منپاےدلممیلنگد ...
ازسنگینےبارِاینهمہدݪـتنگے
چہڪنماینهمہدݪـتنگےرا ؟!💔(:
•••
شھر باید بزند عڪس تو را
برهمھ جا تو شدی... 🌱
چشم و چراغِ من
واین مردم شهر...🌾
#سردارقلبم♥️
میونِاشڪاتون(:"
دردودلاتون...
عشقبازیهاتونبا #خدا
التماسدعایِظھوروشھادت🖐🏼♥️
#عاشقانه_شهدا💕
بعد از عقد باهم عهد کردیم
که نمازهایمان را اول وقت بخوانیم✨هرگاه کنارهم بودیم باهم نماز میخواندیم. هرگاه دور بودیم هنگام اذان تماس میگرفتیم
ونمازرایادآوری میکردیم
گاهی اگر در خیابان بودیم ماشین را گوشه ای پارک میکردیم
ودر مسجدی نمازمان رابه جماعت میخواندیم📿
از این بابت من همیشه باوضو بودم
وحید باخنده روبه مادرش میگفت:همسر من دائم الوضوست
#شهید_وحید_فرهنگی_نیا❤️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شهادت شهید مدافع حرم حاجحمید #تقویفر
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
مثل رزمندگان دفاع مقدس که وقتی از جبهه برمی گشتند، علاقه ای به ماندن در شهر نداشتند و می خواستند خیلی زود به جبهه برگردند، شیخ هادی در تهران هم احساس راحتی نمی کرد.
یکی از دوستان از او پرسید:
《از چی ناراحتی؟》
گفت:
《خیلی از وضعیت حجاب خانم ها در تهران ناراحتم.
وقتی آدم توی کوچه راه می رود، نمی تواند سرش را بالا بگیرد؛
اما در نجف این مسئله نیست.
شرایط برای زندگی معنوی آماده است.》
..
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری ♥️
#مدافع_حرم_سامرا
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
.
.
مَگَر میشَوَد از خُرَّمشَهر نامبرد و یادیاَز نوجَوانِ رَشیدِ آندیار نَکَرد..؟!
پَس مینویسَمبرای #بهناممحمدی و مورد خِطاب قرارَشمیدَهَم کهاِی..
بُزُرگمَردِ کوچک..
برایمان گُفتَند..
هَر وَقت اسلحهبه دوشمیاَنداختی، نوکِ آنبه زَمینکشیدهمیشد..
دُرست مثلِ #قاسمابنالحسن..
بَرایمانگُفتَند..
کهدَر تَمامروزهای مُقاومتدَر خُرَّمشَهر ماندیو شجاعتخود را در بیستو هشتممهرماه سال59 با #خونِخود امضاء کَردی..
کاریکه #مدعیاندروغین ایمانو شجاعتِ امروز..
شاید نَتَوانند اَنجامدَهَند..
و تو..
همیشه #جاودان ماندیو خواهیماند..
و تو..
به مُقتدای سیزدهساله اَت #قاسمابنالحسن اِقتدا کَردی..
.
#شهید_بهناممحمدی..❤️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸روز تجلی انقلاب✊️
وابســته و بــی قـرار ثار اللهیم
مختار ندیده همگی خون خواهیم
کوری دو چشم دشمن خامنهای
ما عاشــقِ روزِ نهـم دی ماهیـم
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
Ziba.yademon nemire_520008509618651419.mp3
5.38M
سید_رضا_نریمانی
یادمون نمیره
خاطرات مرگ غیرت
به مقدسات اهانت
به اماممون جسارت
یادمون نمیره
چه شعارهایی میخوندن
کاروبه کجاکشوندن
خیمه هامونو سوزوندن
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
این چنین بود که ایران همه عاشورا شد
با سر انگشت دعا مشتِ خیانت وا شد
وحسین بن علی باز به امداد آمد
وچنین بود خدای تو به مرصاد آمد
وخدا هست و هرآن چیز که از وی باقی است
فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی ست
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توسل به امام جواد علیه السلام
برای حاجت های خیلی مهم مجرب است
۲رکعت نماز بعد نماز عصر روز چهار شنبه
نیت نماز هدیه به روح امام جوادعلیه السلام
بعد سلام نماز
بلافاصله ۱۴۶ مرتبه این ذکر میگی
ماشاالله لا هول ولا قوه الا بالله
دوستان التماس دعا دارم نماز خواندید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت روز بصیرت
🎥 صحبتهای ناب حاج قاسم که تا کنون صدا و سیما هنوز اقدام به پخش آن نکرده و بعید است تا پایان این دولت هم پخش کند.
#بصیرت
#دشمنشناسی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :9⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
☀️صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود،
هی می گفت: " من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست؟ "
گفتم :" خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. "
☀️همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید.
روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت.
گفت : " حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟ "
گفتم : "الان؟ "
گفت :" خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم."
☀️یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم.
☀️گفت :" من،خیلی حرف ها با پسرم دارم. شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم. "
☀️سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن.
از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها.
☀️چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش.
☀️بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود.
☀️ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش.
هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود.
زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.
☀️باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم : " می خواهم بیایم پیشت. "
گفت : "من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم. "
کوتاه نیامدم، ساکت شد.
گفتم :" دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم. "
☀️رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.
گفت : " یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا."
اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست.
آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم.
☀️یک وانت خالی آورد، گفت : " می رویم، همان طور که تو خواستی. "
خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند.
☀️ابراهیم گفت : " ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه است که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو و مهدی، بچههایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم.
گفتم : " منظور؟"
گفت :" تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم."
گفتم :" یعنی؟ "
گفت :" دیگر گذشت. شاید این طور بهتر باشد کی می داند؟ "
به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند.
☀️یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش.
اما ابراهیم می گفت :
" باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم. حتی حق هم نداریم باهاشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ "
گفتم :" تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟ "
گفت :" چه فرقی می کند؟ من نوعی.
برخورد نادرستم، سهل انگاری ام. کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که..... "
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند.
می گفتم :" این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای..... "
او حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت : " جز شماها. "
☀️فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیششان باشد، پیششان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک.
☀️خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می پوسیدم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
یادشان بخیر ؛
آنها که داوطلبانه با خونشان
انقلاب را واکسینه کردند ...
#نوجوانان
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#من_مسلمانم
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆
دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت
سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_سوم
سرمو از بغلش اوردم بیرون و نالیدم:
_مامان...
اجازه توضیح بهم نداد و گفت:
+هیییس...هیچی نگو الینا...هیچ توضیحی ازت نمیخوام...
از جاش بلند شد و من رو هم وادار به بلند شدن کرد و در همون حال گفت:
+برو دخترم برو از اینی که هست سخت ترش نکن...برو مادر...رایان تو حیاط منتظرته...برو...
بعد هم من رو آروم به سمت در هل داد و خودش هم پشتشو کرد به من و رفت سمت یخچال...
میدونستم الکی در یخچال رو باز کرده و فقط میخواد من نبینم داره گریه میکنه...
آروم رفتم سمتش از پشت بوسه کوتاهی روی گونش زدم و آروم زمزمه کردم:
_goodbye mom...(خداحافظ مامان...)
بعد هم به سرعت از آشپزخونه اومدم بیرون...
🍃
وارد حیاط که شدم سرمو به اطراف چرخوندم تا رایان رو پیدا کنم که دیدم رو تاب نشسته و به آسمون خیره شده...
کمی رفتم نزدیکتر که متوجه حضورم شد و از رو تاب بلند شد...
یک قدم جلو اومد و مثل همیشه بی پروا زل زد تو چشمام...ولی من مثل همیشه به خاطر ترس از رسوایی سرمو انداختم پایین...
صداشو شنیدم که آروم پرسید:
+بریم؟!
تو دلم جواب دادم کجا؟!ولی با زبون جواب دادم:
_بریم...
اونقدر آروم بریم رو زمزمه کردم که شک داشتم شنیده یا نه...
مهم هم نبود چون اون بعدش بلافاصله چمدون من رو گرفت و راه افتاد سمت در...
🍃
از کوچه که خارج شدیم گفت:
+آدرس بده...
چی باید میگفتم؟!آدرس کجارو باید میدادم؟!
برای هزارمین بار در طول امروز تو دلم نالیدم:خدایا اسما و حسنا کجان؟!
تو فکر بودم چه غلطی کنم که یاد محیا افتادم...
آره شاید بتونم برم خونه اونا...
محیا یکی دیگه از دوستام بود...خیلی باهاش صمیمی نبودم ولی خب نسبت به دیگران با من خیلی خوب برخورد میکرد...
تصمیم گرفتم زنگی به محیا بزنم و ببینم میتونم برم خونشون یا نه...
با بدبختی و خجالت زمزمه کردم:
_رایان...میشه یه جا وایسی من به یکی زنگ بزنم؟!
پوزخندی زد و ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد...
از ماشین پیاده شدم و با محیا تماس گرفتم...
+الو؟!
_سلام محیا...
+الینا تویی؟سلام دختر چطوری؟چه خبرا؟سرما خوردی؟صدات خیلی گرفته نشناختم...
_محیا؟چه خبرته؟یکی یکی!نه سرما نخوردم...راستش...
دوباره گلومو بغض گرفت...
دستی به گلوم کشیدم...انگار میخواستم بغضشو از بین ببرم...
صدای محیا کمی رنگ نگرانی به خودش گرفت و پرسید:
+الینا؟چی شده؟
دیگه طاقتم تموم شد...تحمل این بغض تو گلو خیلی سخته...
با گریه پرسیدم:
_محیا میشه بیام خونتون؟!
محیا که معلوم بود کلی تعجب کرده تندتند گف:
+آره عزیزم...آره...الآن آدرسو برات اس میکنم...
_ممنون...خدافظ...
+خدافظ...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_دوم
سرمو به نشونه منفی تکون میدم که با خشم روشو ازم میگیره و میگه:
+احمق...احق...احمق...you are a fool...do you understand me?...damn...
(تو یه نادونی...میفهی چی میگم؟...لعنتی...)
هیچی نمیگم...فقط گریه میکنم...شنیدن این حرفا از زبون رایان خیلی سخته خداااا...
پوزخندی میزنه و میگه:
+پدرت طردت کرده ها؟از خونه انداختت بیرون؟نمیدونی کجا بری نه؟
چرا موقعی که مسلمون میشدی بهش فکر نکردی؟حالا کدوم گورستونی میخوای بری؟میدونی بابات پایین چی بهم گف؟بدبخت؟بابات گف اگه تا یه ساعت دیگه از این خونه رفتی که هیچ اگه نه میاد با کمربند میندازتت بیرون...حالیته؟
لگدی به چمدون پرت شده کف اتاق میزنه و ادامه میده:
+زود باش جلو پلاستو جمع کن اگه دلت کتک نمیخواد...
حس میکنم چیزی نمونده بمیرم...از دیشب تاحالا که هیچی نخوردم...
اینهمه هم گریه کردم...الانم که رایان...با این حرفاش...این داد و بیداداش...
وقتی بی حرکتی من رو میبینه به سمت کمدم میره و همه لباسامو میکشه بیرون و پرت میکنه رو زمین...تازه به خودم میام...میرم جلو و جیغ میزنم:
_Ryan... Get out of here...get out of here...(رایان...برو بیرون...برو بیرون...)
با قدم های بلند و عصبی از اتاق خارج میشه..
🍃
نیم ساعت اروم اروم همونطور که گریه میکنم لباسا و وسایلامو جمع میکنم...
بعد از جمع کردن همه چی خودمم پوشیده ترین لباسمو میپوشم و لحظه آخر قبل از بیرون رفتن از اتاق گوشیمو چک میکنم...هیچ خبری از اسما و حسنا نیس...تو دلم مینالم:پس من کجا برم...
از اتاق خارج میشم و میرم تو سالن...
هیچ کس تو سالن نیس...چمدونم رو میزارم کنار در و به آشپز خونه میرم...حدس میزنم مامان اونجا باشه...
با وارد شدن به آشپزخونه میفهمم حدسم درست بوده...
مامان سرشو گذاشته بود روی میز و آروم آروم گریه میکرد...
رفتم پشت سرش و از پشت بغلش کردم و دوباره گریه کردم...
مامان سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام...
آروم و زیر لب زمزه کرد:
+الینا؟!
با هق هقی که شدت گرفته بود خودم رو پرت کردم تو بغلش و زار زدم:
_ماما...
مامان آروم آروم کمرم رو نوازش میکرد و ازم میخواست که آروم باشم:
+هیییس...آروم دخترم...آروم...قوی باش...تو بزرگ شدی...باید بتونی از پس خودتو زندگیت بر بیای...من با پدرت صحبت میکنم...راضیش میکنم...شک نکن...نمیزارم دور ازمون بمونی...ولی...آخه الینا مامان...این چه کاری بود کردی؟!...چرا هممونو بدبخت کردی؟
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💔
رفتی و دل رُبودی یك شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبرۍ کھ نیست ما را
#سردار_دلها
#مرد_میدان
شبتون شهدایی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh