eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ غرور مردانه اش اجازه نمیداد جلوی من اشک بریزه . از ماشین پیاده شد و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس کنار خیابان نشست .بادستهایش سرش را گرفته بود . از تکان خوردن شانه هایش معلوم بود که گریه میکند. میخواستم پیشش بروم که صدای زنگ تماس گوشی ام مانع شد. مادرم پشت خط بود,گفت: _ثمین معلوم هست کجایی دختر؟ _سلام مامان اومدم بیرون باید با پویا صحبت میکردم. _درمورد چی؟ _درمورد زندگی و آینده خودم _تونستی همه چیز رو بگی؟ -نه مامان فعلا نمیتونم شاید تو این سفر کوفتی بگم .نمیخوام بیشتراز این آزارش بدم -نکنه میخوای این سفر رو با این اوضاع و احوال بریم؟ _اره مامان حتما باید بریم.لطفا آماده بشید من و پویا هم الان میایم اونجا .شما با خالشون هماهنگ کن. -خودت میدونی .ما الان آماده میشیم.خب دیگه خداحافظ -خداحافظ از ماشین پیاده شدم ,کنارپویا نشستم در حالی که به زورسعی میکردم لبخند برلب داشته باشم گفتم:ببین پویا,منو نگاه کن .بیا همه چیز رو فراموش کن ,بیا به سفر امروزمون فکرکنیم.در مورد این اتفاق ها بعد سفر صحبت میکنیم .باشه؟ پویا باعصبانیت گفت: _من نمیتونم مثل تو خونسرد باشم و لبخند بزنم ,انگاراتفاقی نیفتاده میفهمی!!نمیییتونم در حالی که اشک میریختم از روی نیمکت بلند شدم و آهسته گفتم: _حق باتوئه .من ببخش سوارماشین شدم و به سرعت از پویا دورشدم.نمیدانستم باید چه کارکنم .بی هدف درخیابان ها چرخیدم.کناگهان به یاد حرفهایم با مادرم افتادموقتی که خوش خیال بودم و فکرمیکردم پویا میتواندبا این سفر آخر موافقت کند, باخود گفتم حتما تا الان منتظرمن و پویا هستند. سریع به سمت خانه به راه افتادم در طول مسیر فکرمیکردم به پدر و مادرم چه باید بگویم.چه بهانه ای برای نیامدن پویا باید می آوردم. وقتی به جلوی خانه رسیدم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh