📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیست_هشتم
با شنیدن خبر رفتن پویا ,اشکهایم جاری شد .پاهایم توانی برای ایستادن نداشت روی لبه استخر نشستم .پویا با دیدن حال من گفت:
-ثمین جان چرا مثل بچه ها گریه میکنی ؟ثمین جانم؟اگه بگی به این سفر نرو ,نمیرم .به جون خودم قول میدم که نرم .وقتی تو ناراحتی قلبم نمیتپه عزیزدلم.ثمین جان میخوای که سفرم رو کنسل کنم فقط لازمه لب ترکنی .هوم؟
-نه برو قول میدم دیگه گریه نکنم ولی تو هم باید قول بدی هرروز صبح ,ظهر و شب بهم زنگ بزنی باشه ؟
-باشه عزیزم قول میدم.حالا دیگه بخند دخترلوسم.
-خودت لوسم کردی پس اعتراض وارد نیست .حالا کی میخوای بری ؟
-امشب ساعت 8 پروازدارم ,اومدم تا اون ساعت رو باهم باشیم.موافقی بریم بیرون؟
-اوهوم.بزار به مامان خبر بدم و آماده بشم.زودمیام
-باشه عزیزم.منتظرم.
مادرم در آشپزخانه مشعول آماده کردن میز صبحانه بود به سمتش رفتم و گفتم:
-مامان جان اگه با من کاری ندارید میخوام با پویا برم بیرون؟شب ساعت 8 پرواز داره .وقتی پویا رو رسوندم فرودگاه برمیگردم.
-برو .خوش بگذره .مواظب خودتون باش شب زود برگردی
-چشم .فعلا
سوار ماشین پویا شدم و او به راه افتاد.من در طول مسیر سکوت کرده بودم و هرگاه به پویا نگاه میکردم اشکهایم میریخت
پویا که متوجه شده بود گفت :
-ثمین جان اگه گفتی میخوام کجا ببرمت
-در حالی که بغض راه گلویم رابسته بود گفتم:
-نمیدونم.کجا؟
-میخوام ببرمت کوه تا هرچقدر دلت میخواد فریاد بزنی تا آروم بشی ,من هروقت دلم میگیره میرم کوه. خیلی بهم آرامش میده .امیدوارم به تو هم چنین حسی رو انتقال بده.
-چقدر خوب .من خیلی وقته کوه نرفتم .منم کوه رو دوست دارم قبلنا وقتایی که ناامید میشدم میرفتم کوه .وقتی استقامت کوه رو میدیدم سعی میکردم مثل کوه موقع مشکلات استقامت کنم
-دقت کردی من و تو چقدر هم عقیده ایم ؟
-اره خییییلی.
با این حرف هردو بلند خندیدیم و غم و غصه هایمان را به فراموشی سپردیم
لحظاتی بعد ما پایین کوه ایستاده بودیم .از ماشین پیاده شدیم.کوه مثل همیشه پربود از آدمهایی که برای فرار از هیاهوی شهر به انجا پناه آورده بودند
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh