🌸مادرانه💔
مادر است دیگر...
بزرگترین آرزویش
دیدن فرزند در لباس دامادی است
ولی
به عشق حسین
علی اکبرش را راهی میدان می کند...
و بعد از سالیان سال
مُشتی استخوان
علی اصغر وار
در آغوش می گیرد...
به فدای دل مادران شهدا...
شادی روح شهدا صلوات
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_زیبای_
عشقی به پاکی گل نرگس
خدايا ؛
دنیا شلوغه ؛
ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛
از بندگی نه ...
إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ ••
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_سوم
بااین حرف مامان سامی باباازجاش پریدوبانگرانی گفت:
بابا:نه نه،این چه حرفیه؟
لطفاحرف های خانم جون وهالین وبه دل نگیریدمنظوری ندارن.
مامان که بدجورهل کرده بودلبخندهلی زدوگفت:
مامان:آره لطفاناراحت نشید بهتره این بحث وتموم کنیم خداروشکرسامی جانم که حالش خوبه بیایدبه ادامه خواستگاری بپردازیم.
مامان بعدازاین حرف زد زیرخنده وبعدبه سمت مامان سامی اومدودستش وگرفت واون وبه سمت مبل بردونشوندش وبعد به من وسامی اشاره کرد وگفت:
مامان:بیایددیگه،بیایدبشینید.
سامی لبخندبزرگی زدورفت کنارخواهرش نشست.
پوف کلافه ای کشیدم وباحرص سرجام نشستم،اه تف تواین شانس اگه این مامان حرفی نمی زدایناشَرشون وکم می کردنا.
خانم جون باعصبانیت نشست رومبل وروش و برگردوند،بابالبخندی از سررضایت زدوسرجاش نشست.
مامان روبه من کردوگفت:
مامان:هالین بلندشوبرو برای سامی جان چای بیار.سمیراباطعنه گفت:
سمیرا:فقط بِپااین دفعه داداشیم ونسوزونی. لبخندشیادانه ای زدم وگفتم:
+نه ابژی حواسم هست.
پوزخندی زدوگفت:
سمیرا:کاملامشخصه.
جوابش وندادم وازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم.
سریع به سمت کابینت رفتم، محکم کوبیدم توپیشونیم، خاک برسرم قرص وبرنداشته بودم وروی کابینت مونده بود،خداکنه مامان وقتی اومده بودآشپزخونه که آب ببره قرص وندیده باشه.
باکلافگی چایی ریختم، سریع سه تاقرص وپودر کردم وریختم توفنجون چای سامی،خوبیش اینه که این دفعه مطمئنم چای وسامی میخوره،خدامیدونه چای قبلی روکی خورده.
ایندفعه بی احتیاطی نکردم وقرص وتوجیبم گذاشتم.نفس عمیقی کشیدم وسینی روبرداشتم وازآشپزخونه زدم بیرون.
سینی روی جلوی سامی گرفتم،لبخندی زدوباصدای آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت:
سامی:به به این چای خوردن داره.
اخمی بهش کردم وبعدازاینکه چای وبرداشت سینی روگذاشتم روی میزو روی مبل نشستم.
بابای سامی ازجاش بلندشد،چه عجب یه علائم حیاتی نشون داد.مامان سامی روبه شوهرش
کردوگفت:
_کجامیری؟
باصدای آرومی جواب داد:
_دستشویی.
مامان سامی باکلافگی گفت:
_چندبارمیری،تاالان چهارباررفتی؟
ابروهام بالاپرید،آخ آخ فکر کنم چای واین بدبخت خورده. دلم براش سوخت،آخه بدبخت هیچ کاره ای نبود،ای کاش زنش چای ومیخورد،پوف کلافه ای کشیدم وبه مبل تکیه دادم.
بابای سامی سریع به سمت دستشویی رفت،مامان سامی زیرلب گفت:
_این دیگه چشه؟ای بابا.
بعدازچنددقیقه بابای سامی هم اومدودوباره بحث مسخره ی ازدواج شروع شد.
گوشیم وازکنارم برداشتم ونتم وروشن کردم،کنجکاو شده بودم که چجوری شایان بااین بچه مذهبیادوست شده.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_چهارم
پیامش وبازکردم:
شایان:دیشب بعدازاینکه تورورسوندم وقتی داشتم برمیگشتم خونه دیدم یک ماشین کنارخیابون پنچر کرده،اولش خواستم بیخیال شم راهم وادامه بدم ولی پشیمون شدم،ماشین ونگه داشتم وپیاده شدم.
رفتم پیش ماشینشون،راننده پشتش به من بود،دستم و گذاشتم روشونش برگشت سمتم، دیدم ازاین بچه مثبتاس.
خلاصه سلام علیک کردیم وپرسیدم چی شده؟گفت ماشینم خراب شده،مامانمم مریضه حالش اصلاخوب نیست.راست می گفت مامانش حالش بدشده بودبدجورتازه مامانش ازکمربه پایین فلج بودمثل اینکه قلبشم مشکل داشت،خلاصه به پسره کمک کردم ولی هرکارکردیم ماشین درست نشد،مجبورشدم باماشین خودم ببرمشون بیمارستان، توبیمارستان بیشتر آشناشدیم،فهمیدم اسمش امیرعلیه یکم حرف زدیم وموقع خداحافظی شمارم وگرفت که بیشتردرارتباط باشیم منم ازخداخواسته قبول کردم.
بلندزدم زیرخنده،همه با تعجب نگاهم کردن،
گفتم:
+ببخشید،ادامه بدین.
باباباعصبانیت گفت:
بابا:میشه اون گوشی رو بزاری کنار؟
باپررویی گفتم:
+نه نمیشه،گفتم که دارم باشایان حرف میزنم.
دوباره سرم وکردم توگوشی وبرای شایان نوشتم:
+حالاچراشماره دادی؟توکه ازاینجورآدماخوشت نمیاد؟
آنلاین بودولی پیامم وسین نکرده بود،نت وخاموش کردم ومنتظرموندم. باصدای سامی سرم وآوردم
بالا:
سامی:آخ
مامانش بانگرانی گفت:
_بازچی شد؟
سامی:هیچی فقط بایدبرم دستشویی.
مامانش خواست چیزی بگه ولی باباش پیشدستی کردوگفت:
_نه سامی،اول من میرم.
بلندزدم زیرخنده،صحنه جالبی شده بودپدرو پسردلپیچه گرفته بودن.
سمیراباحرص گفت:
سمیرا:بازچیکارکردی؟
خودم وزدم به بی خبری وگفتم:
+وابه من چه؟ چراهرچی میشه میندازی گردن من؟
چشم غره ای رفت وچیزی نگفت.
پدروپسرباهم مسابقه گذاشته بودن نوبتی میرفتن دستشویی منم هرهرمی خندیدم.
وقتی یکم آروم گرفتن دوباره بحث شروع شد.
گوشیم وبرداشتم،شایان نوشته بود:
شایان:برای خنده خوبه.
+خیلی بی شعوری.
شایان:ولش کن بابا،توچی کارکردی؟هنوزاونجان؟
+آره باباهنوزنرفتن،شایان خیلی استرس دارم حس می کنم این نقشه هم موفقیتی برام نداره.
شایان:استرس نداشته باش،فقط بگوچی شد؟
سریع براش جریانات وتایپ کردم وفرستادم،
شایان پیام وسین کردولی جوابی نداد،بعداز چند دقیقه انتظاروقتی دیدم جوابی نداده نوشتم:
+چی شد؟کجارفتی؟
شایان:ببین هالین ناراحت نشیاولی...
بااسترس نوشتم:
+ولی چی؟
شایان:ولی منم حس می کنم موفق نمیشیم ونقشه نگرفته چون با این چیزایی که توگفتی پسره خیلی کنه ترازاین حرفاس.
پوف کلافه ای کشیدم ونوشتم:
+خب الان من بایدچیکارکنم؟
شایان:دیگه نمیخواداذیت کنی بزارهرتصمیمی
که میخوان بگیرن.
باتعجب تایپ کردم:
+یعنی چی؟
شایان:نگران نباش هالین حتی اگه پای سفره ی عقدم بری من نمیزارم باهاش ازدواج کنی اصلانگران نباش.
+وای شایان یعنی ممکنه من پای سفره عقدم برم؟
شایان:هرچیزی ممکنه هالین ،مهم اینه که من نمیزارم پس نگران نباش اصلانگران نباش وخیلی عادی برخوردکن.
+باشه سعی می کنم.
شایان:آفرین،من بایدبرم مراقب خودت باش اصلاهم غصه نخور.
+باشه،بای.
+بای.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh