eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
به غم باغبانی فکر میکنم که با اندوه بر سر باغچه ی کوچکش نشسته است و نمیداند چگونه به گل هایش از آمدن پاییز بگوید که آن ها نمیرند... این غم را منی که روزی به دلم فهمانده ام تو دیگر نیستی خوب میدانم... ❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
ما همه عمار های رهبر آزاده ایم لب گشاید،بهر یاری اش همه جان داده ایم تا قیامت صف به صف لشگر به لشگر جان به کف بهر پشتیبانیش در سنگر این انقلاب آماده ایم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
ای دلارامی که جان ما تویی بی تو ما را یک نفس آرام نیست... ✍ دانش نظامی شهید علیپور فرماندهان سوری را متعجب می‌کرد خیلی از همرزمان شهید بعد از شهادت ایشان بحث تواضعش را یادآور شده‌اند. یکی از آن‌ها تعریف می‌کرد: «تا مدت‌ها فکر می‌کردم سردار علیپور یکی از نیروهای فاطمیون است، بس که ساده و خاکی با ما برخورد می‌کرد.» ❤️ 🌹 شهادت ۱۳ مرداد ۹۶ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔺بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...» 🔺مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مکه می‌روی؟!» یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» 🔺خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمی‌توانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مکه بروید!» سر به آسمان بلند کردم. دلم می‌خواست با تمام وجود فریاد بکشم: «خدایا شکرت...» ✍به روایت خودشهید 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
❂○° °○❂ 🔰این هوای نفسی را که امام (ره) از آن صحبت و سعی می‌کند آن را از وجود ما بزداید، شما هم سعی کنید که در این راه موفق شوید. 🔰سعی کنید خود را بشناسید که اگر خود را بشناسید، خدا را شناخته‌اید. هیچ وقت خدا را از یاد نبرید و سعی کنید که هر چه بهتر تزکیه نفس کنید. در بین خطراتی که ما را تهدید می‌کنند، هیچ خطری بالاتر از این نفس نیست که گاه انسان را به انحراف می‌کشاند و خود انسان متوجه نمی‌شود.» 🔰امام زمان را از ياد نبريد. همواره به فكر امام زمان باشيد. همواره در راه اسلام باشيد و براي تحقق بخشيدن به آرمان اسلام بكوشيد و به قدرت الهي توجه داشته باشيد كه بالاتر و با عظمت تر از تمام قدرت هاست. هيچ وقت قدرت خدا را از ياد نبريد و سعي كنيد كه هر چه بهتر تزكيه نفس كنيد. 🔰چيزي را كه امام اينقدر درباره اش تكيه مي كنندكه تزكيه نفس كنيد. و در بين خطراتي كه ما را تهديد مي كنند هيچ خطري بالاتر از اين نفس نيست كه گاه انسان را به انحراف مي كشاند و خود انسان متوجه نمي شود. 🔰قرآن بخوانيد زيرا قرآن تمام دستورات زندگي را به شما مي گويد. نهج البلاغه و صحيفه سجاديه هم همينطور. 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
❂○° #وصیٺـــ_نامہ °○❂ 🔰این هوای نفسی را که امام (ره) از آن صحبت و سعی می‌کند آن را از وجود ما بزد
✒️ 🔸بسيار تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند همچنين خيلي به خواندن نماز اول وقت تقيد داشت. بسيار اهل مطالعه بود، كم مي‌خوابيد و بيشتر به خودسازي مي‌پرداخت. 🔹مريم استثنايي نبود اما خيلي خودساخته بود، نفرت از غيبت، محبت خالصانه‌اش به ديگران، هيچ چيز را براي خود نخواستن از شاخصه‌هاي اخلاقي او بود. مریم همواره مي‌گفت برخي سكوت‌ها و حرف‌هاي نابجا، گناهان كوچكي هستند كه تكرار مي‌كنيم و برايمان عادت مي‌شود. 🔸گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه مي‌شود، اين گناهان كوچك هستند كه متوجه نمي‌شويم. مریم در بسياري از عمليات دوران دفاع مقدس از جمله شكست حصر آبادان و آزادسازي خرمشهر حضوري فعال و چشمگير داشت. 🔹رمز موفقيت مريم اين بود كه هيچ‌گاه دلبسته دنيا نشد و دنيا و زرق و‌ برقش را نمي‌ديد. من تنها چهار سال با مريم همرزم بودم، بهم میگفت : براي انتخاب دوست بايد بيشترين دقت را انجام دهيم. اما مريم پيش از آنكه دوست من باشد الگوي خوب و مطمئني بود. 🔸مريم نخست به عنوان امدادگر در بيمارستان مشغول فعاليت بود و سپس وارد بنياد شهيد شد، مريم روحي پويا داشت و سكون و يك‌جا ماندن را نمي‌توانست تحمل كند و اگر مي‌ديد در جاي ديگري مي‌تواند خدمت كند خود را به آنجا مي‌رساند. 🔹او پس از مدتي فعاليت در بيمارستان، به عنوان مددكار اجتماعي در بنياد شهيد مشغول شد و به مددكاري و مواظبت از مادران شهيدان مي‌پرداخت و او اعتقاد داشت كه مراقبت از مادران شهدا چيزي كمتر از جنگيدن در جبهه‌ها نيست . 🔸در مرداد سال ۱۳۶۰ در شرایطی که آبادان هنوز در محاصره بوده است مادر شهید رزمنده‌ای به نام «مرزوق ابراهیمی» که جنگزده بود در شرایط سختی با چهره سالخورده‌اش می‌آید تا پسرش را ملاقات کند. 🔹پسر او در اروندکنار بر اثر اصابت ترکش به شهادت می‌رسد و مادر با شنیدن این خبر در شرایط افسردگی خاصی قرار می‌گیرد. او را به پایگاهی که شهیده مریم فرهانیان بودند تحویل می‌دهند. 🔸مادر شهید به مریم وصیت می‌کند که من قبل از چهلم پسرم فوت می‌کنم (که دقیقاً ۳۷ روز بعد از شهادت پسرش فوت می‌کند) ایشان از شهیده تقاضا می‌کند که در چهلم و سالگرد پسرش در حدی که برایشان امکان دارد به مزار شهید سر بزند. 🔹شهادت مرزوق ابراهیمی با شهادت مریم هر دو تاریخشان در ۱۳ مردادماه اتفاق می‌افتد. مرزوق ۱۳ مرداد ۶۰ شهید می‌شود و مریم ۱۳ مرداد ۶۳. به هرحال مریم و خواهران امدادگر به خاطر عهدی که با این مادر بسته بودند هر سال سالگرد شهادت مرزوق به مزارش می‌رفتند. 🔸سال ۶۳ در حالی که راهی گلستان شهدای آبادان شده بودند در محله احمدآباد مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار می‌گیرند و دو همراه مریم زخمی می‌شوند و خود مریم در سن ۲۱ سالگی به شهادت می‌رسد. 🔹لحظه‌ای که پیکر شهیده را به بیمارستان می‌بردند و با آنکه ترکش به قلب شهیده اصابت کرده بود و تنی نیمه‌جان داشت، سعی می‌کرد حجاب خودش را کامل حفظ کند. الان چادر وی به عنوان نماد زن مسلمان در موزه شهدای خیابان طالقانی(تـهران) نگهداری می‌شود. 🌷 ولادت : ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان شهادت : ۱۳۶۳/۵/۱۳ اصابت ترکش ، آبادان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
✅ فرازے از وصیتنامه اے خداے بزرگ؛ اگر خواسته یا ناخواسته در حق ڪسے ظلم و ناحقے ڪردم از من درگذر و اڪنون از همگے دوستان و آشنایان و اقوام ڪه مدیون آنها هستم حلالیت می‌طلبم و امیدوارم ڪه از من راضے باشند. وساےل شلوغ ما هم شاید با اموال دیگران و بیت‌المال آمیخته شده باشد، در صورت امڪان آنها را شناسایے ڪنید و تحویل صاحبشان دهید و بقیه آن را در صورتے ڪه دیگران نیاز دارند به آنها بدهید. از دوستان مسجدے نیز تقاضا دارم ڪه از تمام اهداف و آرمانها و برنامه‌هایے ڪه در مسجد و ڪانون نوجوانان شهید آوینے وجود دارد حمایت ڪنید و آن را به سر منزل اصلے برسانید، والسلام علیڪم و رحمت ا... برڪاته. 🌷شهےد سیدعلیرضا مصطفوی🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
آنقدر به شهادتش یقین داشتم ڪه این دوسال آخر وقتے پشت لنز به چهره اش نگاه میڪردم با خودم میگفتم این عڪس آخر است، شش ماه قبل شهادتش هر عڪسے از او میگرفتم، چند دقیقه بعد از حافظه دوربین پاک میڪردم، با خودم میگفتم ان شاالله هنوز هم هست و دفعه بعد ڪه دیدمش باز هم از او عڪس میگیرم، دوست داشتم ڪه هنوز باشد ، اما یقین داشتم ڪه رفتنی‌ست، بابت حذف عڪس هایے ڪه این اواخر از او گرفتم تاسفے ندارم، این اواخر همه ساعاتے ڪه در ڪنارش بودم و با او لحظاتے را می‌گذراندم با حس افتخار توام بود افتخار همراهے با یک شهید زنده. اےن نگاه و لبخند را محمودرضا بعد از ۴۸ ساعت بی‌خوابے در پادگان آموزشے ارزانے لنز دوربین من ڪرد، ان‌شاالله در محشر هم این لبخند را از یارانش و امثال من دریغ نڪند. 🌷شهید محمودرضا بیضایی🌷 به روایت برادر شهید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهت در نگاهم شد چه بی تاب است قلب تو ومن مست همین چشمم قیامت می‌شوم با تو شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۱۱ شبیه آدم هایی که از فاجعه ای وحشتناک شوکه شدند به گوشه ای خیره شده بودم نه اشکی میریختم و نه حرفی میزدم... به خدا توکل کردم...ان شاءالله که محمد رضا برمیگرده...آره برمیگرده و ما دوباره عروسی میگیرم... مادرم کنارم نشسته بودومرتب حالم را میپرسید بی قرارو نگران بود پدرم هم از این غم گوشه ای نشسته بودو پنهانی گریه میکرد... همه سرگردان بودیم... -مامان... -جان دلم دخترم؟ -محمدرضا برمیگرده مگه نه؟ -آره عزیزم توکل به خدا کن... -ولی دکتر یه چیز دیگه گفت... -چی؟؟؟ -اون دیگه منو یادش نمیاد... به من خیره شد اشک در چشمانش جمع شد...ولی چیزی نگفت... ❤️ دو سه روزی به همین روال گذشت من هر روز پشت اتاقی که محمد رضا در حالت کما بود می ایستادم و اشک می ریختم... تمام شبو رو بیدار بودم... هر لحظه امکان داشت برای همیشه از دستش بدم... توی این دو سه رو به اندازه ی سه سال پیر شدم... روز چهارم صدای دکتر ها و پرستار ها بلند شد...محمدرضا به هوش اومده بود... سراسیمه به چپ و راست میپریدم... هر لحظه خدارو شکر میکردم خنده و گریه ام قاطی شده بود... وقتی محمدرضا را منتقل کردند... با هزار خواهش از دکتر تمنا کردم که دلم میخواهد ببینمش. دکتر مانعم میشد ومیگفت باید استراحت کند...ولی در آخر حریفم نشد سمت اتاقی که محمدرضا بستری بود میدویدم... در را باز کردم و با دیدنش به سمتش پریدم لبخند عمیقی زدم و گفتم: -محمدرضا... -چیزی نگفت. دستش را گرفتم دستم را پس زد... لبخندم محو شد... -خوبی؟؟؟خداروشکر که سالمی...دلم برات لک زده بود نمیدونی چقدر نگرانت بودم. جوابی نداد... -ببین ببین... ا..اا...اصلا مهم نیستا غصه نخور...دوباره عروسی میگیرم...ماهنوزم باهمیم...مابه هم قول دادیم... در چشم هایم زل زد ناگهان لب باز کردو گفت: -توکی هستی؟؟؟ ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۱۲ با نفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم... بینمان سکوت وحشتناکی حکم فرما شده بود. به خودم آمدم پاک یادم رفته بود دکتر چه گفته پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن نفسم را با شماره بیرون دادم... محمدرضا دوباره تکرار کرد: -پرسیدم!!! کی هستی؟؟ اشک هایم سرازیر شد: -محمدرضا...منم... فاطمه!!! فاطمه زهرا...خانومت!!! -من نمیشناسمت... -چطور ممکنه! ابروهایش در هم فرو رفت و گفت: -اینجا چخبره...من یادم نمیاد من هیچی یادم نمیاد...نمیدونم کیم! من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟ -ضربان قلبم بالا رفته بود: -ما...شب عروسیمون...شب عروسیمون تصادف کردیم... -ما؟؟؟؟ اشک هایم را پاک کردم و با تحکم گفتم: -آره... -برو بیرون! -محمد... -نمیدونم چم شده هیچ چیز یادم نیست من حتی خودمم نمیشناسم... و ایندفعه بلند تر گفت: -برو بیرون... -باشه....باشه....میرم...باشه... با چشم هایی که همه جا را تار میدید به سمت در رفتم... همان لحظه پرستار وارد اتاق شد... با دیدن چهره ی من جا خورد... در ذهنم مدام این جمله ها مرور می شد: (محمدرضا الان میرسیم میخوام یه قولی بهم بدی... -چه قولی؟ -هیچوقت تحت هیچ شرایطی فراموشم نکنی. -قول میدم) ناگهان تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ  هر شب به نیابت از یک شهید بزرگوار 🍃