eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
346 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ڪــلام‌شهـــید 🌹شهید سپهبد قاسم سلیمانی: هرڪدام از شما یڪ شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
خیلی وقت پیش بود... اون موقع ها دانشجو بودم... یادمه دم یادواره شهدای دانشگاه بود و شب و روز نداشتیم... یه بند درگیر یادواره بودیم... یه هفته بود که نرفته بودم خونه و شبا تو مسجد امام صادق دانشگاه میخوابیدیم... خیلی سرم شلوغ بود،ینی سر همه ی بچه ها... یه وقت تو معبر کار میکردیم،یه موقع درگیر کارای دکور بودیم،یه وقت درگیر هماهنگی های مهمونا و یه موقع هم درگیر خرید برا یادواره... یادمه شبا ساعت دو سه میخوابیدیم صبح ساعت هفت پا میشدیم که وسایلمونو جمع کنیم و بریم سر کلاسا... تو همین شرایط یه مسابقه ی مهم و سرنوشت ساز داشتم... مسابقات کشوری دفاع شخصی که تو چند سطح برگزار میشد و منم خیلی براش تمرین کرده بودم اما چون خونه نبودم و یه بند دانشگاه بودم،بابام گفته بود که اجازه نداری بری مسابقه و بعد یادواره باید بیای خونه و کلا مسابقه بی مسابقه... از طرفی من به دو دلیل خیلی میخواستم که تو مسابقه شرکت کنم دلیل اول این که خیلی براش تمرین کرده بودم و دلیل دوم اینکه محل برگزاری مسابقات تو مشهد بود... اما خب بابام هیچ جوره راضی نمیشد و از اونجایی که من بچه ی حرف گوش کنی بودم یه جورایی نا امید شده بودم😅 شب یادواره رسید،و منم مثل بقیه رفتم که به مراسم برسم... ورودی یادواره یه نمایشگاه زده بودن بچه ها که من حتی یه بارم سمتش نرفتم... اون نمایشگاه یه غرفه داشت؛ غرفه ی معرفی شهدای مقاومت😊 اون وقتا خیلی با جهاد مأنوس بودم و همه جای زندگیم میدیدمش... یکی یکی تصاویر شهدا و زندگینامشونو خوندم و رسیدم به تصویر آخرین شهید... نگاه کردم😊 دیدم تصویر،تصویر رفیق شهیدمه... حس کردم دیدن این عکس به صورت تصادفی نمیتونه بی حکمت باشه و همین شد که با خودم گفتم تا تنور داغه نونو بچسبونم... ادامه تو پست بعد😉نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خیلی وقت پیش بود... اون موقع ها دانشجو بودم... یادمه دم یادواره شهدای دانشگاه بود و شب و روز نداشتی
رفتم جلو عکس وایسادم و برای چند دیقه فارغ از آقا حرکت کن پشت سرت منتظرنِ جمعیت،خشکم زد جلو تصویر جهاد😊 و اینا رو بهش گفتم: رفیق،الان چند وقته که ما با هم رفیقیم... هر بار تو مشکل و سختی ای افتادم بهت رو زدم و تو از تو بهشت خدا برام چاره سازی کردی و گره وا کردی از مشکلم... رفیق جان،با معرفت من دلم میخواد این مشهدو برم... اصن بیخیال مدال و مسابقه... من دلم برا امام رضا تنگ شده...یه کاری کن من راهی شم😊 اما ته دلم میگفت:عمرا اگه بابا بذاره...آخه بابا وقتی بگه نه،زمین و زمانو به هم بدوزی ینی نه...🤷🏻 منم گفتم تیری تو تاریکی انداخته باشم... مراسم تموم شد،وسایلو جمع کردیم و رفتیم تو مسجد و گرفتیم خوابیدیم... صبح که شد،ساعت گوشی زنگ خورد... پا شدم،وسایلمو جمع کردم و لباسمو پوشیدم که برم دانشکده سر کلاس... پامو که از در مسجد گذاشتم بیرون،دیدم گوشیم داره زنگ میخوره📱🤳 گوشیو از جیبم درآوردم و نگام به صفحه ی گوشی خورد... بابا بود😊 استرس گرفته بودم،آخه خیلی کفری بود که یه هفته پسرشو ندیده و این مسئله خیلی اذیتش میکرد... با استرس گوشیو ورداشتم،گفتم: الو سلام بابا جان جواب داد:سلام پسرم،خوبی؟ گفتم:ممنون بابا جان،خوبم به لطف شما... بابا امشب دیگه میام خونه،نگران نباش... جواب داد:آره حتما بیا..باید ساکتو ببندی برا مشهد... جا خوردم😳 گفتم: مشهد؟ مشهد برا چی؟ جواب داد:برا مسابقه دیگه😊 مگه نمی خواستی به این مسابقه برسی؟؟ خشکم زد... از تعجب پاهام حرکت نمیکرد... چند دیقه همونجا موندم تا از این بهت و حیرت بیرون بیام.... با خودم میگفتم: بابا از تصمیمش منصرف شه؟؟؟ چه طوری آخه؟؟؟ یهو یاااادم اومد...😊 یادم اومد که چی شد این اتفاق افتاد... جهادِ من... صمیمی ترین رفیقم،کار خودشو کرده بود...😊❤️🤷🏻 اون مسابقه برگزار شد و منم نفر اول شدم ولی هیچ کدوم اینا برام ارزشی نداشت... چون فهمیده بودم یه دارم که خیییلی حواسش بهم هست😊❤️🍃 اونجا بود که به این آیه ایمان آوردم: «و لا تحسبنَّ الذین قُتلوا فی سبیل الله امواتا،بل احیاءٍ عند ربهم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
دل بُریدن ، پَر پرواز حسینی‌هاست هرکه از خود گذرد در سفرِ کرببلاست ... عکاس: بهزاد پروین قدس نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁همیشه توی جیبش یه داشت کار هر بود ؛ بعد هر باید زیارت عاشورا میخوند حتی اگه خیلی خسته بود حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد شده بود تند میخوند ولی میخوند همیشه بهش حسودیم میشد تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا (ع) چی بوده !!! 💠راوی:دوست شهید ♥️ ۹۵ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
تازه رسیده بودم به قرارگاه. همانطور که داشتم می‌رفتم ، صحنه ای عجیب دیدم. در آن هوای گرم و در آن موقع از ظهر که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر بودند، حاج احمد کنار تانکر آب نشسته بود و با عشق، ظرف های نهار بچه های قرارگاه را می‌شست. گفتم شاید حاج احمد نباشد؛ اما وقتی جلوتر رفتم ، دیدم خود اوست. آدمی مثل حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) با آن همه ابهت و جذبه در میدان ، اومده کنار تانکر آب و بشقاب های نیروهایش را می شوید!؟ فوری دوربینم را آماده کردم و خیلی سریع، قبل از اینکه متوجه شود، از او در آن حالت عکسی بیادگار گرفتم. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
بی‌توجهی به قانون اخراج نظامیان امریکایی از عراق موجب شده هرازگاهی به کاروان لجستیکی ارتش امریکا در عراق حملاتی صورت بگیرد. ⭕️مقاومت جواب خواهد داد، به قول حاج قاسم کُلُه خیر نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
شهدا عاشقانه سربندها بر پیشانی بستند و مردانه سر فدا کردند نکند ما فقط صدایِ أینَ بقیةالله گفتنمان به گوش ها برسد و فدایی واقعی نباشیم! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‍ ماجرای شهیدی که به دیدار امام زمان(عج) نائل شد شهیدی که در وصیت‌نامه خود نوشت به دیدار امام زمان(عج) نائل شده است و این مطلب را چنین بازگو می‌کند: " بگذاريد بعد از مرگم بدانند كه همانطور كه بزرگان می گفتند نوكر محال است صاحبش را نبيند من نيز صاحبم را، محبوبم را ديدار كردم اما افسوس كه تا اين لحظه كه اين وصيت را مي نويسم، ديدار مجدد او نصيبم نگشت و تا اين لحظه او را نديده ام تمام جگرم سوخته است. بدانيد كه امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتيبان همه شيعيان می باشد. از ياد او غافل نگرديد. ديگر در اين مورد گريه مجالم نمی دهد بيشتر بنويسم و تا اين زمان ديدار او را برای هيچ‌كس نگفتم مبادا كه ريا شود. و اكنون به جبهه می روم تا پيروزی اسلام را نزديك سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم....." شهید چمران بسیار به مجد علاقه داشت و ساخت موشک «مصطفی مصطفی» اولین موشک ابتکاری ۱۰۰ درصد ایرانی بود. اين شهيد بزرگوار در شهریور سال ۱۳۶۰ در منطقه دارخوين به رسيد و در قطعه 24 *بهشت زهرا* به خاك سپرده شده است. ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش می شد بچه ها را جمع کرد سنگر آن روزها را گرم کرد کاش می شد بار دیگر جبهه رفت جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت خوشا آنان که وقت دادن جان به جای گریه خندیدند و رفتند خوشا آنان که با اخلاص و ایمان حریم دوست بوسیدند و رفتند خوشا آنانکه در راه عدالت به خون خویش غلطیدند و رفتند خوشا آنان که در میزان وجدان حساب خویش سنجیدند و رفتند نگردیدند هرگز گرد باطل حقیقت را پسندیدند و رفتند. 🌸🌱🌸🌱🍁🌱🌸🌱🌸
ما که حاج همت داشتیم سینه چاکان ولایـت داشتیم پس چرا امشب به ساحل مانده ایم پس از عـمری غریبی بی نشانی خدا می خواست در غربت نمانی ولی افسوس از آن سرو سرافراز پلاکی بازگــشــت و اســـتخوانی بيـا باز هم ياد لشکرکنيم بيـا ياد مردي دلاور کنيم بگوئيم ما(حاج همت ) که بود امير سپاه محمد که بود حاج همت رفاقت تاقیامت نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هر شہیدے ڪہ بر خاڪ مےافتد تڪہ اے از بُغض هاے نهفتہء مولا را شڪوفا مےڪند . شہیدان بُغض هاے بَرملا شده ی مـــولا هستند ... شادی روح برادر شهیدم صلوات 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فرازی از وصیت‌ نامه‌ شهيد با سلام خدمت پدر و مادر بزرگوارم و خدمت برادرهاي عزيزم. اگر به مقام شهادت نائل آمدم, خواهشمندم كه با خوشحالي شكر خدا را بجاي بياوريد, چون ما امانتي هستيم و هرگاه خداوند اين امانت را خواسته باشد بايد جان خود را كه امانت است تقديم بكنيم, پس چه بهتر در راه اسلام و ميهن گهربار ايران. راستي چند خواهش دارم كه اميدوارم كه شما و دوستانم آن را بجا بياوريد . شهید محمدرضا سعدالله نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
پدر شهید در مورد محمد می‌گوید: او به جای اینڪه اوقات فراغتش را با دوستانش در محله بگذراند، ترجیح می‌داد در مسجد باشد و به محض اینڪه وقت اذان فرا می‌رسید در صف نماز جماعت در ڪنار بزرگترهای محله حاضر می‌شد، او از ڪودڪی عاشق مسجد بود و اڪثر مواقع بهترین لحظات عمرش را در مسجد می‌گذراند. شهید محمد ڪیهانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
ومَجنون‌...! زاهدےست‌؛ دل‌ْسوختھ‌درطلب‌وصل‌ِیـٰار...🌿~°
-یا رفتنم ز کوی خودت را محال کن؛ یا سرنوشتِ این همه هجران وصال کن... 🌱!•
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣3⃣ ✍گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید ☀️« در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی‍دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به ‍انجام رساند و به خواست خدا و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. ☀️حدود 300 تن از خودباختگان سیه‍ بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یکصد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام افتاد. ☀️پاسداران رشید با همت ومردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت. ☀️این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمّدرسول الله ص و با رمز «لااله الا الله» به‍ دست آمد. ☀️در مبارزات بی‍امان یک ساله، 362 نفر از فریب‍ خوردگان « دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری» با همه سلاح‍های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان‍ نامه دریافت نمودند. ☀️همزمان با تسلیم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پرمهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند. ☀️منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدانشناس تبدیل گشت، قدرت وتحرک آن ناپاکان دیوسیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. ☀️در اندک مدتی آن منطقه آشوب‍ خیز و ناامن که میدان تک‍تازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید. ادامه دارد منبع:
✨... «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ» ☘پویش به نیات👇 🌼سلامتی و تعجیل در فرج مولا 🌼حاجت خود را مدنظر قرار دهید.... 🦋در صورت شرکت تعداد را به آیدی زیر مراجعه نمایید. @dameshg110 🌺مهلت قرائت 👈 تا میلاد حضرت زهرا (سلام الله علیها)
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ .تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند...دیروز پریروز کجا بودی؟!دیروزی که تب کرده رو تخت افتاده بود؟!دیروز که کسی نبود یه مسکن بهش بده تا نمی... دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد: +لا اله الا الله... حتی تصور مرگ الینا هم سخت بود!!!حتی به زبان آوردنش... صداشو پایین آورده ادامه داد: +هان؟!کجا بودی آقای همه کاره؟!روزی که در به در دنبال کار میگشت...روزی که خونه میخواست...روزی که با حسرت به دانشجوها نگاه میکرد...روزایی که صبح کله سحر میرفت تو ایستگاه اتوبوس تا بره سرکار...کجا بودی؟! پوزخندی زد: +هه...میبینی؟!نبودی؟!اون روزا پیش الینا نبودی!!!نمیخواد زیاد به مغزت فشار بیاری که کجا بودی!فقط بدون هرجا بودی جات بهتر از این دختری بود که الان ازت فرار کرد... رایان که از حرفای امیرحسین کمی بیش از حد متاثر شده بود سرشو پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد: _گمش کرده بودیم... امیرحسین شنید و خیالش کمی آسوده شد.فعل جمع بودیم نشون از این بود که رایان جزء بستگان الیناست و الینا را فقط برای خود نمیبیند... امیرحسین پوزخند تلخی زد و گفت: +پس حالا هم فک نکن پیداش کردی... با چشم راه خروج رو نشون داد و گفت: +به سلامت... رایان اما کمی تیز شده چشمهایش را تنگ کرد.این پسر کی بود که از همه ی زندگی دختر داییش خبر داشت؟! _ببخشید...شما کی میشی که از همه زندگی الی خبر داری؟! امیرحسین در حالی که سعی داشت خشمشو که به خاطر طرز صدا کردن الینا توسط رایان بود نشون نده گفت: +یکی که مطمئن باش از تو آشناتره برا الینا خانوم...به سلامت... رایان پوزخندی به حجب و حیای امیر زد و در دل گفت الینا خانوووم...نه بابا...نمردیم و آشنا هم دیدیم!!! میدانست امیرحسین در زندگی دختر داییش هیچ نقش اساسی ندارد.پس با خود عهد کرد فردا دوباره به دیدار الینا برود... 🍃الینا رایان بود... مرد رویاهام... عشق دنیای صورتی دخترونم... همونی که هشت ماه پیش جلو در خونه محیا قالم گذاشت و رفت... حالا روبروم بود... تو محل کار جدیدم... بعد هشت ماه،درست زمانی که من فکر میکردم دیگه امیدی نیست و برای همیشه از دستشون دادم... ولی نتونستم بزارم بمونه... نتونستم بزارم به همه بگه من پیدا شدم... اصن مگه من گم شده بودم؟!مگه خودشون نگفتن برو؟!مگه نگفتن ما مسلمون نمیخوایم؟!حالا چطور باور کنم دلتنگم شدن؟! برای همین نزاشتم رایان به کسی چیزی بگه... بگه که چی بشه؟!که بابام دوباره داد بزنه الینا ربطی به من نداره؟!که کریستن بگه الینا باید مارو فراموش کنه؟!که دوباره همه با ترحم نگام کنن؟! نمیخوام... همون یکبار کافی بود...همون سیلی بس بود... من شکایتی ندارم... نه از خدا نه از هیچ کس... دارم به زندگی جدیدم عادت میکنم... زندگی که با همه سختی هاش موقع نماز شیرین میشه... زندگی که وقتی از همه دنیا بریدی صدای اذون بهت میفهمونه هنوز یه راه برات هست... زندگی که وقتی راهی برات نمونده قرآن بهت میگه چیکار کن... من باهمه مشکلاتم این زندگی رو با هیچی عوض نمیکنم... دیدن رایان هواییم نمیکرد که به زندگی قبلم برگردم چون زندگی قبلم چیزی نداشت...هدفی توش نبود...فقط زندگی میکردیم چون زنده بودیم...اما الآن...تک تک کارام حساب شدس...زندگیم نظم داره...قانون داره...درست و غلط داره،اینکه چه کاری درسته چه کاری غلط... آره دیدن رایان هواییم نمیکرد ولی خب باعث زنده شدن خاطرات میشد... زندگی رو دوباره سخت میکرد... اشکامو دوباره جاری میکرد... برا همین گفتم بره...قول گرفتم چیزی به کسی نگه و مطمئنم نمیگه...رایان سرش بره قولش نمیره... ازش فرار کردم و امیدوارم دیگه نبینمش... به اتاق رختکن که رفتم خانم سهیلی متوجه حال بدم شد و سریع یه لیوان آب قند درست کرد و داد دستم. ساعت نزدیکای پنج بود که لباس فرم فروشگاهو با لباس خودم عوض کردم چادرمو پوشیدمو از اتاق بیرون اومدم و با تعجب دیدم امیرحسین رو یکی از صندلیای فروشگاه نشسته.سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. چقدر ازش ممنون بودم... چقدر مهربون بود... شاید اندازه کریستن دوسش داشتم یا شاید حتی بیشتر... خوش به حال اسما و حسنا... با لبخند بی جونی رفتم طرفش... به چند قدمیش که رسیدم آروم صداش زدم: _آقا امیر؟!آقا امیرحسین...آقا امیر... چشماشو باز کرد و با دیدن من سریع صاف رو صندلی نشستو دستی به موهاش کشید. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ لبخندمو پررنگ تر کردم و سرمو پایین انداختم که با لحن جدی پرسید: +بهتر شدین؟! _بله...شما چرا نرفتین خونه؟! +من با ایلیا کار داشتم...بعدم...منتظر شدم باهم بریم... لب پایینمو از خجالت گاز گرفتم و گفتم: _اصن نیازی به این کارا نیس باور کنید من خودم میتونم بیام...نمیخواد زحمت... از جا بلند شد و پرید تو حرفم: +زحمتی نیس حالا اگه دیگه کاری ندارین تا بریم! در حالی که از لحن فوق جدی و دستوریش متعجب شده بودم زمزمه کردم: _نه بریم... چند دقیقه ای تو ماشین به سکوت گذشت که امیرحسین گفت: +یه سوال بپرسم جواب میدین؟! لحنش دوباره همون لحن جدی بود.خیلی تعجب کرده بودم.امیرحسین تاحالا نه تنها با من با هیچ کس انقدر جدی و دستوری حرف نزده بود. _بفرمایید... اخماشو در هم کشید و گفت: +این پسره کی بود؟ نمیدونم چرا با شنیدن سوالش متعجب شدم... انگار انتظار نداشتم چیزی بپرسه... اما پرسید اونم با اخم...!!! با یادآوری رایان برا فرو دادن بغضم نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم: _رایان... صدای جدیش دوباره بلند شد: +تو مهمونی خانم علوی گفتی رایان شوه... نزاشتم حرفشو کامل کنه و با صدای لرزونی گفتم: _پسر عممه!!!یا شاید...بود!!! بعدم رومو برگردوندم سمت پنجره تا دیگه چیزی نپرسه... وقتی رسیدیم خونه بعد از تشکر گفتم: _آقا امیر ببخشید میشه یه چیزی ازتون بخوام؟! چهره متعجبی به خودش گرفت و گفت: +البته...بفرمایید... لبمو با زبون خیس کردم و گفتم: _میشه...میشه قضیه ی امروز رو... روشو ازم گرفت و با همون لحن جدیش گفت: +بین خودمون میمونه... به خاطر لحنش کمی اخمامو تو هم کشیدم و گفتم: _ممنون...بابت همه چی...خدافظ بعد هم سریع از ماشین پیاده شدم... با اینکه تمام شب رو بیدار مونده بودم و گریه کرده بودم ولی صبح برا اینکه از حقوقم کم نشه با هر سختی بود رفتم سرکار. فروشگاه کم کم داشت رونق میگرفت و روز به روز تعداد مشتری ها بیشتر میشد و کار ما هم بیشتر. ظهر از فروشگاه که میخواستم بیام بیرون گوشیم زنگ خورد.امیرحسین بود.گوشیرو برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی که سرد تر از همیشه انجام شد و منو حیرت زده کرد گفت که با عرض معذرت امروز نمیاد دنبالم...منم بهش گفتم که مشکلی نیست و یه سری تعارف دیگه و بعدم خیلی خشک و خالی خدافظی کردیم و تمام!!! مونده بودم چرا از دیروز تا حالا اینجوری شده!!! از فروشگاه بیرون اومدم که سوناتای مشکی رنگی برام بوق زد.با تعجب نگاهی به ماشین انداختم که با دیدن رایان به عنوان راننده ضربان قلبم اوج گرفت... نفس عمیقی کشیدم... به دور و برم نگاه کردم.اون وقت ظهر کسی تو پیاده رو نبود که مارو ببینه.برا همین خیلی عادی سرمو انداختم پایینو به راهم ادامه دادم. اما هنوز یک قدم نرفته بودم دوباره بوق زد. ولی توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه از ماشین پیاده شد و صدام زد: +الینا؟! ایستادم... بغض دوباره داشت خفم میکرد... حسی درونم فریاد میزد چرا وایسادی احمق؟!راتو بکش برو... اما پاهام یاری نمیکردن... لبامو از شدت حرص رو هم فشار دادم و برگشتم سمتش تا خواست حرف بزنه با صدایی که از بغض میلرزید گفتم: _برای چی برگشتی؟!نگفتم برو؟!نگفتم نیا؟! رایان خواهش کردم ازت!!!رایان برو...باشه... اشکام جاری شد... لعنتیا بازم بی اجازه ریختن... سرمو تکون دادم و گفتم: _رایان...خواهش میکنم برو...من کار تو این فروشگاهو راحت به دست نیاوردم...مجبورم نکن انصراف بدم برم یه جا دیگه خودمو گم وگور کنم!برو...مگه هشت ماه پیش خودت منو جلو خونه محیا ول نکردی...پس چرا برگشتی؟!برو رایان جان...پسرعمه ی خوبم...برو... رومو به سرعت برگردوندم و تاکسی گرفتم و رفتم... حالم خیلی بد بود... تصویر رایان یک لحظه از جلو چشمام کنار نمیرفت... کارم شده بود گریه..گریه...و..گریه!!! دلم تنگ شده بود...برا همه... اما بازم گله ای نداشتم... خودم انتخاب کرده بودم... میدونستم خدا خودش هوامو داره... 🍃 فرداش بر خلاف میل باطنیم مرخصی گرفتم... احتمال میدادم رایان دوباره سر و کلش پیدا شه برا همین موندم تو خونه... روز بعد هم جمعه بود و من بازم تنها تو خونه بودم. چند روزی بود که اسما و حسنا امتحان داشتن و نمیتونستن با من سر بزن... شنبه بعد از ظهر که داشتم از سرکار برمیگشتم امیرحسین مثل بقیه روزا منتظر جلو در فروشگاه وایساده بود. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَعَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَالسَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرينَ. ‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh