📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پنجاه_یکم
غرور مردانه اش اجازه نمیداد جلوی من اشک بریزه .
از ماشین پیاده شد و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس کنار خیابان نشست .بادستهایش سرش را گرفته بود .
از تکان خوردن شانه هایش معلوم بود که گریه میکند.
میخواستم پیشش بروم که صدای زنگ تماس گوشی ام مانع شد.
مادرم پشت خط بود,گفت:
_ثمین معلوم هست کجایی دختر؟
_سلام مامان اومدم بیرون باید با پویا صحبت میکردم.
_درمورد چی؟
_درمورد زندگی و آینده خودم
_تونستی همه چیز رو بگی؟
-نه مامان فعلا نمیتونم شاید تو این سفر کوفتی بگم .نمیخوام بیشتراز این آزارش بدم
-نکنه میخوای این سفر رو با این اوضاع و احوال بریم؟
_اره مامان حتما باید بریم.لطفا آماده بشید من و پویا هم الان میایم اونجا .شما با خالشون هماهنگ کن.
-خودت میدونی .ما الان آماده میشیم.خب دیگه خداحافظ
-خداحافظ
از ماشین پیاده شدم ,کنارپویا نشستم در حالی که به زورسعی میکردم لبخند برلب داشته باشم گفتم:ببین پویا,منو نگاه کن .بیا همه چیز رو فراموش کن ,بیا به سفر امروزمون فکرکنیم.در مورد این اتفاق ها بعد سفر صحبت میکنیم .باشه؟
پویا باعصبانیت گفت:
_من نمیتونم مثل تو خونسرد باشم و لبخند بزنم ,انگاراتفاقی نیفتاده میفهمی!!نمیییتونم
در حالی که اشک میریختم از روی نیمکت بلند شدم و آهسته گفتم:
_حق باتوئه .من ببخش
سوارماشین شدم و به سرعت از پویا دورشدم.نمیدانستم باید چه کارکنم .بی هدف درخیابان ها چرخیدم.کناگهان به یاد حرفهایم با مادرم افتادموقتی که خوش خیال بودم و فکرمیکردم پویا میتواندبا این سفر آخر موافقت کند,
باخود گفتم حتما تا الان منتظرمن و پویا هستند.
سریع به سمت خانه به راه افتادم در طول مسیر فکرمیکردم به پدر و مادرم چه باید بگویم.چه بهانه ای برای نیامدن پویا باید می آوردم.
وقتی به جلوی خانه رسیدم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh