ه ی حسنا روی صورتم میسوزد. درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد. میگه روح بچه و شوهرش میان پیشش! بیچاره! دلم براش میسوزه دیوونه شده! خطرناک نباشه یوقت؟! پیشانی ام را روی فرش میگذارم... روح؟! روح را مگر میشود ل*م*س کرد؟! بویید و ب*و*س*ید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآ*غ*و*ش میکشم. چطور موهایش را شانه میزنم. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک می کند؟! اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند... هربرگه یک داستان است! یک نقاشی رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی... مگر روح نقاشی هم میکشد؟! پس چطور هربار که به من سر میزند باخود یکی ازین هارا می اورد! به تازگي هم حسین را گاها در آ*غ*و*ش من یا یحیی طرح میزند! اصال که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟! یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه! حسنا را باخود برد اما... هردو هنوزهم بعضی اوقات در یکی اراتاق ها پیدایشان می شود. درحالیکه حسنا نشسته و یحیی برایش الک میزند. انوقت بادیدن من هر دو میخندد. خنده هایی که ار صدبغض و اشک دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش بود...یحیی روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را الک قرمز میزد. من را که دید ازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر میشود سر روی س*ی*ن*ه ی وهم و خیال گذاشت؟! یحیی خیال نیست! او به من سر میزند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت الک زد. هرانگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی دستم میچکید. وقتی می اید. خیلی حرف نمیزند. تنها نگاهم می کند. حسین هم... پسرک شیرین معصومم! طبق ارزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم به سکوت مرگبار خانه ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن میگیرد. اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم میدوزم. راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
اما اینجوری هم نمی شد پیشرفت، سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگه یک سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری می کرد، الان زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده، لاس زدن با دختر حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی می شد، پس فاطمه باید کاری می‌کرد، به خاطر بچه ها هم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد. ساعت ۸ شب بود که سهیل خسته از سرکار اومد،فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خون شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه هات چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیلی عادیه -: خسته نباشی — مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟ -: تو که هر روز همینو میگی _ آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی پس چرا هی دنبال ورژنای جدیدتر میگردی؟ -: روحی که داشت خودش را در میآورد، لحظه خشکش زد _ چی؟ -: هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمیدونست چطوری باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار میکرد همه چیز رو چی؟ _ خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی میخواد بشه، من باید حرفامو بزنم با گفتن این حرفا خودش رو کمی آروم کرد. سهیل که با شستن دست روش حسابی سرحال شده بود داد زد: _ به به، چه بوی؟ بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!! -: دماغتو ببر دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده. بعد هم لبخند کمرنگی زد سهیل که حالا روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و حریصانه بشقاب قورمه سبزی رو نگاه می کرد گفت خداییش چرا این قورمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی می ده؟ بعد با نگاه شیطونی به فاطمه نگاه کرد... دارد.... :مشکات . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
❤آقای من نور دلم صوم وصلاتم ❤در صحن های تو به دنبال چشاتم از باب الجواد اذن دخول میگیرم ، وارد که می شوم میان کلمه ها اسیر می شو م زبانم قفل می شود از این همه عظمت اکسیژن نگاهت امانم را بریده باران شروع به باریدن می کند ، اما دوست داشتن تو آقا جان تمام نمی شود صلوات خاصه را کبو تران همراه با اشک چشم زمزمه می کنند. شقایق حضور تو عاشقانه دلم را اسیر خود می کند ساعت به هشت عاشقی که می رسد تمام کروبیان به احترامت سر خم می کنند ، شکوفه های اشک تعظیم می کنند واژه ها از هم پیشی می گیرند دل ها اسیر می شود ترانه ها غزل ها برایت گریبان چاک می زنند. چقدر می نویسم چقدر می نویسند می سرایند تمامی ندارد جز ومد عشق تو😔 آقای مهربانم شاعر ها شعر می شوند و شعر ها شاعر می شوند شاعر شور می گیرد برای بوسیدن دست هایت به پنجره فولاد نزدیک می شوم دخیل التماسم را به چشمانت گره می زنم حرارت عشق در گيسوان دستگیرۂ مشبک ضریع شعله ورمی شود عاشق شدن بخاطر ت کافی نیست پاییز بهاریست که عاشق شده است. 😭مردن که جای خود دارد ودل چسب ترین سجده بارانی و زل زدن به گنبد طلا یی اشک شوق رسیدن به تو آغوش بازِ نقاره خانه آب سقا خانه کاسه های آب بوی اسپند خاد مان حرم شفا ی قلب 💔شکسته چقدر حقیرند قلم ها ثانیه های سکوت هراسانت شده اند. همگی حق دارند تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد زیارت چشمان ملتمس زائرانت چشم های باران دل نامه های دلم رانجوا می کند اشک از چشمان بچه آهو سرازیر می شود با آن وضو می گیرم کودک مسیحی شفا می گیرد. امواج عشق مرا هیپنوتیزم می کند و من با کل وجودم محو دیدن امامم می شوم. 💐 صل الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی الامام الرئوف 💐
ـا این روز ها مـگذرد... روز هایـے ڪہ بے شمـا مےگذرد از سـخـتـ تریـن روز هاستــ.... آقــا، بیا اینـها فڪر مےڪنند ما بے صاحب هستیم جامه ی توست اما.... جامعه ی ما را میسازد.... جامه ات را جمع کن.... جامعه در خطر است.... خواهرم بعضی چشمها منتظر یک جرقه هستند تا جامعه را به آتش بکشند مراقب باش تا رفتارت جرقه آفرین نباشد..... نگاه‌ خسته‌‌ات به آسمان که می‌رسد هبوط می‌کند فرشته‌ای که بال‌های خسته‌اش نمی‌رسد به ... نگاه شهدا به ما دوخته شده است چ مثل چادر خاکی تو که شده کفنم 21تیر سالروز قیام خونین مسجد گوهر شاد در دفاع از ومقابله با کشف حجاب رژیم سفاک پهلوی گرامی باد 🌿 🌿🌼 🌿🌼🌼 🌿🌼🌼🌼 🌿🌿🌿🌿🌿
❤آقای من نور دلم صوم وصلاتم ❤در صحن های تو به دنبال چشاتم از باب الجواد اذن دخول میگیرم ، وارد که می شوم میان کلمه ها اسیر می شو م زبانم قفل می شود از این همه عظمت اکسیژن نگاهت امانم را بریده باران شروع به باریدن می کند ، اما دوست داشتن تو آقا جان تمام نمی شود صلوات خاصه را کبو تران همراه با اشک چشم زمزمه می کنند. شقایق حضور تو عاشقانه دلم را اسیر خود می کند ساعت به هشت عاشقی که می رسد تمام کروبیان به احترامت سر خم می کنند ، شکوفه های اشک تعظیم می کنند واژه ها از هم پیشی می گیرند دل ها اسیر می شود ترانه ها غزل ها برایت گریبان چاک می زنند. چقدر می نویسم چقدر می نویسند می سرایند تمامی ندارد جز ومد عشق تو آقای مهربانم شاعر ها شعر می شوند و شعر ها شاعر می شوند شاعر شور می گیرد برای بوسیدن دست هایت به پنجره فولاد نزدیک می شوم دخیل التماسم را به چشمانت گره می زنم حرارت عشق در گيسوان دستگیرۂ مشبک ضریع شعله ورمی شود عاشق شدن بخاطر ت کافی نیست پاییز بهاریست که عاشق شده است. مردن که جای خود دارد ودل چسب ترین سجده بارانی و زل زدن به گنبد طلا یی اشک شوق رسیدن به تو آغوش بازِ نقاره خانه آب سقا خانه کاسه های آب بوی اسپند خاد مان حرم شفا ی قلب 💔شکسته چقدر حقیرند قلم ها ثانیه های سکوت هراسانت شده اند. همگی حق دارند تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد زیارت چشمان ملتمس زائرانت چشم های بارانی یاس نبی نامه های دلم رانجوا می کند اشک از چشمان بچه آهو سرازیر می شود با آن وضو می گیرم کودک مسیحی شفا می گیرد. امواج عشق مرا هیپنوتیزم می کند و من با کل وجودم محو دیدن امامم می شوم. 💐 صل الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی الامام الرئوف 💐
❤آقای من نور دلم صوم وصلاتم ❤در صحن های تو به دنبال چشاتم از باب الجواد اذن دخول می گیرم ، وارد که می شوم میان کلمه ها اسیر می شو م زبانم قفل می شود از این همه عظمت اکسیژن نگاهت امانم را بریده باران شروع به باریدن می کند ، اما دوست داشتن تو آقا جان تمام نمی شود صلوات خاصه را کبو تران همراه با اشک چشم زمزمه می کنند. شقایق حضور تو عاشقانه دلم را اسیر خود می کند ساعت به هشت عاشقی که می رسد تمام کروبیان به احترامت سر خم می کنند ، شکوفه های اشک تعظیم می کنند واژه ها از هم پیشی می گیرند دل ها اسیر می شود ترانه ها غزل ها برایت گریبان چاک می زنند. چقدر می نویسم چقدر می نویسند می سرایند تمامی ندارد جز ومد عشق تو آقای مهربانم شاعر ها شعر می شوند و شعر ها شاعر می شوند شاعر شور می گیرد برای بوسیدن دست هایت به پنجره فولاد نزدیک می شوم دخیل التماسم را به چشمانت گره می زنم حرارت عشق در گيسوان دستگیرۂ مشبک ضریع شعله ورمی شود عاشق شدن بخاطر ت کافی نیست پاییز بهاریست که عاشق شده است. مردن که جای خود دارد ودل چسب ترین سجده بارانی و زل زدن به گنبد طلا یی اشک شوق رسیدن به تو آغوش بازِ نقاره خانه آب سقا خانه کاسه های آب بوی اسپند خاد مان حرم شفا ی قلب 💔شکسته یاس چقدر حقیرند قلم ها ثانیه های سکوت هراسانت شده اند. همگی حق دارند تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد زیارت چشمان ملتمس زائرانت چشم های بارانی ودل شکسته ی یاس نامه های دلم رانجوا می کند اشک از چشمان بچه آهو سرازیر می شود با آن وضو می گیرم کودک مسیحی شفا می گیرد. امواج عشق مرا هیپنوتیزم می کند و من با کل وجودم محو دیدن امامم می شوم. 💐 صل الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی الامام الرئوف 💐 ولادت با سعادت حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام مبارک ان شاءالله از دستان خوشگل امام رضا جان عیدی بگیریم همگی💚
🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌼🌼🌼 🌿🌼🌼 🌿🌼 🌿 🌹منتظران ولایت 🌹 آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد 🌹 شاید دعای مادرت زهرا بگیرد 🌹 آقا بیا تا با ظهور چشم هایت 🌹 این چشم های ما کمی تقوا بگیرد 🌹 تقدیم به صاحت مقدس یوسف فاطمه باد خاکستر خیالت را پخش کرد تا بیکرانه ی سه راه خالت اما هنوز باران نگاهم با لمس خیالت وضو میگیرد دلتنگم آقا دلتنگتم دلتنگ آسمان نیلوفر ی نگاهت می دانی که دلم زخمی اجاق خاطره هاست ومنحنی زیبای کلامت که تنفس شروع زندگيست بنویس بنویس برو خیالی نیست گلایه آقا به ما کهنگی من ویخ زدگی تو پیوند تو شما با دنیاست وباران نگاه من تورا بدرقه میکند تا سرزمین وداع تا سرزمین بودن تا شدن تا رفتن تا رهایی واما من آقا جان به تنهایی خیالم را تشریح میکنم تا سرزمین اشکهای قندیل شده وپیوند دوباره ام با شما را بیعتی دوباره وجدا نشدنی میدانم وپیوند با دنیای تو را تبریک میگویم وپای کوبان با دسته گلهای نرگس به استقبال آمدنت می آیم میشود دوباره برق نگاهت شیار های گونه ام را گل کند وزخم های دلم را نوازش شاید سهم من ترازویی باشد از غم شعر هایم پر از تو وخالی از دیگران کاش گردش روز گار می ایستاد تا قدری آمدنت را تماشا کند ااااااااااه تا کی غیبت آقا جانم فدای چشمهای بارانی تو ردای سبز امامت مبارکت آقا اللهم عجل ولیک الفرج آمین 🌿 🌿🌼 🌿🌼🌼 🌿🌼🌼🌼 🌿🌿🌿🌿🌿
❤آقای من نور دلم صوم وصلاتم ❤در صحن های تو به دنبال چشاتم از باب الجواد اذن دخول میگیرم ، وارد که می شوم میان کلمه ها اسیر می شو م زبانم قفل می شود از این همه عظمت اکسیژن نگاهت امانم را بریده باران شروع به باریدن می کند ، اما دوست داشتن تو آقا جان تمام نمی شود صلوات خاصه را کبو تران همراه با اشک چشم زمزمه می کنند. شقایق حضور تو عاشقانه دلم را اسیر خود می کند ساعت به هشت عاشقی که می رسد تمام کروبیان به احترامت سر خم می کنند ، شکوفه های اشک تعظیم می کنند واژه ها از هم پیشی می گیرند دل ها اسیر می شود ترانه ها غزل ها برایت گریبان چاک می زنند. چقدر می نویسم چقدر می نویسند می سرایند تمامی ندارد جز ومد عشق تو😔 آقای مهربانم شاعر ها شعر می شوند و شعر ها شاعر می شوند شاعر شور می گیرد برای بوسیدن دست هایت به پنجره فولاد نزدیک می شوم دخیل التماسم را به چشمانت گره می زنم حرارت عشق در گيسوان دستگیرۂ مشبک ضریع شعله ورمی شود عاشق شدن بخاطر ت کافی نیست پاییز بهاریست که عاشق شده است. 😭مردن که جای خود دارد ودل چسب ترین سجده بارانی و زل زدن به گنبد طلا یی اشک شوق رسیدن به تو آغوش بازِ نقاره خانه آب سقا خانه کاسه های آب بوی اسپند خاد مان حرم شفا ی قلب 💔شکسته چقدر حقیرند قلم ها ثانیه های سکوت هراسانت شده اند. همگی حق دارند تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد زیارت چشمان ملتمس زائرانت چشم های بارانی یاس نبی نامه های دلم رانجوا می کند اشک از چشمان بچه آهو سرازیر می شود با آن وضو می گیرم کودک مسیحی شفا می گیرد. امواج عشق مرا هیپنوتیزم می کند و من با کل وجودم محو دیدن امامم می شوم. 💐 صل الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی الامام الرئوف 💐
📚 📝:زفاطمی(تبسم) ♥️ دکتر ارتوپد مچ پایم را گچ گرفت و به من گفت: -شما میتونی بری. پویا برای من ویلچری آورد و به من گفت : -شما روی این بنشینید من الان برمیگردم و سپس با دکتر به سمت در اتاق رفتند . دکتر در حالی که کنار در ایستاده بود به پویا گفت : -پویا نکنه تو با این خانم تصادف کردی ؟ -نه پدرجان ! من فقط ایشون رو رسوندم بیمارستان همین . راستی بابا , پدرشون هم توی این بیمارستان کار میکنه ,فامیلشون رادمنشه . شما میشناسیدشون؟ _خوب هم میشناسم . پدرش یکی از دوستان دوران تحصیلم بود البته هنوز هم هست . دکتر نگاهی به من کرد و گفت: -خوبی دخترم من دوست پدرت هستم . مگه عماد و سلاله خانم نرفتن ایتالیا ؟تا جایی که من خبر دارم قرار بود خانوادگی برید , پس شما اینجا چیکار میکنی؟ -از اشناییتون خوشبختم. بله حق با شماست پدر و مادرم و برادرم سهیل هنوز هم ایتالیا هستند ولی من ترجیح می دادم تو خونه بمونم , واسه همین نرفتم. -حالا شبا پیش کی هستی؟ اصلا کسی هست کمکت کنه ؟ با این پای ضرب دیدت که نمیتونی همش از جات بلند بشی و کارات رو بکنی -شبا دوستم میاد پیشم .تنها نیستم شما نگران نباشید وقتی حرفهایم تمام شد پویا گفت: -همین الان دوستتون با من تماس گرفتند و گفتند بهتون بگم پدربزرگ نامزدشون فوت کرده تا چهلم پدربزرگش میرن شهرستان. -ولی دوست من شماره شما رو از کجا آورده ؟ تازه از کجا فهمیده من همراه شما هستم؟! -من هم این سوال رو ازشون پرسیدم گفتند با خونتون تماس گرفتند جواب ندادید شماره منو از روی گوشی نامزدشون برداشتند و با من تماس گرفتند دکتر رو به من کرد و گفت :حالا که تنهایی اگه فامیلی تو این شهر داری شماره تلفنشون بده باهاشون تماس بگیرم بیان کمکت . -من هیچ کس اینجا ندارم همه اقوامم خارج از کشور زندگی میکنند ببخشید آقای دکتر میشه تا یکی دوروز دیگه تو بیمارستان بستریم کنید؟ -نه دخترم ! بیمارستان تخت خالی نداره , اگر هم داشته باشه مقررات اجازه چنین کاری رو نمیده میفهمی که ! مکثی کرد و به پویا گفت : شما ثمین خانم ببر خونه خودمون ! من مامانت رو در جریان میزارم به آقای دکتر گفتم: -من از لطفتون ممنونم ولی با اجازه اتون میرم خونه خودمون مزاحم شما نمیشم -چه مزاحمتی دخترم . اصلا واسه اینکه خیالت راحت بشه الان با پدرت تماس میگیرم و بهش میگم بعد هم خودت باهاش صحبت کن! دکتر با پدرم تماس گرفت و کل جریان را برایش توضیح داد و سپس من با پدرم صحبت کردم و با اجازه و البته اصرار پدرم قبول کردم تا به منزل دکتر بروم ! ! . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌼🌼🌼 🌿🌼🌼 🌿🌼 🌿 ❤️🌷کریمانه ترین بانو❤️🌷 باران می بارد همین حوالی پچ پچ قطره ها میان قافیه های غزل به عشق سلام می گویند دختر خورشید هفتم پابه عرصه گیتی می گذارد تمام قطره های به احترامش سر تعظیم فرود می آوردند و دریا می شوند نگین آبی آسمانی قم امشب شب فردا روزمیلاد کریمانه ترین بانوی ایران هست حول حالنای دلم اذن دخول می گیرد کلمه ها واژ گان به دور گهواره دخت آفتاب طواف می کنند تمام کروبیان سجده شکر می کنند ملائک های هفت آسمان امشب نغاره زن عرش کبریایی هستن جبرئیل گل لبخند به موسی ابن جعفر علیه السلام هدیه می دهند و تاج الهی کرامت خدایی به امام رضا علیه السلام می دهند مبارک باد قدمت زینب رضا علیه السلام امشب مدینه نور باران هست وخورشید صبح فردا بوسه زن دستان دخت آفتاب نجمه بانو هستند معصومه فلسفه شيدايى است و غزل ماندن و بودن، معصومه نگين ايران است كه درقم، شهر اقامه مى درخشد میلاد نور دیده رضا، کعبه دلها، حضرت معصومه علیهاالسلام وروز دخترخجسته باد یاس خادم الشهدا رمضانی 🌿✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh 🌿🌼 🌿🌼🌼 🌿🌼🌼🌼 🌿🌿🌿🌿🌿
❤آقای من نور دلم صوم وصلاتم ❤در صحن های تو به دنبال چشاتم از باب الجواد اذن دخول میگیرم ، وارد که می شوم میان کلمه ها اسیر می شو م زبانم قفل می شود از این همه عظمت اکسیژن نگاهت امانم را بریده باران شروع به باریدن می کند ، اما دوست داشتن تو آقا جان تمام نمی شود صلوات خاصه را کبو تران همراه با اشک چشم زمزمه می کنند. شقایق حضور تو عاشقانه دلم را اسیر خود می کند ساعت به هشت عاشقی که می رسد تمام کروبیان به احترامت سر خم می کنند ، شکوفه های اشک تعظیم می کنند واژه ها از هم پیشی می گیرند دل ها اسیر می شود ترانه ها غزل ها برایت گریبان چاک می زنند. چقدر می نویسم چقدر می نویسند می سرایند تمامی ندارد جز ومد عشق تو😔 آقای مهربانم شاعر ها شعر می شوند و شعر ها شاعر می شوند شاعر شور می گیرد برای بوسیدن دست هایت به پنجره فولاد نزدیک می شوم دخیل التماسم را به چشمانت گره می زنم حرارت عشق در گيسوان دستگیرۂ مشبک ضریع شعله ورمی شود عاشق شدن بخاطر ت کافی نیست پاییز بهاریست که عاشق شده است. مردن که جای خود دارد ودل چسب ترین سجده بارانی و زل زدن به گنبد طلا یی اشک شوق رسیدن به تو آغوش بازِ نقاره خانه آب سقا خانه کاسه های آب بوی اسپند خاد مان حرم شفا ی قلب 💔شکسته یاس چقدر حقیرند قلم ها ثانیه های سکوت هراسانت شده اند. همگی حق دارند تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد زیارت چشمان ملتمس زائرانت چشم های باران دل نامه های دلم رانجوا می کند اشک از چشمان بچه آهو سرازیر می شود با آن وضو می گیرم کودک مسیحی شفا می گیرد. امواج عشق مرا هیپنوتیزم می کند و من با کل وجودم محو دیدن امامم می شوم. 💐 صل الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی الامام الرئوف 💐
قرار نگیرند. و خداوند بخشنده مهربان است.) ‍ بانو هوا بس ناجوانمردانه سرد است و بی روح تو ای خواهرم خشاب ایمانت را با گره روسری وچادرت محکم کن چرا که چادرت خون بهای شهیدان است. چادرت پر پرواز مردانی هست که در بیابانهای فکه، شلمچه طلائیه، اروند، سوریه ،حلب و خان طومان تکه تکه شدند وعده ای گمنام شدند پس مواظب خمپاره شصت دشمن باش مواظب خط قرمز ها باشید فرهنگ ما فرهنگ فاطمی وزینبی است ما بچه های مکتب سرخ عاشوراییم میشود با همین حجابت ،با همین چادرت شفیع ما باشید نگاه‌ خسته‌‌ات به آسمان که می‌رسد هبوط می‌کند فرشته‌ای که بال‌های خسته‌اش نمی‌رسد به عرش_چشم_تو... نگاه شهدا به چادر تو دوخته شده است که بعد از آن ها حافظ این سنگر توهستی خاکی تو که شده‌ کفنم با نخی از چادر تو می‌شوم حبل الهی تا خدا هم می‌روم من گر کنی من را نگاهی یا مادر برای ما هم مادری کن ۲۱ تیر سالروز عفاف حجاب به تمام دختران وزنان سرزمینم بخصوص دختران با حیای شهر زيباي زیدون مبارک باد
🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌼🌼🌼 🌿🌼🌼 🌿🌼 🌿 ❤️🌷کریمانه ترین بانو❤️🌷 باران می بارد همین حوالی پچ پچ قطره ها میان قافیه های غزل به عشق سلام می گویند دختر خورشید هفتم پابه عرصه گیتی می گذارد تمام قطره های به احترامش سر تعظیم فرود می آوردند و دریا می شوند نگین آبی آسمانی قم امشب شب فردا روزمیلاد کریمانه ترین بانوی ایران هست حول حالنای دلم اذن دخول می گیرد کلمه ها واژ گان به دور گهواره دخت آفتاب طواف می کنند تمام کروبیان سجده شکر می کنند ملائک های هفت آسمان امشب نغاره زن عرش کبریایی هستن جبرئیل گل لبخند به موسی ابن جعفر علیه السلام هدیه می دهند و تاج الهی کرامت خدایی به امام رضا علیه السلام می دهند مبارک باد قدمت زینب رضا علیه السلام امشب مدینه نور باران هست وخورشید صبح فردا بوسه زن دستان دخت آفتاب نجمه بانو هستند معصومه فلسفه شيدايى است و غزل ماندن و بودن، معصومه نگين ايران است كه درقم، شهر اقامه مى درخشد میلاد نور دیده رضا، کعبه دلها، حضرت معصومه علیهاالسلام وروز دخترخجسته باد خادم الشهدا رمضانی 🌿 🌿🌼 🌿🌼🌼 🌿🌼🌼🌼 🌿🌿🌿🌿🌿
آسایشگاه میان رقص با شکوه کبوتران بی بازگشت گیر کرده بودم آسایشگاه حال عجیبی داشت کشوی میزش را باز کرد تعدادی از عکس های جبهه را جلوی من گذاشت نشانم میداد حال هوایی اون آرامش بعد از طوفان بود لرز عجیبی تمام بدنم را گرفته بود که نگو آب از آسیاب وطبل وطوفان از نوا افتاده بود 😭یادم آمد روزی دوستانت تمام تیکه های فشنگت را می شماردند اما حال گوشه آسایشگاه کز کرده ای گروهان شناسایی را فراموش نمی کنم دلاوری های قصه دیروزت راامروز من برایت می نویسم تا بمانی در قصه آیندگان وفردا های استوره شدنت را وچه زود استوره شدی اما خودت خیال می کنی همین تن کبود واستخوان های خسته وکوفته همیشه را تحمل میکنی صبوری تو صنوبر را صبورتر کرده بود موج انفجاری که تو مجروح ساخت یا به قول امروزی ها گرفت را هم اکنون هم می توان شنید دلم پر از غصه شد وقتی با شوق دیروز هافردا های گذاشته را برایم باز گو می کنی اما بعضی تهِ اون سالن زیر چشمی نگاهم می کردند خیال می کرند کنار مریض واگیر دار نشسته ام خیال کردند میگذارم اون گوشه نا شناس بمانی ما گوشه نشینان خرامان تو هستیم تا دایره ای هست در این گنبد مستیم دل تو وامسال تو خیلی پاک است وبی ریا یاد سجاده وچادر گلدار مادرم افتادم حتی پاک تر قوهای سپید بال آسمان آبی شما روزی هزار بار شهید می شوی من خبر دارم آتش میگیرم توان کار نکرده را پس می دهی خوشحالم میز ریاست را چنان پشت پا زدی تا آخر دنیا من به شما مدیونم شما که غیرت ومردانگیت زبان زد شده برای خاکت جنگیدی چرا خجالت میکشی سرت را بالا بگیر مرد میدان نبرد ببخشید اگر گاهی مسیرت را گم میکنم مردانگی شما را با هیچ چیز این دنیا معامله نمی کنم این واژه های عشق و ایثار چشم های زیبای تو را تماشا یی کرده بود روی همین تخت کنج همین اتاق چنان قصه عشق را برایم روایت کردی فقط خدا می داند واین اشک سوزان شما چنان دل نا امید مرا با برق نگاهت امیدوارکردی که گیج آن لحظه هایم برایم دعایی کن نگاهی پیراهن دنیا یی ایم کهنه شده دنبال تولدی دوباره ام سالهاست گم شده ام دستانم به آسمان نمی رسد که ستاره های عشق را بچینم تو که دستت میرسد دعایم کن روز ها خاطرات شیرین شما پريشان و آواره ام کرده وشب ها خاطرهای باران از کوچه های خیالم تمامی ندارد وعبور میکند دلتنگ کسانی هستم که هیچ وقت ندیدمشان اما همیشه دلم برایشان تنگ می شود وبرایم از هر آشنایی آشنا تر اند موج انفجار محبت شما تمامی ندارد مرا آواره کرده میان کوچه های عروج لحظه های ایثار اما تنها دلخوشی یاس همین دیوانگی ها ودر به در هاست من دلتنگم دلتنگ شهدا دلتنگ لباس های خاکی که گه گاهی توی آسایشگاه هم پیدا میشود آرام میگیرم دیگر هیچ نگاه سنگینی دلم را نمی لرزاند فکری به حال بال شکسته ام بکنید همیشه گریه های من ونفس های بارانی پدرم فقط چند دقیقه فاصله داشت وان خستگی های چشم هایم را برایم پر میکرد منتظرم برگردی بابای یاس یاس خادم الشهدا رمضانی ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
یا ایهاالنبی قل لازواجک و بناتک و نساءالمومنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یوذین و کان الله غفورا رحیما) (ای پیامبر، به زنان و دخترانت و نیز به زنان مومنین بگو خود را بپوشانند تا شناخته نشوند و مورد اذیت ق رار نگیرند. و خداوند بخشنده مهربان است.) ‍ بانو هوا بس ناجوانمردانه سرد است و بی روح تو ای خواهرم خشاب ایمانت را با گره روسری وچادرت محکم کن چرا که چادرت خون بهای شهیدان است. چادرت پر پرواز مردانی هست که در بیابانهای فکه، شلمچه طلائیه، اروند، سوریه ،حلب و خان طومان تکه تکه شدند وعده ای گمنام شدند پس مواظب خمپاره شصت دشمن باش مواظب خط قرمز ها باشید فرهنگ ما فرهنگ فاطمی وزینبی است ما بچه های مکتب سرخ عاشوراییم میشود با همین حجابت ،با همین چادرت شفیع ما باشید نگاه‌ خسته‌‌ات به آسمان که می‌رسد هبوط می‌کند فرشته‌ای که بال‌های خسته‌اش نمی‌رسد به عرش_چشم_تو... نگاه شهدا به چادر تو دوخته شده است که بعد از آن ها حافظ این سنگر توهستی خاکی تو که شده‌ کفنم با نخی از چادر تو می‌شوم حبل الهی تا خدا هم می‌روم من گر کنی من را نگاهی یا مادر برای ما هم مادری کن ۲۱ تیر سالروز عفاف حجاب به تمام دختران وزنان سرزمینم بخصوص دختران با حیای شهر زيباي زیدون مبارک باد