eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
راھ سلیمانےها همچنان باقےست...💔
اگه حال‌وهوای‌ِ شماهم عوض شد منه حقیروهم یاد کنین...🖐🏼🌱
من‌پاے‌دلم‌‌میلنگد ... ازسنگینےبارِاین‌همہ‌دݪـتنگے چہ‌ڪنم‌این‌همہ‌دݪـتنگےرا ؟!💔(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• . خوشا جانی.. کھ جانانش... توباشێ...♥️🌱
حلال‌کنیدرفقا‌قلم‌قاصره..🖐🏼🌱 وحق‌مطلب‌رونمیتونیم‌خوب‌اداکنیم!!💔
چادرت را نتڪان .. عرش بهم می‌ریزد؛💔
آھ از دلتنگے...😞💔
••• شھر باید بزند عڪس تو را برهمھ جا تو شدی... 🌱 چشم و چراغِ من واین مردم شهر...🌾 ♥️
ڪاش‌دیگرچشمانم‌دردنیایێ بدوݧ‌تو‌بازنمیشد...💔
میونِ‌اشڪاتون(:" دردودلاتون... عشق‌بازی‌هاتون‌با التماس‌دعایِ‌ظھور‌وشھادت🖐🏼♥️
💕 بعد از عقد باهم عهد کردیم که نمازهایمان را اول وقت بخوانیم✨هرگاه کنارهم بودیم باهم نماز میخواندیم. هرگاه دور بودیم هنگام اذان تماس میگرفتیم ونمازرایادآوری میکردیم گاهی اگر در خیابان بودیم ماشین را گوشه ای پارک میکردیم ودر مسجدی نمازمان رابه جماعت میخواندیم📿 از این بابت من همیشه باوضو بودم وحید باخنده روبه مادرش میگفت:همسر من دائم الوضوست ❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
مثل رزمندگان دفاع مقدس که وقتی از جبهه برمی گشتند، علاقه ای به ماندن در شهر نداشتند و می خواستند خیلی زود به جبهه برگردند، شیخ هادی در تهران هم احساس راحتی نمی کرد. یکی از دوستان از او پرسید: 《از چی ناراحتی؟》 گفت: 《خیلی از وضعیت حجاب خانم ها در تهران ناراحتم. وقتی آدم توی کوچه راه می رود، نمی تواند سرش را بالا بگیرد؛ اما در نجف این مسئله نیست. شرایط برای زندگی معنوی آماده است.》 .. ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. . مَگَر می‌شَوَد از خُرَّمشَهر نام‌برد و یادی‌اَز نوجَوانِ رَشیدِ آن‌دیار نَکَرد..؟! پَس می‌نویسَم‌برای و مورد خِطاب قرارَش‌می‌دَهَم که‌اِی.. بُزُرگ‌مَردِ کوچک.. برایمان گُفتَند.. هَر وَقت اسلحه‌به دوش‌می‌اَنداختی، نوکِ آن‌به زَمین‌کشیده‌می‌شد.. دُرست مثلِ .. بَرایمان‌گُفتَند.. که‌دَر تَمام‌روزهای مُقاومت‌دَر خُرَّمشَهر ماندی‌و شجاعت‌خود را در بیست‌و هشتم‌مهرماه سال‌59 با امضاء کَردی.. کاری‌که ایمان‌‌و شجاعتِ امروز.. شاید نَتَوانند اَنجام‌دَهَند.. و تو.. همیشه ماندی‌و خواهی‌ماند.. و تو.. به مُقتدای سیزده‌ساله اَت اِقتدا کَردی.. . ..❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸روز تجلی انقلاب✊️ وابســته و بــی ‌قـرار ثار الله‌یم مختار ندیده همگی خون خواهیم کوری دو چشم دشمن خامنه‌ای ما عاشــقِ روزِ نهـم دی‌ ماهیـم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
Ziba.yademon nemire_520008509618651419.mp3
5.38M
سید_رضا_نریمانی یادمون نمیره خاطرات مرگ غیرت به مقدسات اهانت به اماممون جسارت یادمون نمیره چه شعارهایی میخوندن کاروبه کجاکشوندن خیمه هامونو سوزوندن نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
این چنین بود که ایران همه عاشورا شد با سر انگشت دعا مشتِ خیانت وا شد وحسین بن علی باز به امداد آمد وچنین بود خدای تو به مرصاد آمد وخدا هست و هرآن چیز که از وی باقی است فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی ست نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توسل به امام جواد علیه السلام برای حاجت های خیلی مهم مجرب است ۲رکعت نماز بعد نماز عصر روز چهار شنبه نیت نماز هدیه به روح امام جوادعلیه السلام بعد سلام نماز بلافاصله ۱۴۶ مرتبه این ذکر میگی ماشاالله لا هول ولا قوه الا بالله دوستان التماس دعا دارم نماز خواندید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت روز بصیرت 🎥 صحبتهای ناب حاج قاسم که تا کنون صدا و سیما هنوز اقدام به پخش آن نکرده و بعید است تا پایان این دولت هم پخش کند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود، هی می گفت: " من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست؟ " گفتم :" خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. " ☀️همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. گفت : " حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟ " گفتم : "الان؟ " گفت :" خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم." ☀️یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم. ☀️گفت :" من،خیلی حرف ها با پسرم دارم. شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم. " ☀️سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها. ☀️چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش. ☀️بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود. ☀️ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود. زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم. ☀️باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم : " می خواهم بیایم پیشت. " گفت : "من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم. " کوتاه نیامدم، ساکت شد. گفتم :" دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم. " ☀️رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک. گفت : " یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا." اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم. ☀️یک وانت خالی آورد، گفت : " می رویم، همان طور که تو خواستی. " خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانه‌های ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند. ☀️ابراهیم گفت : " ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه است که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو و مهدی، بچه‌هایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم. گفتم : " منظور؟" گفت :" تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم." گفتم :" یعنی؟ " گفت :" دیگر گذشت. شاید این طور بهتر باشد کی می داند؟ " به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند. ☀️یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش. اما ابراهیم می گفت : " باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم. حتی حق هم نداریم باهاشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ " گفتم :" تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟ " گفت :" چه فرقی می کند؟ من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام. کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که..... " هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند. می گفتم :" این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای..... " او حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت : " جز شماها. " ☀️فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیششان باشد، پیششان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک. ☀️خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می پوسیدم... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
یادشان بخیر ؛ آن‌ها که داوطلبانه با خون‌شان انقلاب را واکسینه کردند ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ سرمو از بغلش اوردم بیرون و نالیدم: _مامان... اجازه توضیح بهم نداد و گفت: +هیییس...هیچی نگو الینا...هیچ توضیحی ازت نمیخوام... از جاش بلند شد و من رو هم وادار به بلند شدن کرد و در همون حال گفت: +برو دخترم برو از اینی که هست سخت ترش نکن...برو مادر...رایان تو حیاط منتظرته...برو... بعد هم من رو آروم به سمت در هل داد و خودش هم پشتشو کرد به من و رفت سمت یخچال... میدونستم الکی در یخچال رو باز کرده و فقط میخواد من نبینم داره گریه میکنه... آروم رفتم سمتش از پشت بوسه کوتاهی روی گونش زدم و آروم زمزمه کردم: _goodbye mom...(خداحافظ مامان...) بعد هم به سرعت از آشپزخونه اومدم بیرون... 🍃 وارد حیاط که شدم سرمو به اطراف چرخوندم تا رایان رو پیدا کنم که دیدم رو تاب نشسته و به آسمون خیره شده... کمی رفتم نزدیکتر که متوجه حضورم شد و از رو تاب بلند شد... یک قدم جلو اومد و مثل همیشه بی پروا زل زد تو چشمام...ولی من مثل همیشه به خاطر ترس از رسوایی سرمو انداختم پایین... صداشو شنیدم که آروم پرسید: +بریم؟! تو دلم جواب دادم کجا؟!ولی با زبون جواب دادم: _بریم... اونقدر آروم بریم رو زمزمه کردم که شک داشتم شنیده یا نه... مهم هم نبود چون اون بعدش بلافاصله چمدون من رو گرفت و راه افتاد سمت در... 🍃 از کوچه که خارج شدیم گفت: +آدرس بده... چی باید میگفتم؟!آدرس کجارو باید میدادم؟! برای هزارمین بار در طول امروز تو دلم نالیدم:خدایا اسما و حسنا کجان؟! تو فکر بودم چه غلطی کنم که یاد محیا افتادم... آره شاید بتونم برم خونه اونا... محیا یکی دیگه از دوستام بود...خیلی باهاش صمیمی نبودم ولی خب نسبت به دیگران با من خیلی خوب برخورد میکرد... تصمیم گرفتم زنگی به محیا بزنم و ببینم میتونم برم خونشون یا نه... با بدبختی و خجالت زمزمه کردم: _رایان...میشه یه جا وایسی من به یکی زنگ بزنم؟! پوزخندی زد و ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد... از ماشین پیاده شدم و با محیا تماس گرفتم... +الو؟! _سلام محیا... +الینا تویی؟سلام دختر چطوری؟چه خبرا؟سرما خوردی؟صدات خیلی گرفته نشناختم... _محیا؟چه خبرته؟یکی یکی!نه سرما نخوردم...راستش... دوباره گلومو بغض گرفت... دستی به گلوم کشیدم...انگار میخواستم بغضشو از بین ببرم... صدای محیا کمی رنگ نگرانی به خودش گرفت و پرسید: +الینا؟چی شده؟ دیگه طاقتم تموم شد...تحمل این بغض تو گلو خیلی سخته... با گریه پرسیدم: _محیا میشه بیام خونتون؟! محیا که معلوم بود کلی تعجب کرده تندتند گف: +آره عزیزم...آره...الآن آدرسو برات اس میکنم... _ممنون...خدافظ... +خدافظ... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ سرمو به نشونه منفی تکون میدم که با خشم روشو ازم میگیره و میگه: +احمق...احق...احمق...you are a fool...do you understand me?...damn... (تو یه نادونی...میفهی چی میگم؟...لعنتی...) هیچی نمیگم...فقط گریه میکنم...شنیدن این حرفا از زبون رایان خیلی سخته خداااا... پوزخندی میزنه و میگه: +پدرت طردت کرده ها؟از خونه انداختت بیرون؟نمیدونی کجا بری نه؟ چرا موقعی که مسلمون میشدی بهش فکر نکردی؟حالا کدوم گورستونی میخوای بری؟میدونی بابات پایین چی بهم گف؟بدبخت؟بابات گف اگه تا یه ساعت دیگه از این خونه رفتی که هیچ اگه نه میاد با کمربند میندازتت بیرون...حالیته؟ لگدی به چمدون پرت شده کف اتاق میزنه و ادامه میده: +زود باش جلو پلاستو جمع کن اگه دلت کتک نمیخواد... حس میکنم چیزی نمونده بمیرم...از دیشب تاحالا که هیچی نخوردم... اینهمه هم گریه کردم...الانم که رایان...با این حرفاش...این داد و بیداداش... وقتی بی حرکتی من رو میبینه به سمت کمدم میره و همه لباسامو میکشه بیرون و پرت میکنه رو زمین...تازه به خودم میام...میرم جلو و جیغ میزنم: _Ryan... Get out of here...get out of here...(رایان...برو بیرون...برو بیرون...) با قدم های بلند و عصبی از اتاق خارج میشه.. 🍃 نیم ساعت اروم اروم همونطور که گریه میکنم لباسا و وسایلامو جمع میکنم... بعد از جمع کردن همه چی خودمم پوشیده ترین لباسمو میپوشم و لحظه آخر قبل از بیرون رفتن از اتاق گوشیمو چک میکنم...هیچ خبری از اسما و حسنا نیس...تو دلم مینالم:پس من کجا برم... از اتاق خارج میشم و میرم تو سالن... هیچ کس تو سالن نیس...چمدونم رو میزارم کنار در و به آشپز خونه میرم...حدس میزنم مامان اونجا باشه... با وارد شدن به آشپزخونه میفهمم حدسم درست بوده... مامان سرشو گذاشته بود روی میز و آروم آروم گریه میکرد... رفتم پشت سرش و از پشت بغلش کردم و دوباره گریه کردم... مامان سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام... آروم و زیر لب زمزه کرد: +الینا؟! با هق هقی که شدت گرفته بود خودم رو پرت کردم تو بغلش و زار زدم: _ماما... مامان آروم آروم کمرم رو نوازش میکرد و ازم میخواست که آروم باشم: +هیییس...آروم دخترم...آروم...قوی باش...تو بزرگ شدی...باید بتونی از پس خودتو زندگیت بر بیای...من با پدرت صحبت میکنم...راضیش میکنم...شک نکن...نمیزارم دور ازمون بمونی...ولی...آخه الینا مامان...این چه کاری بود کردی؟!...چرا هممونو بدبخت کردی؟ &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💔 رفتی و دل رُبودی یك شهر مبتلا را  تا کی کنیم بی تو صبرۍ کھ نیست ما را شبتون شهدایی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh