eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا دارم دوستان عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر چه دارم همه از دختر حیدر دارم لقمه ای نان شب از برکت دلبر دارم گنج قارون همه در دست من است زیرامن منصب نوکری از دولت زینب دارم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
صبر را معنا و مفهومی به نام زینب است احترام عشق هم از احترام زینب است داوری بنگر که در بیدادگاه شهر شام با حسین همدست گشتن اتهام زینب است 🏴وفات حضرت زینب(س) تسلیت باد🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ ✍ به روایت سردار جعفر جهروتی‌زاده ✍ چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت ☀️آتش عراقی‌ها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچه‌ها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیرو‌ها بیایند. ☀️در جزیره نیرو‌ها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده می‌کردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتیم و به همراه تعدادی از بچه‌های تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل می‌کردیم گردان مالک به فرماندهی» کارور «در جزیره عمل می‌کرد و کارور نیز‌‌ همان جا به شهادت رسید. ☀️جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران می‌کردند. شاید در یک روز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران می‌کردند. در جزیره نیرو‌ها فقط رو دژ‌ها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو می‌دیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران می‌کنند و می‌روند. حاج همت می‌گفت:» بی‌پدر و مادر‌ها انگار برای مرغ و خروس دانه می‌پاشند. ☀️نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهرا از قبل بومی‌ها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اینکه نیرو‌ها در جزیره مستقر شدند من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب ببینیم وضعیت چه طور است... ☀️در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف می‌فرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته. یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس می‌رفت محال بود بتواند از آن عبور کند. ☀️حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر۲۵ کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جمله‌ای گفت که هیچوقت یادم نمی‌رود: «مثل اینکه خدا ما را طلبیده»... ادامه 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 لبخند روی لب کیان، نشان میداد که با نظراتم موافق است ولی خانم فخاری با تحقیر نگاهم میکرد. انگار کسی را دیده که از پشت کوه آمده و چیزی از مد و طراحی های مدرن نمیداند. فخاری با لحنی تمسخرآمیز کیان را خطاب قرار داد _آقای شمس به نظرم ایشون چیزی از هنر نمیدونند نگاه تحقیر آمیزی به انداخت وبعد با لوندی بسیار رو به کیان حرفش را ادامه داد _ بهتره که به من اعتماد کنید و اجازه بدید با سلیقه خودم خونه رو براتون طراحی کنم.مطمئنم از دیدن سلیقه من شوکه میشید. نگاه بی پروایش و لحن اغواگونه اش به کیان، بسیار آزارم میداد و همین هم باعث شد اخم به ابرو بیاورم. کیان که سرش را پایین گرفته بود، ناگهان نگاهش را به سمت من سوق داد و با دیدن اخم های من، او هم ابرو درهم کشید _خانم فخاری ،همسر بنده خیلی بهتر از من و شما سر از مد و طراحی در میارند .شاید به نظر شما سلیقه ایشون دمده باشه ولی به نظر من سلیقه ساده ایشون نشون از مناعت طبعشونه، که متاسفانه تو خیلی از آدمها دیده نمیشه . من به داشتن چنین همسری افتخار میکنم. ممنون از اینکه تشریف آوردید .من از تغییر دکوراسیون این خونه منصرف شدم. نمیدانم تا به حال حس پریدن داشته اید یانه؟ من آن لحظه دلم میخواست از خوشی پرواز کنم . مرد دوست داشتنی من به خوبی از من و عقیده ام دفاع کرده بود. لبخندی به پهنای باند پرواز، بر روی لبانم نقش بست. با غرور به خانم فخاری نگاه کردم. هنوز باورش نمیشد که مرد من اینگونه او و عشوه های زنانه اش را کیش و مات کرده باشد و عذرش را خواسته باشد. کیان به سمت در ورودی رفت _بفرمایید من و همسرم شما رو تا جلوی در همراهی میکنیم. فخاری با عصبانیت و غرولند کنان از کنارمان گذشت _نیازی نیست خودم راه رو بلدم. با رفتن خانم فخاری کیان مقابلم ایستاد و دستم را گرفت _من به هیچ کس اجازه نمیدم به همسرم بگه بالای چشمت ابروئه! چه برسه که بگه عشق من از هنر چیزی نمیدونه. خودم برات اینجا رو همون مدلی که دوست داری میسازم . تا وقتی من زنده ام هیچ وقت اجازه نداری که از حرفهای نا به جای بقیه خم به ابرو بیاری، باشه جانم؟ با چانه ای لرزان در جوابش فقط سری تکان دادم نمیدانم آن بغض لعنتی از کجا ، سر و کله اش پیدا شده بود، که بر گلویم چنبره زده بود. آن لحظه انقدر محو وجودش شده بودم که هیچگاه به ذهنم نرسید ،شاید روزی برسد که خم به ابرو که هیچ ،کمرم از نبودش خم بشود! &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای تلفن همراهم چشم از کیان گرفتم و به صفحه آن چشم دوختم. شماره خانه خودنمایی میکرد.آیکون سبز را فشار دادم _الو _سلام _سلام بر مامان خوشگلم _شما نمیخوای بیای خونه؟ شما با اجازه کی رفتی اونجا _وا مامان .من که صبح واستون پیام رو در یخچال چسبونده بودم. _بله دیدم .اگه پدرت مانع نمیشد همون موقع که دیدم زنگ میزدم که بر گردی خونه.دختر ساده من شما باید صبر کنی دعوتت کنن بری اونجا نه اینکه هنوز روز اول خودت راه افتادی با کیان رفتی‌. اصلا میدونی احترام یعنی چی؟خانواده شمس باید تو رو پاگشا میکردن.الان باخودشون نمیگن این دختر چقدر پرروئه که خودش پا شده اومده . صدای عصبانی مامان آنقدر بلند بود که کیان همه حرفهایش را شنیده بود .با شرمندگی به کیان نگاه کردم .لبخندی به رویم زد و از من کمی فاصله گرفت _مامان جان چرا انقدر ناراحتی اتفاقی نیفتاده که.خانواده کیان چنین فکری در موردم نمیکنند .اتفاقا خاله از دیدنم خیلی هم خوش حال شد _بامن یکی به دو نکن روژان همین الان پا میشی ،میای خونه.نکنه میخوای شبم اونجا بمونی با حرف مادر از خجالت گر گرفتم .احساس میکردم کیان از آن فاصله هم حرف مامان را شنیده است. با صدای خفه ای گفتم _چشم .الان میام. _منتظرتم .خداحافظ تماس را قطع کردم.به سمت کیان رفتم _عزیزم میشه منو برسونی خونه کیان نگاهی به قیافه گرفته ام انداخت _من معذرت میخوام با خجالت لب زدم _این چه حرفیه آخه . _حق با مامانت بود .من باید صبر میکردم مامانم اول دعوتت میکرد بعدش .به قول قدیمیا عروسم رو پاگشا میکردم.این قیافه مظلوم چیه به خودت گرفتی؟یادت رفته من عاشق اون دختر زبون درازی شدم که جلسه اول منو به مبارزه طلبیده بود با یادآوری آن روز، در کلاس های سه شنبه های مهدوی ،زیر خنده زدم _ای جونم .شما همیشه بخند دلبرجانم. با لبخند دستش را گرفتم _بریم؟اگه تا ده دقیقه دیگه نرسم خونه مامانم سرمو گوش تا گوش لب باغچه میبره و میفرسته در خونتون. _بریم زندگیم. با خاله و زهرا خداحافظی کردم و همراه با کیان به خانه رفتم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
{بسم الله الرحمن الرحیم...