eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#بربال_سخن ای انسان هایی که خالق خود را فراموش نموده اید اگر میزان اشتیاق خداوند متعال را نسبت به خ
✒️ وضع زندگي‌شان خوب بود. پدرش پول تو جيبي خوبي بهش مي‌داد، اما هميشه جيبش خالي بود. وقتي شهيد شد خيلي از كساني كه سرمزارش مي‌آمدند را نمي‌شناختيم. پول توجيبي‌هاي اكبر، بركت سفره خيلي‌ها بود. تنها جايي كه خودش را بر ديگران مقدم مي‌دانست، موقع خطر بود. خودش جلو مي‌رفت و نيروها هم پشت سرش، در يكي از عمليات‌ها به خاطر فاصله كم دشمن، بچه‌ها غافلگير شده و بسياري از آن‌ها شهيد و مجروح شده بودند. روحيه بچه‌ها آسيب ديده بود. اكبر وضعيت را كه ديد پريد وسط عراقي‌ها و جنگ تن به تن راه انداخت. بچه‌ها هم پشت‌سرش شور گرفتند. بعد از آن، چهل و هفت روز در بيمارستان بستري بود. گردان يارسول (ص)، گردان خط‌شكن بود. هركس حال و هواي شهادت داشت به زور هم كه شده خودش را به آن گردان مي‌رساند. آوازه سيدعلي اكبر در بين همه بچه‌هاي لشگر پيچيده بود. خيلي‌ها دوست داشتند در كنارش باشند كه هم در معنويت پيشتاز بود و هم مغز متفكر طراحي عمليات‌هاي گردان بود. روزها سرش خيلي شلوغ بود. اما شب‌ها راحت‌تر مي‌شد او را ديد. به خصوص بعد از نماز شب و قبل از اذان صبح كه بي سر و صدا آفتابه‌هاي دستشويي گردان را يك به يك مي‌برد زير تانكر آب و پر مي‌كرد تا به رزمندگان اسلام خدمتي كرده باشد.  كربلاي 5 نزديك شده بود. هر آن احتمال داشت دستور عمليات صادر شود. ساعت يازده و نيم شب بيدار باش زد. نيروها كه به خط  شدند از همه عذرخواهي كرد و گفت: حالا برويد بخوابيد. ساعت يك و نيم تيراندازي راه انداخت. بچه‌ها تند و سريع به خط شدند. باز هم عذرخواهي كرد. گفت: ديگر تمام شد با خيال راحت بخوابيد. يك ساعت بعد بيدارباش زد. گفت:‌اين‌بار براي نمازشب بيدارتان كردم. يك جاهايي كه منع نظامي نداشت پوتينش را درمي‌آورد و پابرهنه مي‌شد. مي‌گفت: اين جا، جاي پاي شهداست. اين خاك سجده‌گاه فرشته‌هاست. ستون پنجم كار خودش را كرده بود. خيلي از بچه‌هاي گردان يا رسول‌ در ام‌الرصاص جا ماندند. اكبر به شدت مجروح شده بود. تمام تنش غرق در خون بود. نعره مي‌كشيد و خود را با مشت مي‌زد. مي‌گفت: من مسئول آن بچه‌ها بودم. ولي توفيق من از آن‌ها كمتر بود. بي‌طاقت شده بود. 📎جانشین گردان یارسول لشگر۲۵ کربلا 🌷 ولادت : ۱۳۳۹/۱۱/۱۰ بابل ، مازندران شهادت : ۱۳۶۶/۱/۳۰ ماووت ، عملیات کربلای۱۰ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
✒️ ♦️با موتور برای خرید انگشتر نامزدی (نشان) به میدان خراسان رفتیم که همان شد حلقه ازدواجم بعد از آن هم به حرم شاه‌عبدالعظیم رفتیم تا زندگی‌مان سروسامان بگیرد. از آنجا محمد یک انگشتر دُرِ نجف خرید. این هم شد حلقه ازدواج محمد. ♦️دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هرچند رضایت محمد هم برایم شرط بود. ♦️یادم هست همان روزی که مستاجر خانه را خالی کرد، شبانه برای نظافت و سروسامان دادن به خانه آمدیم. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایلمان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. ♦️چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود آن‌هم 2 هفته! با اینکار حسابی ریخت‌و‌پاش کرده بودیم! (هردومان می‌خندیم)... ♦️محمد وقتی در سپاه استخدام شد آن چنان عاشق این شغل مقدس بود که بنا به گفته برخی همکارانش هنگام خواب نیز با همان لباس مقدس به خواب می رفت و علت این کار خود را نیز چنین بیان می داشت: من با نذر و نیازهای فراوانی توانسته ام به این شغل مقدس وارد شوم، از آن می ترسم که هنگام خواب عزرائیل جانم را بستاند و این لباس مقدس بر تنم نباشد. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رسم_خوبان در حاشیه بندرعباس چند خانواده بودند که تحت پوشش ما بودند، در بین آن‌ها سنی هم زیاد بود و
✒️ او یک مرد کامل بود و من فقط به عنوان یک همسر در کنار او نبودم، بیشتر مانند دو رفیق بودیم، ما با هم دوست بودیم و حتی فراتر از این‌ها، او معلم من بود. من با او بزرگ شدم و با او بال و پر گرفتم تا حدود سال ۸۳ که خدا به ما نوید داد که زهرا خانمی در راه است. زهرای ما در ۲۳ بهمن سال ۸۴ به دنیا آمد و زندگی ما را با همه سختی‌هایی که داشتیم خیلی شیرین کرد. ستار حدود ۶ صبح از خانه می‌رفت بیرون و حدود ساعت ۸ شب برمی‌گشت. با آن شرایط سخت، اما زندگی را خیلی دوست داشتیم و خوش بودیم و همان دو سه ساعتی که در کنار هم بودیم به اندازه سال‌ها ارزش داشت، آنقدر که ذوق و شوق داشتیم و عاشقانه زندگی می‌کردیم. زهرا که به دنیا آمد کل زندگی ما عوض شد. بهترین لحظه زندگی ما همان لحظه بود که ستار وارد بیمارستان شد و پارچه‌ای را که دور زهرا پیچیده شده بود کنار زد و گفت بوی بهشت را از زهرا شنیدم. او تمام عشق و محبتش را با دیدن زهرا ابراز کرد. خودش همیشه می‌گفت وقتی زهرا به دنیا آمد انگار هیچ چیز دیگری در دنیا برایم معنا نداشت، فقط زهرا بود. تا سال ۸۸ که خدا آقا ابوالفضل را به ما هدیه کرد، خودش همیشه می‌گفت عشقم زهرا و جانم ابوالفضل. او زندگی را در کار و خانواده خلاصه کرده بود و محبتش را از هیچ کس دریغ نمی‌کرد. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۵۴/۳/۳ روستای مهرنجان ، ممسنی فارس شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲۷ حلب ، سوریه نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زمانی که مادر حشمت برای خواستگاری به منزل ما آمد من در تهران و خانواده حشمت در شهرستان ساکن بودند. ب
✒️ درعملیات والفجر ۸ با فرماندهی یکی از گردانهای خط شکن به تثبیت مواضع در شهر فاو پرداخت. رمز عملیات والفجر ۸ ـ یا زهرا ـ را برای نیروهای گردان مالک اشتر اعلام کرد. او تا پایان عملیات حضور داشت و هرگز خستگی به تن راه نداد . در ۶۴/۱۱/۲۸ در یکی از پاتک های سنگین دشمن در جنگ تن به تن پس از نابودی یکی از تانک های دشمن از ناحیه ی شکم، جراحات سختی برداشت و شریان های دست و فک او پاره شد. طاهری از لحظه لحظه های عمر کمال استفاده را می کرد، چنان که مدتی بستری بود برای کنکور ثبت نام و تقاضای کتاب های درسی کرد. با همان حال بیماری به مطالعه ی کتاب های درسی می پرداخت. پس از چند هفته و بهبودی نسبی از تهران به آمل انتقال یافت. در آمل با اینکه مجروح بود همچون گذشته به صله رحم می پرداخت. همواره خانواده را به تقوا و پاکدامنی، معرفت و سادگی دعوت می کرد. علی رغم بدن رنجور و خسته کار ناتمام مسجد علی ابن ابی طالب محله را که خود بانی آن بود با جدیت به اتمام رساند. در همین ایام خانه مسکونی اش را که ناتمام مانده بود به پایان برد. در تشییع جنازه شهید سید جواد علوی ـ از همرزمانش ـ در پایان مراسم به همسرش گفت : «انشاءاللّه برای من نیز چنین مراسم با شکوهی برگزار خواهند کرد.» وقتی همسرش می گوید : «شما که به شدت مجروح هستی و نمی توانی به این زودیها به جبهه برگردی.» با اطمینان خاطر گفت : «به این بودنم در کنارتان دلخوش نباشید.» به شهادت قریب الوقوع خود بصیرت و آگاهی داشت و سعی می کرد در خانواده آمادگی لازم را ایجاد کند. همسرش شهادت او ر ا اینگونه روایت می کند: لحظاتی بعد از اذان صبح در حالی که حالش بسیار وخیم بود ناگهان دیدم به صورت نیمه نشسته روی تحت با احترامی خاص تعظیم کرد. گویا شخصی یا اشخاص بزرگواری به دیدار او آمده اند. شروع به تلاوت قرآن کرد و سپس پرسید : «این کاخها برای کیست؟» در آخر در حالی که دستهایش را با احترام روی سینه گذاشته بود، گفت : «چشم می آیم، می آیم.» آرام سر را روی تخت گذاشت و نگاهی به من انداخت و شهادتین را بر زبان جاری کردو لحظاتی بعد روح او از قفس تن جدا شد. با چشمانی باز و لبانی خندان در سالگرد تولد پسرش در حالی که بیست و هفت سال بیش نداشت به دیار باقی شتافت. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ گردان مالک اشتر لشگر۲۵کربلا 🌷 ولادت : ۱۳۳۸/۱/۶ آمل ، مازندران شهادت : ۱۳۶۵/۳/۱۲ منزل ، جراحات ناشی از جنگ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
✒️ "توی جبهه اين قدر به خدا میرسی ميای خونه يه خورده ما رو هم ببین" شوخی میكردم... آخر هر وقٺ مي‌آمد؛ هنوز نرسيده، با همان لباس ها می ايسٺاد به نمـاز... ما هم مگر چه قدر کنار هم بوديم؟! نصفه شب میرسید صبح هم نان و پنير به دسٺ ، بندهایِ پوٺينش را نبسٺه، سـوار ماشين می شد كه برود.. نگاهم كرد و گفت:↓ «وقٺی ٺو رو می بينم، احساس میكنم بايد دو ركعٺ نماز شكـر بخونـم... 🌷 @zakhmiyan_eshgh
✒️ 🔹 بسیار پرجنب و جوش بود. درنماز آرامش عحیب و خاصی داشت ، روحیه عملیاتی داشت. دشمن در چشمش حقیر بود، از کثرت عده دشمن هراسی به دل راه نمی‌داد. خلاق و ابداع‌کننده بود، با این که آموزش نظامی کلاسیک ندیده بود، اما ذهنش بسیار باز بود. 🔸چنان رفتار می‌کرد که فرماندهان بالاترش در سپاه درباره طرح‌های او هیچ حرف و سؤالی نداشتند. هر جا مشکلی پیش می‌آمد فکر می‌کرد و راه حل می‌داد. از آن جمله طرح جامع و جالبش درباره نیروهای حراست مرزی بود. قدرت سازماندهی بالایی داشت. در مدت کوتاهی توانست سپاه سوسنگرد را که دچار به‌هم‌ریختگی شده بود، به یکی از پرجنب و جوش‌ترین مناطق جنگی سپاه مبدل کند. 🔹روزی کنارش نشسته بودم، دیدم دارد طرح‌های عملیاتی می‌نویسد. همان طور که با من درباره مسائل امنیتی و شناسایی صحبت می‌کرد، طرح عملیاتی‌اش را هم نوشت! 🔸از آن همه تمرکز حواس خیلی تعجب کردم. گفتم: چطور بدون آنکه که دوره خاصی ببینی، می‌توانی طرح عملیاتی بنویسی؟ 🔹 گفت: خداوند قدرتی به من داده که اگر تصمیم به کاری برای مقابله با دشمن بگیرم، حتماً آن را با یاری خدا انجام می‌دهم. 🔸آدمی چندبعدی بود؛ هم در مسائل فکری و نظری و فرهنگی صاحب‌نظر بود و هم در مسائل نظامی و استراتژیک. اهل قلم بود و خاطرات و مشاهدات خود را هر شب یادداشت می‌کرد. قدرت بیان خوبی داشت. اهل مشورت بود و قدرت تصمیم‌گیری خوبی در مواقع بحرانی داشت. 🔹 برترین صفت او این بود که وقتی تصمیم می‌گرفت، دیگر دچار شک و تردید نمی‌شد. قرص و محکم کارش را می‌کرد. چون همه جوانب کار را قبلاً سنجیده بود. همین قاطعیت به او صلابت خاصی می‌بخشید. 🔸در عمل توکل داشت نه در حرف، ندیدم زود و بی‌دلیل عصبانی شود. می‌دانست با نیروی زیردستش چگونه برخورد کند. 🔹علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت. به تمام معنا ولایتی و عاشق امام بود. یک بار خدمت امام رسید. هر وقت یاد آن روز می‌افتاد، حالت خاصی به او دست می‌داد. بی‌ریا بود. من دقت زیادی در رفتارش کردم، رفتارش با بالادست و پایین دست یکسان بود. 🔸با نیروها و حتی جوان‌ترها خیلی سریع دوست می‌شد. یادم هست به فوتبال و تیم استقلال علاقه داشت!مسابقات دوره‌ای برگزار می‌کرد و خیلی زود با نیروهای جدید رفیق می‌شد. 🔹هوای نیروهایش را خیلی داشت؛ اگر نیرویی در جبهه بود، تا آنجا که می‌توانست به پدر و مادر او سرمی‌زد و نیازهایشان را در حد مقدوراتش برآورده می‌کرد. یادم هست یک ماه در جبهه بودم و خانواده‌ام خبری از من نداشتند. روزی مرا کنار کشید و گفت: مگر تو برای خدا به جبهه نیامده‌ای؟ همان خدا سفارش پدر و مادر را هم کرده، برو به آنها سری بزن. حتماً نگران حالت هستند. 🔸نیروهایش را به زور به مرخصی می‌فرستاد. حتی گاهی به کسانی که پول نداشتند، پول می‌داد تا بروند و به خانواده سری بزنند. همین رفتارها باعث محبوبیت فوق‌العاده او در میان نیروهایش شد. به نیروها خودباوری و اتکاء به نفس می‌داد. به افراد مسئولیت می‌داد و همین نیروها را رشد می‌داد. 🔹به تقسیم کار بین نیروها بسیار معتقد بود. بر این باور بود که فرمانده باید وقت و توان و فرصت کافی برای تفکر و طراحی و کارهای بزرگ داشته باشد و نباید خودش را وقف کارهای جزیی کند. باید به نیروها اعتماد کرد و به آنان مسئولیت داد و در عوض از آن‌ها کار خواست. 📎فرماندهٔ سرّی‌ترین قرارگاه سپاه(نصرت) 🌷 ولادت : ۱۳۴۰/۱۰/۱۰ اهواز شهادت : ۱۳۶۷/۴/۴ هویزه ، هورالعظیم @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
❂○° #وصیٺـــ_نامہ °○❂ 🔰این هوای نفسی را که امام (ره) از آن صحبت و سعی می‌کند آن را از وجود ما بزد
✒️ 🔸بسيار تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند همچنين خيلي به خواندن نماز اول وقت تقيد داشت. بسيار اهل مطالعه بود، كم مي‌خوابيد و بيشتر به خودسازي مي‌پرداخت. 🔹مريم استثنايي نبود اما خيلي خودساخته بود، نفرت از غيبت، محبت خالصانه‌اش به ديگران، هيچ چيز را براي خود نخواستن از شاخصه‌هاي اخلاقي او بود. مریم همواره مي‌گفت برخي سكوت‌ها و حرف‌هاي نابجا، گناهان كوچكي هستند كه تكرار مي‌كنيم و برايمان عادت مي‌شود. 🔸گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه مي‌شود، اين گناهان كوچك هستند كه متوجه نمي‌شويم. مریم در بسياري از عمليات دوران دفاع مقدس از جمله شكست حصر آبادان و آزادسازي خرمشهر حضوري فعال و چشمگير داشت. 🔹رمز موفقيت مريم اين بود كه هيچ‌گاه دلبسته دنيا نشد و دنيا و زرق و‌ برقش را نمي‌ديد. من تنها چهار سال با مريم همرزم بودم، بهم میگفت : براي انتخاب دوست بايد بيشترين دقت را انجام دهيم. اما مريم پيش از آنكه دوست من باشد الگوي خوب و مطمئني بود. 🔸مريم نخست به عنوان امدادگر در بيمارستان مشغول فعاليت بود و سپس وارد بنياد شهيد شد، مريم روحي پويا داشت و سكون و يك‌جا ماندن را نمي‌توانست تحمل كند و اگر مي‌ديد در جاي ديگري مي‌تواند خدمت كند خود را به آنجا مي‌رساند. 🔹او پس از مدتي فعاليت در بيمارستان، به عنوان مددكار اجتماعي در بنياد شهيد مشغول شد و به مددكاري و مواظبت از مادران شهيدان مي‌پرداخت و او اعتقاد داشت كه مراقبت از مادران شهدا چيزي كمتر از جنگيدن در جبهه‌ها نيست . 🔸در مرداد سال ۱۳۶۰ در شرایطی که آبادان هنوز در محاصره بوده است مادر شهید رزمنده‌ای به نام «مرزوق ابراهیمی» که جنگزده بود در شرایط سختی با چهره سالخورده‌اش می‌آید تا پسرش را ملاقات کند. 🔹پسر او در اروندکنار بر اثر اصابت ترکش به شهادت می‌رسد و مادر با شنیدن این خبر در شرایط افسردگی خاصی قرار می‌گیرد. او را به پایگاهی که شهیده مریم فرهانیان بودند تحویل می‌دهند. 🔸مادر شهید به مریم وصیت می‌کند که من قبل از چهلم پسرم فوت می‌کنم (که دقیقاً ۳۷ روز بعد از شهادت پسرش فوت می‌کند) ایشان از شهیده تقاضا می‌کند که در چهلم و سالگرد پسرش در حدی که برایشان امکان دارد به مزار شهید سر بزند. 🔹شهادت مرزوق ابراهیمی با شهادت مریم هر دو تاریخشان در ۱۳ مردادماه اتفاق می‌افتد. مرزوق ۱۳ مرداد ۶۰ شهید می‌شود و مریم ۱۳ مرداد ۶۳. به هرحال مریم و خواهران امدادگر به خاطر عهدی که با این مادر بسته بودند هر سال سالگرد شهادت مرزوق به مزارش می‌رفتند. 🔸سال ۶۳ در حالی که راهی گلستان شهدای آبادان شده بودند در محله احمدآباد مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار می‌گیرند و دو همراه مریم زخمی می‌شوند و خود مریم در سن ۲۱ سالگی به شهادت می‌رسد. 🔹لحظه‌ای که پیکر شهیده را به بیمارستان می‌بردند و با آنکه ترکش به قلب شهیده اصابت کرده بود و تنی نیمه‌جان داشت، سعی می‌کرد حجاب خودش را کامل حفظ کند. الان چادر وی به عنوان نماد زن مسلمان در موزه شهدای خیابان طالقانی(تـهران) نگهداری می‌شود. 🌷 ولادت : ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان شهادت : ۱۳۶۳/۵/۱۳ اصابت ترکش ، آبادان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
فرمانده سپاه زیرکوه بود ازدواج که کردیم خودم خواستم ازش که همراهش بروم رفتیم یک ده سر مرز زندگیمان ر
✒️ 💠من علاوه بر اینکه در دفتر شهید ناصری کار می­کردم، به نحوی از مسائل مادی او نیز با خبر می­شدم. 💠ناصری با توجه به سابقه زیادش در خدمت به نظام و انقلاب، و مسئولیت­های کلیدی در طول سال­های متمادی عهده­ دارش بود، در آن زمان- یعنی سال هفتاد و چهار- نه ماشین داشت و نه خانه و این نداشتن تا لحظه­ ی شهادت هم ادامه پیدا کرد. 💠آنچه من می­ دانستم از مال و منال دنیا دارد، دو، سه میلیون تومان پس­ انداز شخصی­ اش بود. 💠اوایل که در دفتر او کار می­ کردم، گاهی می­ دیدم بعضی از بچه ­ها که گرفتاری شدید مالی پیدا ­کرده بودند، می­ آمدند پیشش و درخواست وام اضطراری می­ دادند. او اگر امکانش بود از طریق خود تشکیلات مشکل آنها را حل می­ کرد والا معرفی­شان می­ کرد کمیته امداد. 💠این که چرا آنها را معرفی می­ کند به کمیته امداد، برایم سوال شده بود و دوست داشتم بدانم چه رابطه ­ای با بچه­ های کمیته امداد دارد که گاهی به صورت خیلی محرمانه و آبرومند، برای بچه­ ها وام جور می­ کند. 💠بعدها از طریق یکی از کارکنان آن جا، به طور اتفاقی فمیدم که ناصری همان دو، سه میلیون تومان پس ­انداز خودش را به آنها داده که چنین مواردی از آن پول به بچه ­ها وام بدهند! 🌷 ولادت : ۱۳۴۰/۳/۷ بیرجند ، خراسان جنوبی شهادت : ۱۳۷۷/۵/۱۷ مزارشریف ، افغانستان ، کنسولگری جمهوری اسلامی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#مناجاتنامه_شهید خدایا! می دانم که شهادت گنج ارزشمندی است و نعمت والایی که مخصوص بندگان مخلص وعاشق
✒️ به ما چیزی در خصوص کارهایش نمی‌گفت اما چند روز قبل از رفتنش به مشهد و زیارت امام رضا(ع) رفت و بعد هم از همه حلالیت طلبید و گفت برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) به سوریه می‌رود. برادرم عاشق شهادت بود و در کتاب‌ها، شعرها و چیزهایی که از او به جای مانده این خواسته کاملا مشهود است. او وارد سپاه شد تا به قول خودش یک قدم به شهادت نزدیک شود. هم اکنون به آرزوی خود رسیده و در جوار سیدالشهدا(ع) روسپید است. برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان خانواده بود. همیشه توصیه به خوب بودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت می کرد. کودکان را بسیار دوست داشت و به همه توصیه می کرد با آنها رفتار خوبی داشته باشیم. نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد و همیشه در طول شبانه روز با وضو بود. صبح های جمعه ندای یا «صاحب الزمان(عج)» برادرم در دعای ندبه بلند بود و هیچ وقت آن را ترک نمی کرد. هر زمان که تماس می‌گرفت برای اینکه ما نگران نشویم می‌گفت اوضاع در آنجا خوب است و جای نگرانی نیست. برادر شهیدم می‌گفت هر زمان که دلش برای ایران و خانواده اش تنگ می شود به زیارت حضرت زینب(س) می‌رود و نائیب الزیاره ما نیز می‌شود. برادرم عاشق امام حسین(ع) بود و همیشه در دسته جات سینه زنی به عنوان یکی از مداحان ثابت، ذکر امام حسین(ع) را سر می داد. او آنقدر عشق اهل بیت را در سر و دل داشت که وصیت کرده بود در سنگ مزارش بنویسند یا حسین شهید… سوز دل شهید رسول همیشه برای اهل بیت زنده و بلند و اذان وی نیز برای همیشه ماندگار بود. به محرم و نامحرم بسیار اهمیت می‌داد و به دختران و بانوان فامیل و دوست توصیه می‌کرد در معرض نگاه و دید نامحرم قرار نگیریم. می‌گفت اگر من هم نبودم دعای ندبه را ترک نکنید و باشکوه آن را برگزار کنید. توصیه همیشگی شهید این بود که قدردان شهدا باشیم و به خانواده آنها احترام بگذاریم. ✍به روایت خواهر شهید 🌷 ولادت : ۱۳۶۷/۱۲/۲۶ تاکستان ، قزوین شهادت : ۱۳۹۴/۷/۲۰ قنیطره ، سوریه نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#ڪلام_شـ‌هید دیروز از هرچه بود گذشتیم- امروز از هرچه بودیم گذشتیم. آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا د
💠سال های متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا را نیز عهده دار بود بارها در جمع همرزمانش گفته بود: آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود. 💠در برخورد با نیرو و سرباز زیر دست، مانند پدر مهربان و رئوف بود؛ اما همین آدم در صحنه عملیات به قدری با اقتدار بود که دوستی برای من تعریف می کرد در عملیات ماووت، وقتی ایشان دستور حمله را داد، حتی متوجه نشدم که عقرب دست راستم را زده است. فقط به جلو حرکت کردم و در همین حد فهمیدم که نمی توانم با آن دستم که بی حس شده بود تیراندازی کنم. 💠همین فرمانده مقتدر چنان تواضعی داشت و چنان الهی به کارش نگاه می کرد که مواظبت می کرد، حتی هنگام راه رفتن، یک قدم از فرمانده ارشد خودش عقب تر باشد و این کار را برای خودش تکلیف و دارای اجر می دانست. 💠هنگام سخت شدن عملیات ها مانند آهنی که آب دیده، قوی تر و قوی تر می شد و هرچه کار گره می خورد، ایشان استوارتر می شد. به خاطر همین روحیه در مواقع سخت با موفقیت بیرون می آمدند. واقعاً ایشان را می توان به کوهی تعبیر کرد که هیچ خللی در آن راه نداشت و می شد به آن اتکا کرد. 💠زمانی که عراقی ها با تمام قوا به منطقه چزابه حمله کردند، شوشتری و فرماندهان دیگری از جمله شهید بابانظر و شهید آهنی و شهید حسن عامل و شهید چراغچی 48 ساعت در مقابل آنان ایستادند و یک قدم عقب ننشستد. دشمن هم از عبور از آن منطقه ناامید شد و زمینه موفقیت در عملیات های بعدی نیز مهیا گردید. 💠توی عملیات کربلای یک که عراق پاتک کرده و مهران را گرفته بود، چنان مقتدرانه صحنه عملیات را پیش برد که با وجود کمک رسانی هوایی عراقی ها، نیروهای دشمن در محاصره کامل قرار گرفتند و نهایتاً از ارتفاعات آن منطقه عقب نشینی کردند. 💠ماجرای ورودش به سپاه جالب بود. خودش برایم تعریف کرده بود که: «اوایل سال 58 هنگامی که هنوز در روستا بودم یک شب خواب دیدم حضرت امام به روستای ما آمدند و در میان همه خانه ها به خانه ما سر زدند و رو به من کرده و گفتند: وارد سپاه شوید! چند روزی گذشت و من به آن خواب توجه نکردم. هر چند در گوشه ذهنم مانده بود که باز خواب ایشان را دیدم که به روستای ما آمده و به خانه ما وارد شدند و تأکید کردند که شما وارد سپاه بشوید!» با این رؤیای صادقه وارد این لباس شد و با بدرقه رهبری از این لباس پر کشید. قرار بود فردای همان روزی که شهید شد، گزارش کنگره 23 هزار شهید خراسان را خدمت رهبر معظم انقلاب قرائت کند. 💠وی در همایشی به نام "وحدت اقوام و مذاهب سیستان و بلوچستان" که با شرکت عشایر بلوچ در منطقهٔ پیشین جریان داشت، در انفجاری انتحاری به همراه برخی از فرماندهان سپاه کشته شد. عامل انتحاری انفجار؛ عبدالواحد محمدزاده از اعضای جنبش مقاومت ملی ایران بود. ✒️ 🔸گفت : یک لیست تهیه کن از خانواده‌های فقیری که سرپرستشان توی درگیری با نیروهای انتظامی کشته شده‌اند یا به خاطر قاچاق مواد مخدر اعدام شده‌اند. می‌خواهم برایشان کمک بفرستم." 🔹همه بهتشان زد. یکی یکی اعتراض کردند که این‌ها بچه‌های ما را شهید کرده‌اند و با نظام مشکل دارند و ... . اما نورعلی روی حرفش بود. گفت: "حالا سرپرستشان یک کار اشتباهی کرده، چه ربطی به خانواده آنها دارد؟! بچه‌های اینها که مجرم نیستند. اگر ما زیر پر و بال این خانواده‌ها را نگیریم جذب دشمن می‌شوند." 🔸خودش هم به آنها سر می‌زد. پیگیر بود تا برای تحصیل بچه‌هایشان مشکلی پیش نیاید. برایشان کتاب و لوازم التحریر می‌فرستاد ✍به روایت سردارحمزه حمیدنیا (مرکزکنترل سپاه) 📎جانشین نیروی زمینی سپاه پاسداران 🌷 ولادت : ۱۳۲۸/۱۲/۱۴ نیشابور شهادت : ۱۳۸۸/۷/۲۶ منطقهٔ پیشین سیستان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#کلام_شهید از شما عزیزان می خواهم همواره احترام به پدر و مادر و تلاش برای بالا بردن سطح علمی و رعای
✒️ 💠 تو وصیتش نوشته بود من با اراده خودم و داوطلبانه به سوريه رفتم. ولي اگر شهيد شدم بدانيد اين راه را خودم انتخاب كردم. راه خدا را رفتم و ناراحت نشويد. به من گفت، مامان جان من به سوريه مي‌روم. شما چند پسر ديگر داري اگر شهيد شدم در سراي آخرت شفيع شما هستم. 💠گفت مامان تا روزي كه خداوند در تقديرم نوشته همان قدر عمرم است پس چه خوب كه با احترام و با شهادت از دنيا بروم. اگر پايان عمرم در دفاع از حريم اهل بيت شهيد نشوم اينجا در خيابان مي‌ميرم يا درخانه از دنيا مي‌روم. پس بدان اگر خدا لايق دانست شهيد شدم ناراحت نشو و ناراحتي‌ات به خاطر حضرت زينب(س)، امام حسين(ع) و حضرت علي اصغر(ع) باشد و از خدا بخواه هر چه صلاح است همان شود. 💠كارهاي اعزامش را از قبل كرده بود. يك روز زنگ زدم كه سعيد جان كجايي؟ گفت، من مي‌روم پادگان و از آنجا به كمك حضرت زينب(س) مي‌روم. فردايش ساعت دو به من زنگ زد و خداحافظي كرد. تا يك ماه به من زنگ نزد. بعد از ۴۰-۵۰ روز كه رفته بود از سپاه آمدند گفتند آقا سعيد در يكي از روستاهاي حلب محاصره شده است. ان شاءالله آزاد مي‌شود. 💠من سه ماه چشم به راه بودم. مدام ذكر مي‌گفتم و متوسل مي‌شدم كه بعد از سه ماه گفتند آقا سعيد را در بيابان‌هاي حلب پيدا كردند كه به همراه تعداد ديگري از همر زمانش شهيد شده‌اند. شهيد زهره وند و آقا سعيد در يك روز به شهادت رسيدند. خيلي از همرزمانش مي‌گفتند آن روز آقا سعيد جان ما را نجات داد. 💠يك مادر خيلي نگران بچه‌اش مي‌شود. ولي خدا را شاكرم كه شهادت قسمت پسرم شد. من هم مادرم و خيلي دلتنگ پسرم مي‌شوم اما راضي‌ام كه پسرم در راه دفاع از حرم اهل بيت به شهادت رسيد. اينكه مي‌گويند خوبان مي‌روند، درست است. پسرم با آنكه فرزند كوچكم بود اما راه راست را به ما نشان مي‌داد. سعيد براي دفاع از حضرت زينب(س) به سوريه رفت و فرداي قيامت پيش امام حسين(ع) سربلند هستم. خدا را شكر مي‌كنم. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۷۰/۱/۱۹ اراک شهادت : ۱۳۹۴/۸/۹ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#لاله‌های_آسمونی راوی، همسرشهید : اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور ک
✒️ 💠باید از کار او سر در می آوردم، آن شب تا نماز تمام شد، سریع بلند شدم ولی از او خبری نبود زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود، قضیه را باید می فهمیدم، کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بودکه غیبش زد. 💠شب دیگر از راه رسید، نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علی کجا می رود . طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بیرون از مسجد می رود. در تاریکی کوچه ای رها می شود و من هم تا به خود می آیم، بر دوش او یک گونی می بینم، از کجا آورده بود نفهمیدم؛ کوچه ها را در تاریکی یکی  پس از دیگری طی می کند . هنوز متوجه من نشده بود.  💠درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت . 💠من به دنبالش راه افتادم، دومین منزل ، سومین منزل و ..... وقتی گونی خالی شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم زودتر از او رسیدم منتظرش ماندم ، علی وارد مسجد شد . 💠جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جایی رفته بودی : نه ... مثل اینکه جایی رفته بودی ؟ با نگاهش مرا به سکوت وا داشت. من جایی نبودم ، همین اطراف بودم  فایده ای نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم . کاری که بعضی شبها تکرار میکرد . می خواست همچنان مخفی بماند. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 📎فرمانده محور لشگر ۴۱ثارالله 🌷 ولادت : ۱۳۴۵/۸/۱۸ کرمان شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۴ ام‌الرصاص ، عملیات ۴ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh