#روایٺــ_عِـشق ✒️
"توی جبهه اين قدر به خدا میرسی
ميای خونه يه خورده ما رو هم ببین"
شوخی میكردم...
آخر هر وقٺ ميآمد؛
هنوز نرسيده،
با همان لباس ها می ايسٺاد به نمـاز...
ما هم مگر چه قدر کنار هم بوديم؟!
نصفه شب میرسید
صبح هم نان و پنير به دسٺ ،
بندهایِ پوٺينش را نبسٺه،
سـوار ماشين می شد كه برود..
نگاهم كرد و گفت:↓
«وقٺی ٺو رو می بينم،
احساس میكنم بايد دو ركعٺ نماز شكـر بخونـم...
#سردارشهید_محمدابراهیم_همت🌷
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تقدیم به اولین شهید فاطمیون
ساکن مشهد بود و جزو گروه 22 نفرهای بود که پایه گذار فاطمیون بودند. عظیم واعظی که جزو نخستین گروه رزمندگان افغانستانی فاطمیون برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی سوریه شد و تنها بعد از گذشت سه ماه از تأسیس فاطمیون به شهادت رسید...
#شهید_عظیم_واعظی🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۶۰/۳/۲۴ مشهد
شهادت : ۱۳۹۲/۵/۳۰ سوریه
@zakhmiyan_eshgh
ماجرای عروس لبنانی ک در عرض ۳ سال دو نامرد خود را به حضرت زینب(س) تقدیم کرد.
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
ماجرای عروس لبنانی ک در عرض ۳ سال دو نامرد خود را به حضرت زینب(س) تقدیم کرد. نشر معارف شهدا در ایتا
#قسمت_اول:
در ابتدا خودتان را برای ما معرفی کنید و بفرمائید کی و کجا به دنیا آمدید و دوران کودکی و نوجوانیتان چگونه سپری شد؟
اسم من آیه شحاده است و در سال ۲۰۰۱ (فروردین ۱۳۸۰) در لبنان به دنیا آمدم. مثل همه بچهها کودکیام همراه با بازی، تفریح و فضای خاص دوران کودکی بود. درباره دوران نوجوانی چیز خاصی به یاد نمیآورم. طبق روال طبیعیاش میگذشت و به مدرسه میرفتم. سال ۹۶ مدرسه را با مدرک پرستاری به تمام رساندم و از آن زمان داستانم شروع شد.
❤️
رابطه خانوادهتان با مقاومت چطور بود و چه کسی بیشترین تأثیر را در زندگی شما داشت؟
من در خانوادهای که به مسیر مقاومت معتقد و بر حفظ اصولش استوار بود به دنیا آمدم و خدا را شاکرم که اثرگذارترین فرد یا اتفاق زندگیام شهادت عزیزانم بوده است که هر کدام از آنها تأثیر خاص خودشان را روی قلبم گذاشتند.
هیچ وقت پیش از ازدواج به این فکر میکردید که روزی همسر شهید باشید و با سختیهایی که خانواده شهدا با آن مواجه میشوند رو به رو شوید؟
پیش از اینکه خواستگاری داشته باشم به مسأله شهادت فکر میکردم و با بعضی از همسران شهدا آشنا بودم تا بدانم بعد از چنین مسألهای چه شرایطی پیش خواهد آمد. این مسأله در نظرم امری مقدس بود و از عکس شهدا در موقعیتهای مختلف استفاده میکردم همان طور که حضرت آقا میگویند"باید یاد و نام شهدا برای همیشه در جامعه زنده بماند". روی حساب این مسائل همیشه خودم را در موقعیت یک همسر شهید تصور میکردم.
❤️
لطفاً برایمان از شهید عباس علامه بگویید. چه زمانی با ایشان آشنا شدید و این آشنایی چگونه ختم به نامزدی شما با هم شد؟
شانزده ساله بودم که در سال ۱۳۹۵ در منطقه حاره حریک با عباس آشنا شدم. از این آشنایی زمان کوتاهی در حدود سه ماه میگذشت که روز ۲۷ شهریور ۱۳۹۵ عقد کردیم. درست است که من کم سن و سال بودم اما عباس به من درس زندگی میداد و مرا برای اینکه زنی قوی باشم و تحصیلاتم را ادامه بدهم تشویق میکرد. دوران نامزدیمان نه ماه به طول انجامید و در این مدت من و عباس آرزوهای زیادی برای زندگیمان داشتیم، وسایل خانهمان را آماده کرده بودیم و من در حال رو به راه کردن بقیه کارها و کمک حالش در اتمام کارهای خانه بودم که عباس در تاریخ هشتم خرداد سال ۱۳۹۶ در منطقه درعا سوریه به شهادت رسید.
#راوی_همسرشهید ✍
#آیه_شحاده
#ادامه_دارد...
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
اولین شهید ایرانی در بوسنی
شهید «رسول حیدری» نماد غیرت ایرانی در دفاع از مظلومان عالم
شهید «رسول حیدری» با نام مستعار «مجید منتظری» یکی از چهار شهید ایرانی در بوسنی است که در میانه جنگ بوسنی بهعنوان دیپلمات جمهوری اسلامی ایران به شهری در بوسنی مرکزی رفت و در نبرد با صربها به شهادت رسید.
#شهید_رسول_حیدری ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
در آغوشت بپوشانم
که شب دلتنگ و دلگیر است...
#شهید_جواد_الله_کرم🌷
@zakhmiyan_eshgh
🏴امروز سالگرد فاجعهی اسپایکر، یکی از هولناکترین فاجعهی قرن است...
سال ۲۰۱۴ داعش وارد دانشگاه هوایی تکریت عراق شد و بیش از 1700 هزار جوان شیعه عراقی را به شهادت رساند و به دجله انداخت، طوری که رودخانهی دجله به رنگ قرمز درآمده بود!
@zakhmiyan_eshgh
و قـاف .....
حرف اول عِشــق است
آنجـا کـه نام تـو ، آغاز می شـود
قـــــــــــ ا ســــــــــ م
#سیدالشهداء_مقاومت
#سپهبد_شهید_قاسم_سلیمانی❤️
@zakhmiyan_eshgh
شاید یک روز
به ندیدنت ،
به نشیدن صدایت ،
و به جای خالی ات عادت کنم !
اما فراموش کردنت
هنری است
که اصلا ندارم ...
#بهنام_محبی_فر ✍
#شهید_حسن_عشوری ❤️
#سالروز_شهادت 🌹
#مدافع_امنیت 💚
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
شاید یک روز به ندیدنت ، به نشیدن صدایت ، و به جای خالی ات عادت کنم ! اما فراموش کردنت هنری است که اص
میخواهم ماجرایی را برای شما نقل کنم که شنیدن آن برای همه مفید است.
شبی در عالم خواب خود را در مکانی دیدم که پشتدری به حالت انتظار ایستادهام، پس از چند لحظه اجازه ورود به من داده شد. من نیز به داخل اتاق رفتم.
ناگهان دیدم مردی بالباس عربی تمام سیه و بیسر درحالیکه خون بر لباسش جاری است در برابرم ایستاده، در همین لحظه و در عالم خواب در مقابل آن مرد بیسر به زمین افتادم و هیچگونه توانایی تکلم و حرکت نداشتم. در همین حین صدایی به گوشم رسید که چشمانت را باز کن، با زحمت بسیار فقط توانستم چشمانم را باز کنم. سپس به من ندا رسید که این مرد بیسر امام مظلومت حسین بن علی (ع) است.
پس از چند لحظه که از آن حال خارج شدم، دیدم اباعبدالله (ع) با سر مبارک و لباس زیبایی که به تن داشتند در سمت راست من و بافاصلهای اندک به روی منبر نشستهاند و به من خیره شدهاند و درحالیکه لبخندی نیز به لب داشتند در عالم خواب به خود نهیبی زدم و گفتم که اگر این فرصت را زا دست بدهی عمرت سراسر تباهشده است.
با هر مشقت و سختی که بود کشانکشان خود را به اولین پله منبر امام حسین (ع) رساندم و پله اول منبر ایشان را به دست گرفتم ، وجود نازنین اباعبدالله (ع) درحالیکه با تبسم به من نگاه میکرد از من پرسیدند: چه میخواهی؟
عرض کردم مولا جان فقط میخواهم که برات شهادت مرا امضاء کنید. با همان لبخندی که بر لبان مبارکشان نقش بسته بود، سر مبارک خود را به حالت رضایت تکان دادند.
ای کسانی که امروز صدای من را میشنوید: مبادا، مبادا، مبادا پدر و مادرم را ملامت کنید که چرا اجازه دادید به تنها فرزند پسر شما در این شغل پرمخاطره مشغول به کار شود! اگر من تنها پسر پدر و مادرم بودم، مگر نمیدانید و نشنیدهاید که امام حسین (ع) نیز تنها یک علیاکبر (ع) داشت، مگر نمیدانید که مولایم حسین (ع) فرزند ششماهه خود را فدای اسلام کرد.
من خود این راه را از روی ایمان و اعتقاد قلبی انتخاب نمودهام.
قسمتی ازوصیتنامه
#شهید_امنیت_حسن_عشوری ❤️
#سالروز_شهادت 🌹
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_پناه
دلم هوای تو کرده شه خراسانی ..
چه می شود که بیایم حرم به مهمانی؟
دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان...
عنایتی که بیایم، تویی که درمانی
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_نـهـم
✍مقابلش می ایستم و می گویم:
_بس کن سوگند،عجب اشتباهی کردم اومدما.مثلا گفتم باهات درددل کنم
+خودتو بذار جای من آخه!
_هر آدمی می تونه تغییر کنه
+تغییر مثبت آره،ولی تو منفی عقب گرد کردی
_از نظر کی؟تو یا من؟
+ما همیشه هم نظر بودیم پناه
_تا چند ماه قبل و پیش از تغییرات بله
+برو بابا،چرت و پرت تحویل من نده، توصیه می کنم چند روز اینجا بمون بریم پیش بچه ها سرت هوا بخوره بلکه این چیزا یادت بره.کاری نداری؟
_نه
+خدا بی نوبت شفات بده،فعلا
همین که می رود،بالاخره بغضم می ترکد و شروع می کنم به گریه کردن.
روی چمن ها می نشینم و به بدبختی هایم فکر می کنم.شاید خیلی هم بی ربط نمی گفت سوگند!حتی از راه دور هم نظر شهاب برایم مهم بود...
دلم می خواست تهران باشم و توی آرامش خانه حاج رضا بمانم.اما مگر می شد؟چرا هیچ عکسی از هیچ کدامشان توی گوشیم نداشتم؟چرا من انقدر گیج بودم همیشه؟
چقدر جایم خالی می ماند!
آخ که چقدر شیدا خیالش راحت شده و چه ذوقی دارد برای امشب.هم دامادی برادرش و هم دیدن و بودن در کنار شهاب!
خدایا...حتی بهزاد هم که صبح تا شب پناه ورد زبانش بود چند ماه دور بودنم را طاقت نیاورد و رفت سراغ دخترهای جدید!
آن وقت من باید به چه امیدی تصور می کردم که شهاب فراموشم نکند یا اصلا برایش مهم مانده باشم؟
از دل برود هرآنکه از دیده برفت.
بجای برگشتن به خانه،پیش لاله می روم تا از تنهایی دق نکنم.به صورتم که نگاه می کند می گوید:
_چیزی شده؟پکری
+رفته بودم دیدن سوگند
_همون دختره که من باهاش لجم؟
+اوهوم
_خب؟
+تحویلم نگرفت
_جهنم...ولی چرا؟!
+تا می تونست ریخت و قیافم رو کوبید
_الحمدالله
با تعجب نگاهش می کنم.سیبش را گاز می زند و با دهان پر می گوید:
+یعنی الحمدالله که تیپت باب میلش نبوده،اون از بس خفن بوده و هست دوست داره توام مدل خودش ببینه مثل قبل.ولی کور خونده،این تو بمیری از اون تو بمیریای قدیم نیست.مگه نه؟
_نمی دونم.دارم شک می کنم
+به چی؟
_به اینکه اصلا چرا عوض شدم یا باید بشم
+خب؟
_هه...بهم گفت عاشق شدی؟گفتم آره...حتی به شهابم توهین کرد.گفت عشق کورت کرده
+تو الان کور شدی؟
_دچار خوددرگیری شدم.فکر می کنم سوگند حق داره.من به عشق شهاب دارم به بعضی چیزا فکر می کنم...مثل خدا نمی گم خوبه یا بده ولی حداقلش باید خوشحال باشی که عاشق شدنتم اگر واقعا باشه،دلت رو به
خدا نزدیک می کنه.
_حرفات برام سنگینه
+عزیزدلم تو که می دونی من همیشه مخالف صد درصد کارات بودم.اگر الان قدم کج می ذاشتی هم گیر می دادم بهت!اما فعلا خوشحالم چون داری سر به راه می شی و خودت حواست نیست!
_ولی من دنبال دلیل محکم می گردم لاله
+برای چی؟
_اینکه به خودم یا یکی مثل سوگند توضیح قانع کننده بدم که چرا دیگه شبیه قبل نیستم
+پیشنهاد می کنم که اول تکلیفت رو حداقل با خودت و دلت روشن کنی بعد دیگرانم توجیه میشن
_چجوری؟
بلند می شود و می گوید:
+بسم الله.تا دلت بخواد راه و روش هست برای این کار
_مثلا؟
دستم را می گیرد و کنار کتابخانه ی نقلی اش می ایستیم.چندتا کتاب را با وسواس انتخاب می کند و می چپاند توی بغلم
+خدمت شما،مطالعه بفرمایید
_داری ادای شهابو در میاری؟
+ول کن توام هی شهاب شهاب...خجالتم خوب چیزیه ها!دخترم دخترای قدیم.عاشقم می شدن دیگه اینجوری جار و زار نمی زدن بخدا...اینا رو بخون مهماشو ازت می پرسما
می خندم و به کتاب ها نگاه می کنم.
ساعت از 12 شب گذشته و من تمام فکر و ذکرم درگیر خانه حاج رضاست.دلم می خواهد آمار بگیرم.چه کسی بهتر از فرشته!
هرچند هیچ عروسی که تازه از سر سفره عقد بلند شده حوصله ی تلفنی حرف زدن با کسی را ندارد اما سنگ مفت و گنجشک مفت!شماره اش را می گیرم.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪
@zakhmiyan_eshgh 🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼