eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_سوم ✍دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می کرد حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت: _یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟! _من فقط مثال زدم... نفس عمیقی کشید و گفت: _من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون... نجابت کردو نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلمو ببره، هیچ وقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود! همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل. دید که ساکتم بازم خودش سکوت رو شکست: _لااقل یکم فکر کن، زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟ _چون می خواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم. به ضرب بلند شد و گفت: _خیله خب گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من! حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده... انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده! می خواست بره که گفتم: _من فکرامو کردم پسرعمو منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه: _ما به درد هم نمی خوریم! باید رک می شدم تا بفهمه می خوام دل بکنه! نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آینده ای رو تصور کنم باهاش! دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت، می تونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه می کردم. لکنت گرفته بود انگار _اما من... _تو رو به روح بابام بس کن، من دیگه طاقت دور خودم چرخیدنو ندارم! غصه ی خودم کم نیست... نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو؛ مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته... فقط یه لحظه نگاهم کرد، هیچ وقت نتونستم حلاجی کنم معنیشو... بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام! چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتاده ای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی می کرد! صدای قدم های خانوم جون که توی راه پله پیچید فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده... اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همه چی می مونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانوم جونم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... می گفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پس فردا که دید هم سن و سال هاش دست بچه هاشونو گرفتن اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمی رسه. و اینجوری شد که پرونده ی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂 حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری _چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید 😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌 حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون نگاهش کردم خندم گرفت😂 اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل . . . امشب قراره بریم کاظمین ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆 حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم... ساعت 7بود حسین_بیداری حلما😕 حلما_اوهوم خوابم نمیبره حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم حلما_اوهوم بریم لباسمو عوض کردم روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭 حسین_صبحونتو بخور خواهری بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما بعدشم بریم زیارت😍 حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم حلما_اوهوم . . نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh .
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 روبه روی دانشگاه ایستاده بود .با دیدنش ناخوداگاه ابروهایم بالا پرید این تیپ رسمی و آقا منشانه از فرزادی که من دیده بودم بعید بود. به سمتش رفتم _سلام. _سلام خانوم ،بفرمایید درب سمت شاگرد را برایم باز کرد و در حالی که کمی خم شده بود لبخندی زد _بفرمایید در حالی که سعی میکردم نشان ندهم که از رفتارش متعجب شده ام سوار شدم . در رابست ،خودش نیز سوارشد و به راه افتاد _روژان جان شما جایی مدنظرت هست برای نهار بریم _الان؟خیلی زود نیست؟ _خب اره دیگه الان.به نظرم بریم جایی که هم کمی اختلاط کنیم و هم نهار بخوریم.خب حالا بفرمایید کجا بریم که بتونیم هردو کار رو انجام بدیم _نمیدونم .هرجا خودتون صلاح میدونید _اوکی.من که جای خاصی رو نمیشناسم ولی از دوستانم تعریف یه رستوران ایتالیایی رو خیلی شنیده ام .پس میریم اونجا.ایرادی که نداره؟ _نه خواهش میکنم هرطور راحتید بعد از حرف فرزاد ،سکوت در ماشین حکم فرما شد. هردو طی قراری نانوشته تا رسیدن به مقصد سکوت را حفظ کردیم. دنج ترین قسمت رستوران را انتخاب کردیم و پشت یک میز دونفره نشستیم. کوله ام را روی میز گذاشتم . فرزاد کتش را درآورد و پشت صندلی نشست _امتحان چطور بود؟ _خوب بود.شما چه خبر؟ خاله چطوره؟ _منم خوبم .مامان هم خوبه.خیلی سلام رسوند _سلامت باشند حرفی برای گفتن نداشتم ،ترجیح میدادم فقط شنونده باشم. فرزاد وقتی دید من بحثی را شروع نمیکنم ،گفت: _روژان جان نمیدونم خبر دارید یا نه.من واسه مدت کوتاهی اومدم ایران،قصد دارم چندماه آینده برگردم فرانسه _نمیدونستم .به سلامتی . _میتونم یه سوال بپرسم ازتون _بله بفرمایید _شما چرا انقدر خودتون رو پوشوندید؟ _منظورتون پوششمه؟ _بله.چرا باید اینقدر خودتون رو اذیت کنید تو این گرما ،این پوشش ،سخت نیست؟ _ولی من این پوشش رو خودم انتخاب کردم و اصلا سختم نیست. _ولی اینجوری خودتون رو هم سطح خانمهای بیست سال پیش کردید!!! با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم _یعنی چی؟ _ببینید الان خانمها دیگه این مدلی لباس نمیپوشندو شاید بهتره بگم خیلی محدود هستن خانمایی که زیبایی هاشون رو می پوشونند.به نظرم اونا اعتماد به نفس ندارند چون اگه اعتماد به نفس داشتند و باور داشتن که زیبان دیگه انقدر خودشون رو مخفی نمیکردند.من معتقدم اونا خیلی از لحاظ سطح فکری پایین هستن. _منظورتون اینه ادمهایی که حجاب دارند افراد کوته فکر و بی سوادی هستند و دخترانی که آزادانه لباس می پوشند دارای سطح فکری بالا هستند. _بله دقیقا نظرم همینه و میدونم شما چندماهه این پوشش رو انتخاب کردید.روژان جان این پوشش در سطح تو نیست عزیزم. _چی در سطح منه ؟اگه پوششم رو مثل دختران فرانسوی که با اونها ارتباط داشتید، کنم ،میشم یه دختر روشن فکر با کمالات! &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ شماره رو از الینا گرفته بودتا در مواقع اضطرار برادرانه کمکش کنه!!! با چندبار بالا و پایین کردن لیست مخاطبین بالاخره نام الینا مالاکیان رو پیدا کرد.انگشتش رو روی اسم کشید و منتظر برقراری تماس شد.چند دقیقه ای صبر کرد اما کسی از اونور خط پاسخ گو نبود. قطع کرد و دوباره زنگ زد... پنج بار زنگ زد و کسی جواب نداد... چندبار دیگه با مشت به جون زنگ و در افتاد ولی بی فایده بود... نمیدونس چرا دلش انقدر شور میزنه... فکر کرد شاید الینا طبقه پایین باشه... با عجله به سمت پله رفت و وقتی به اولین پله رسید با کف دست به پیشونیش زد و همونطور که با حرص زمزمه میکرد پاک دیوانه شدم وارد آسانسور شد... به محض رسیدن به طبقه همکف خودش رو از آسانسور پرت کرد بیرون و رفت سمت خونه. با رسیدن جلو در خونه کلیدش رو از جیبش در آورد و در قفل چرخاند.همینکه وارد خونه شد مهرناز خانم سر چرخوند و با دیدن امیرحسین گفت: +به به...شازده پسرم چه عجب یه سر به خونه زدی!!! با وجود استرس و دلشوره ی بی دلیلی که داشت برای اینکه مادرش به چیزی شک نکنه خندید و گفت: _سلام مامان گلم...ببخشید کارم امروز یکم زیادتر بود وقتم نکردم زنگ بزنم که دیرمیام.ولی حالا نگران نباش اگه مشکلت ناهار ظهر که اضاف اومده خودم دربست در خدمتم.بده تا تهشو میخورم. مهرناز خانم با خنده گفت: +لازم نکرده!ناهارتم برو همونجایی بخور که تا حالا بودی! امیر خندیدو پرسید: _جیغولوا کجان؟! جیغولوا مخفف کلمه ی دوقلوهای جیغ جیغو بود که امیر از خودش ساخته بود. مهرناز خانم اخم تصنعی کرد و گفت: +بچه هام انقدر خسته بودن ظهر ساعت سه رسیدن خونه ناهار خورده نخورده رفتن تو رختخواب. سطل آب سردی روی امیر خالی شد!پس الینا اینجا هم نبود!... مونده بود چکار کنه که مهرناز خانم به یاری اش شتافت: +امیر برو دخترارو بیدار کن خیلی خوابیدن... به سرعت قدمی به سمت اتاق برداشت که صدای مهرناز خانم بلند شد: +امیرحسین...درست صدا بزنیا نه با داد و بیداد! امیر بد خنده سری تکون داد و رفت سمت اتاق دوقلوها. در اتاق بسته بود.تقه ای به در زد و بعد از چندثانیه در را باز کرد. اسما که با صدای در از خواب پریده بود با چشمانی نیمه باز منتظر بود ببینه کی وارد اتاق میشه.با دیدن امیرحسین چشماشو بست و ناله مانند گفت: +پوووف بازم تو؟! امیر بی توجه به اسما چندقدمی به داخل اومد و گفت: _پاشین...پاشین...اسما حسنا با دوتاتونم.زود بلند شید. حسنا که تازه از سروصدای امیرحسین بیدار شده بود با چشمای بسته نالید: +اااه چته زود زود میکنی!!؟؟ _پاشین ببینم الینا خانوم کجاس؟! دخترا از سوال ناگهانی امیرحسین چنان جا خوردن که هردو متعجب چشماشون کامل باز کردن و گفتن:چییی؟! اسما:تو چکار الینا داری؟! حسنا در تایید حرف اسما سری تکون داد و گفت: +راس میگه!به توچه الی کجاس!! امیر که تازه متوجه سوتی خودش شده بود گفت: _آخه میدونین من دیشب...اه اصن قضیش طولانیه فقط اینو بهتون بگم که من باید یه خبر خیلی مهم رو هرچی سریعتر بهشون بگم... کمی مکث کرد و ادامه داد: _قبل از اینجا رفتم در خونشون زنگ زدم ولی جواب ندادن.چندبار زنگ در و موبایلشونو زدم ولی بی فایده بود!... اسما با بی حوصلگی گفت: +وا خب حتما سرکاره!!! حسنا:اره بابا سرکاره الی خیلی وقتا اضاف کاری قبول میکنه!!! امیر متعجب از حرف حسنا پرسید: _اضاف کاری؟؟!!برا چی؟! حسنا:چمیدونم وقتی ازش میپرسیم میگه زندگی خرج داره!!! امیر همینطور که در دل دعا میکرد که حقوق این شغله بیشتر باشه گفت: _حالا به هرحال بهتون بگم که الینا خانوم امروز سرکار نرفتن صبح دیدمشون جلو در گفتن امروز استراحت میکنن. اسما پتورو روی سرش کشید و گفت: +اه امیر چه گیری هستی تو!خب حتما حالش بهتر شده رفته سر کار...الیناس دیگه هرکاری ازش ممکنه... امیر کلافه پتو رو از روی سر اسما کشید اونور و گفت: _اسما!الینا خانوم امروز نمیتونسته بره سرکار.آخه...آخه دیشب اخراج شد! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمیل که فهمید روهام قصد دارد تا جو سنگین را عوض کند هردو شروع به کلکل کردن سر غذای مورد علاقه شان کردند و هربار تیکه ای به شوخی بار هم میکردند . زهرا سرش را به گوشم نزدیک کرد _اصلا به آقا روهام نمیومد انقدر شوخ طبع باشن. نمیدانم چرا حس میکردم واقعا بین این دونفر حسی وجود داره که اونا رو سمت هم جذب میکنه. به رویش لبخندی واقعی پاشیدم _هنوز اولشه بزار یک مدت بمونه اینجا اون موقع میفهمی عجب هیولاییه!!@@ در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود تا صدای خنده اش بالا نرود،نجوا کرد _از دست تو با شوخی هائ کمیل و روهام برای مدتی نگرانی هایم را به فراموشی سپردم با صدای زنگ موبایل کیان،همه نگاهها معطوف او شد _الو،سلام .اومدم داداش چند لحظه صبر کن.فعلا آهسته گفت _ببخشید اومدن دنبالم من دیگه باید برم اشک به چشمانم دوید . طاقت دوری از او برایم بسیار سخت بود. پربغض گفتم _الان ساکت رو میارم قبل از اینکه حرفی بزند سریع به سمت اتاقش رفتم. اشکم چکید ،با دستی لرزان به سمت ساکش رفتم. شدت گریه ام باعث شده بود توان ایستادنم را از دست بدهم. دوزانو کنار ساک نشستم و گریه کردم دو دستی دهانم را چسبیده بودم تا کسی صدای گریه ام را نشنود. تقه ای به در خورد و در باز شد بوی عطر سرد و دلنشینش زودتر از خودش اعلام حضور کرد _روژان جان با چشمانی که مطمئن بودم از گریه سرخ شده است ،به او نگاه کردم نزدیکم آمد دستم را گرفت و کمک کرد تا به ایستم _خانومم ببین چه بلایی سر چشمای خوشگلت آوردی .بی انصاف نمیگی من لحظه آخر این چشما رو میبینم باید تا آخر این چهل روز این چشمها جلو چشمم باشه.پشت سر مسافر گریه کردن شگون نداره ها ،اینم من باید بهت بگم کوچولو لبهایم کش آمد .او میدانست که چگونه قلبم را آرام کند و لبخند به لبم بیاورد. _بخند عزیزم .بزار لبخندت یادم بمونه .این چهل روز هم زود تموم میشه تازه من هرروز بهت زنگ میزنم.قولم رو یادم نمیره عزیزم. بیا بریم عزیزم داداشتو که میشناسی الان یه حرفی پشت سرمون میزنه و آبرو واسمون نمیزاره. بلند زدم زیر خنده . مشت آرامی به بازوش زدم _هیچم اینطور نیست . _فدای خنده ات.مواظب خودت باش عزیزم نزار دل نگرونت بمونم.نشنوم در نبود من غصه خوردیا تا چشم روهم بزاری برگشتم _چشم.تو هم مواظب خودت باش . _به روی دو دیده منت خانوم خانوما ساکش را برداشت و باهم از اتاق خارج شدیم. تا روهام میخواست دهانش را باز کند .کیان سریع دست روی دهاگش گذاشت _مرگ من تو هیچی نگو . نمیدانم در گوش روهام چه گفت که روهام زد زیر خنده _مواظب خودت باش رفیق.زود برگرد کیان با همه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد و سوار ماشین دوستش شد کاسه آب را پشت سرش پاشیدم تا به سلامت برگردد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _عزیزدلم، من نگرانتم ،بگو چیکار کنم حالت خوب بشه؟ _میدونی چی حال من حیرون رو خوب میکنه ؟ اینکه بدونم کیانم کجاست. هرموقع پیداش کردید من حالم خوب میشه تا اون موقع منو به حال خودم رها کنید لطفا کمیل که تا آن لحظه سکوت کرده بود نزدیکتر آمد _زنداداش،حق با روهام هستش،ما همه نگرانتونیم.مامان و بابا ،من و زهرا ،روهام و عموسهراب و مادرت.... _تنها کسی رو که مطمئنم، بیشتر نگران حرف مردم و عقایدشه و نه من، مامانمه! داداش کمیل چرا هیچ کدومتون درک نمیکنید من چه حالی دارم؟من نگران کیانم،معلوم نیست چه بلایی سرش اومده،معلوم نیست غذا خورده یا نه؟سردشه یانه؟اونوقت شما صف کشیدید تو اتاق من که ببینید خوبم یا نه؟ با التماس و گریه ادامه دادم _تروخدا کاری به کارم نداشته باشید فقط یه خبر واسم بیارید.لطفا برید بیرون می خوام تنها باشم. کیان و روهام بی سرو صدا راه آمده را برگشتند. بیراهن کیان را از روی تخت برداشتم و به سینه چسباندم و با دلتنگی بو کشیدم و زار زدمروزها پشت سر هم میگذشتند و خبری از کیان نمیشد. کم کم زمزمه هایی به گوشم می رسید که میگفتند کیان را شهید مفقودالاثر اعلام کنند. با شنیدن این خبر ها روز به روز بیشتر بهم میریختم . ولی ته دلم هنوز امید داشتم به برگشت کیان! در بین الحرمین ایستاده بودم. کیان با لبخند از حرم حضرت عباس ع خارج شد و به سمتم آمد. باهم به کناری رفتیم. کیان چهار زانو نشست و به کنارش اشاره کرد تا بنشینم ولی من رفتم و روبه روی او نشستم و با عشق به چشمانش زل زدم _میدونی من عاشق این چشاتم کیانم؟ دستانش را زد زیر چانه اش و لبخندزد _نه به اندازه من خانوم من. خندیدم _روژانم میدونی که خیلی دوستت دارم . _اره میدونم وظیفته از همان لبخندهای نمکینش که دلم را به یغما میبرد،زد _یه حرفی هست که باید بهت بگم ولی .. _خب؟ چشمانش از نگاهم کنده شد .مردمک چشمانش رقصان شده بود .نگران لب زدم _اتفاقی افتاده عزیزم؟ دستم را گرفت و همانطور که با حلقه دستم بازی میکرد چشم دوخت به او! _باید برم سفر ناراحت لب زدم _بدون من؟ سرتکان داد _زود برمیگردی؟ نجواکنان گفت هرچی خدا بخواد ترس به جانم افتاد _نگو که میخوای بری سوریه سکوت کرد . اشکم روی گونه چکید .باورم نمیشد دوباره قصد رفتن کرده باشد با صدایی که از بغض میلرزید لب زد _خانومم.منو ببین... نگاه بارانی ام را به حرم دوختم کنار گوشم نجوا کرد _میدونی صاحر این حرمی که بهش چشم دوختی غیرتمندبوده.هرلحظه ممکنه به مزار خواهرشون جسارت بشه.من باید مرده باشم که غیرتم اجازه بده به عمه امام زمانم عج جسارت بشه. جان کیان بیا بدقلقی نکن و بزار با آرامش برم. از صاحب حرم خجالت کشیدم و سرم را به زیر انداختم _باشه برو ! با ذوق وصف ناپذیری بوسه ای روی دستم نشاند _من فدات بشم ،بیا یه قرار بزاریم دوهفته دیگه میلاد عمه سادات هستش ،قرارمون همین جا، باشه زندگی ؟ _باشه عزیزم ،هرجا بگی میام نگاهی به ساعتش کرد و برخواست _پاشو عشقم وقت رفتن شده. دستش را به سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم و مقابلش ایستادم. _بریم؟ شرمنده سرش را پایین انداخت _شما برو عزیزم ،من باید برم جایی صدام میزنند. همانطور که میخندید عقب عقب می رفت . به سمتش که دویدم محو شد و همه جا را تاریکی فرا گرفت. وحشت زده از خواب پریدم. عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 ماشین رو جلوی در دانشگاه پارک می کنه. -صبر کن بیام -باشه تکیه ام رو به درخت چنار می زنم ،درختی پیری که فارغ التحصیل شدن خیلی از دانشجو های این دانشگاه رو دیده بود .همیشه عاشق فضای دانشگاه تهران بودم ،پر از درخت .جلو میاد ،سوییچ رو توی جیبش میزاره و میزاره من جلو تر برم ،نگاهی به تیپش میکنم ، پیراهن نازک ذغالی پوشیده بود و دکمه هاش رو کامل بسته بود با شلوار راسته مشکی رنگش موهای لخت و بلندش رو فرق کچ باز کرده بود و ریش هاش مرتب مرتب بود .ساعت ساده دسته چرمش تیپش رو کامل کرده بود ،خدایی خیلی خوشتیپ بود .وارد سر در دانشگاه میشم . دستش رو محکم تر می گیرم ،می خواستم حس برادریش بیشتر بهم تزریق بشه . لبخندی روی لب های میشنه چقدر دلم برای دانشگاه تنگ شده بود .کل دانشگاه رو از سر میگذرونم که با دیدن چهره آشنایی به سمتش میرم از پشت دستام رو روی چشاش میزارم ،دستام رو بر میداره و به سمتم بر میگرده ،لبخند عمیقی میزنه و مثل دختر بچه پنج ساله ها بالا و پایین میپره .پاشا با دیدن شادیم لبخند عمیقی میزنه و به سمت ورودی دانشگاه میرود .سارا دستام رو میگیره و نگاهی به نگار که او هم خوشحال نگام می کرد ،می کنه و دعوتم میکنه به نشستن.روی صندلی میشینم و روسریم رو روی سرم مرتب میکنم . -کجایی دختر؟ -تو کجایی بی وفا -من کجام باید چی کار می کردم؟ هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی ،معلوم نیست کجا سرش گرمه ،آدرس خونه جدیدتم که بلد نبودم ،چند بار خواستم بیام در خونتون آدرس بگیرم فقط کلفتتون بود -راس میگی هیچ راهی برای ارتباط باهام نبوده -حالا اومدی درس بخونی؟ -آره دیگه ...شما ها ترمای آخرتونه؟ -دانشگاه که ترم آخر نداره هر چقدر بخونی بازم جا داری ،می تونی بهمون برسی -خب خدا رو شکر نگار که تا حالا ساکت بود ،نگاهی بهم کرد و گفت:بچه ها پایه این برم براتون نسکافه بگیرم -مهمون تو ؟ -مهمون من -خیل خب حاضرم قبول کنم نگار پس گردنی ای بهش میزنه .با امید خیره میشم به کل حیاط بزرگ دانشکده هنر ،چقدر این قسمت دانشگاه تهران رو دوست داشتم ولی خدایی هیچ وقت تیپ عجیب و غریب هنر جو ها کنار نمی اومدم .شلوار لی راسته گشادم رو کمی پایین تر میکشم ،می دونستم پاشا ببینه پاهام بیرونه خیلی ناراحت میشه ،اصلا پاشا به کنار مگه پاشا خدای منه؟ خودم دوست داشتم به قول مامان جون :مگه دارم گل لگد می کنم ؟ یادش بخیر هر وقت شلوار کوتاه تو خونه می پوشیدم اینو می گفت ، خودمونیما دخترا خدای حاشیه رفتن نگاه کن از کجا رسیدم به کجا.نمی دونم چند ساعت حرف زدیم ولی پاشا اومد و گفت کارا تموم شده 🌺🍂ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 پیامش وبازکردم: شایان:دیشب بعدازاینکه تورورسوندم وقتی داشتم برمیگشتم خونه دیدم یک ماشین کنارخیابون پنچر کرده،اولش خواستم بیخیال شم راهم وادامه بدم ولی پشیمون شدم،ماشین ونگه داشتم وپیاده شدم. رفتم پیش ماشینشون،راننده پشتش به من بود،دستم و گذاشتم روشونش برگشت سمتم، دیدم ازاین بچه مثبتاس. خلاصه سلام علیک کردیم وپرسیدم چی شده؟گفت ماشینم خراب شده،مامانمم مریضه حالش اصلاخوب نیست.راست می گفت مامانش حالش بدشده بودبدجورتازه مامانش ازکمربه پایین فلج بودمثل اینکه قلبشم مشکل داشت،خلاصه به پسره کمک کردم ولی هرکارکردیم ماشین درست نشد،مجبورشدم باماشین خودم ببرمشون بیمارستان، توبیمارستان بیشتر آشناشدیم،فهمیدم اسمش امیرعلیه یکم حرف زدیم وموقع خداحافظی شمارم وگرفت که بیشتردرارتباط باشیم منم ازخداخواسته قبول کردم. بلندزدم زیرخنده،همه با تعجب نگاهم کردن، گفتم: +ببخشید،ادامه بدین. باباباعصبانیت گفت: بابا:میشه اون گوشی رو بزاری کنار؟ باپررویی گفتم: +نه نمیشه،گفتم که دارم باشایان حرف میزنم. دوباره سرم وکردم توگوشی وبرای شایان نوشتم: +حالاچراشماره دادی؟توکه ازاینجورآدماخوشت نمیاد؟ آنلاین بودولی پیامم وسین نکرده بود،نت وخاموش کردم ومنتظرموندم. باصدای سامی سرم وآوردم بالا: سامی:آخ مامانش بانگرانی گفت: _بازچی شد؟ سامی:هیچی فقط بایدبرم دستشویی. مامانش خواست چیزی بگه ولی باباش پیشدستی کردوگفت: _نه سامی،اول من میرم. بلندزدم زیرخنده،صحنه جالبی شده بودپدرو پسردلپیچه گرفته بودن. سمیراباحرص گفت: سمیرا:بازچیکارکردی؟ خودم وزدم به بی خبری وگفتم: +وابه من چه؟ چراهرچی میشه میندازی گردن من؟ چشم غره ای رفت وچیزی نگفت. پدروپسرباهم مسابقه گذاشته بودن نوبتی میرفتن دستشویی منم هرهرمی خندیدم. وقتی یکم آروم گرفتن دوباره بحث شروع شد. گوشیم وبرداشتم،شایان نوشته بود: شایان:برای خنده خوبه. +خیلی بی شعوری. شایان:ولش کن بابا،توچی کارکردی؟هنوزاونجان؟ +آره باباهنوزنرفتن،شایان خیلی استرس دارم حس می کنم این نقشه هم موفقیتی برام نداره. شایان:استرس نداشته باش،فقط بگوچی شد؟ سریع براش جریانات وتایپ کردم وفرستادم، شایان پیام وسین کردولی جوابی نداد،بعداز چند دقیقه انتظاروقتی دیدم جوابی نداده نوشتم: +چی شد؟کجارفتی؟ شایان:ببین هالین ناراحت نشیاولی... بااسترس نوشتم: +ولی چی؟ شایان:ولی منم حس می کنم موفق نمیشیم ونقشه نگرفته چون با این چیزایی که توگفتی پسره خیلی کنه ترازاین حرفاس. پوف کلافه ای کشیدم ونوشتم: +خب الان من بایدچیکارکنم؟ شایان:دیگه نمیخواداذیت کنی بزارهرتصمیمی که میخوان بگیرن. باتعجب تایپ کردم: +یعنی چی؟ شایان:نگران نباش هالین حتی اگه پای سفره ی عقدم بری من نمیزارم باهاش ازدواج کنی اصلانگران نباش. +وای شایان یعنی ممکنه من پای سفره عقدم برم؟ شایان:هرچیزی ممکنه هالین ،مهم اینه که من نمیزارم پس نگران نباش اصلانگران نباش وخیلی عادی برخوردکن. +باشه سعی می کنم. شایان:آفرین،من بایدبرم مراقب خودت باش اصلاهم غصه نخور. +باشه،بای. +بای. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 امیر: هووووممم بزار فکر کنم - اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن از نترس که هایو هو دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،داره به تو میگه هااا امیر: استغفرلله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا - اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،باشه برو دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟ - چرا ؟ عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی!چرا میخوای آینده تو خراب کنی - واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم عاطی: چیو - اینکه من دیگه نمیخوام برم ،میخوام با امیر زندگی کنم عاطی: برو بابا دروغ میگی که ارومم کنی - به جون آقا سیدت راست میگم عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور - به خاک مامان فاطمه ،عاشقش شدم ) صدایی جیغش،گوشمو کر کرده بود( هوووو چته تو گوشی دم گوشمه هاااا عاطی: سارا میکشمت ،پوستتو میکنم الان به من میگی،میدونی چه حالی داشتم این مدت - جبران میکنم فعلا من برم شاه دوماد پایین منتظرمه عاطی: باشه ..واااییی چی بپوشم من بای بای - دیووونه از پله ها رفتم پایین مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود - الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر اقا علف سبز شد - واییی اره اره بیچاره فعلا مریم: در امان خدا رفتم دم در دیدم امیر نیست به گوشیش زنگ زدم - الو امیر کجایی؟ امیر : شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم - عع لوووس نشو دیگه بیا امیر : شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم تماس و قطع کرد - واااا پسره لوووس رفتم سمت ماشین که خودم برم ارایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته - خیلی بیمزه بود امیر : ها ها ها سوار ماشین شدم و رفتیم سمت ارایشگاه ساعت دو بود که اماده شده بودم شماره امیرو گرفتم - سلام برادر امیر : سلام خواهر - برادر من آماده ام منتظر شمام امیر : ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من - وااا امییر امیر: جاااانه امیر - بیا دیگه دیر میشه هاات امیر : میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
معما کمی چند مجهولی شد. به قول احمد در هیچ قالبی نگنجیده. خودم را خلاص میکنم و سوال نمیکنم. باید اول تکلیفمرا با استاد روشن کنم بعد این بنده خدا را به چالش بکشم. میخواهم بگویم با اجازه مرخص بشوم که میگوید:شما با این ها مشکل ندارید؟یعنی منظورم دو جنبه است؛هم این مدل مسیر زندگی را پیش بردن،هم جنبه هنری. _نه ظاهرا که روال جالبیه و خیلی هم خوبه. بحث هنر هم که البته نظر منه که نویسندگی خلق و تجربه و بازسازی زندگی ها و اندیشه هاست،راستش من همیشه فکر میکنم که هنرمند واقعی،روح الهام پذیر داره و مقدسه! این چه حرفی بود که زدم. اگر روحِ الهام داشته باشد آن وقت بیچاره میشوم؛چون باید مدام مقابل یک قدیسه خم و راست بشوم تا مبادا یک وقت اشتباهی بفهمم و آن وقت او با تبر گردنم را بزند. از تصویر لحظه های آینده خنده ام میگیرد. لبم را گاز میگیرم و میگویم:اگه اجازه بدید بقیه صحبت ها باشه برای فرصت دیگه. و این جمله ام طوفان میکند در خانه. مادر و پدر معترض،خواهرها که به خونم تشنه اند و احمد که پشت تلفن نفس عمیق میکشد و سکوت میکند. کلا همه از استاد و خانواده شان خوششان آمده و فعلا که در برنامه آینده شان تیرباران من آمده است. تا خواهرها بروند و خانه آرام بگیرد و مادر بنشیند سر قرآن برای خواندن سوره واقعه قبل از خوابش، پدر روزنامه را تا میزند و رو به من میگوید:میثم، میخوام حرفم رو خوب گوش بدی. اصلا هم وسط صحبتم حرفی نزنی که کتک هایی که طلب داری از کودکی تا حالا یه جا وصول میکنم. تصمیمم برای رفتن به رختخواب به آنی سراب میشود که هیچ،ذهنم انگار تمام کتک هایی که باید میخوردم و نخورده ام را ذخیره کرده باشد،یکجا مقابل چشمانم می آورد؛مخصوصا آن روز که پدر خانه را از سفید کار تحویل گرفت و مادر تازه اسباب و وسایل را چیده بود و من وقتی دیوار سفید پیدا کردم تا ارتفاع یک متر کل سالن را در نبودشان نقاشی کردم. با همان رنگ های گواشی که به عندان جایزه برایم خریده بودند. تصویر چهره پدر و مادر هیچ وقت از ذهنم نمیرود. البته من فقط هفت سالم بود ولی واقعا عقلم اندازه فنچ هم نبود. پدر فقطاز خانه رفت بیرون و مادر مرا سپرد دست خواهرها که چند ساعتی مقابل چشمانش نباشم. مادر قرآن را میبندد و میخندد. _طلب های منم وصول کن آقا! _مامان جان! _مگه قرار نشد حرف نزنی. دست روی دهانم میگذارم و سکوت میکنم. _ببین باباجان!من وقتی رفتم خاستگاری مادرت، بیست و دو ساله بودم. گاهی جبهه، گاهی دانشگاه. نه حقوقی، نه چیزی. اما الان زندگی رو داری میبینی. سختی ها رو باهم گذروندیم. مادرت کوتاه اومد، خیلی هم کوتاه اومد. طوری که فقطیه حلقه خرید و تمام. جشن نگرفتیم و رفتیم سر زندگی. تمام دلخوشی و شیرینی زندگیمون به اخلاق و محبت بینمون بود. مادرت درس خوند، من درس خوندم معلم شدیم. روزای سخت هم زیاد داشتیم، شاید باید براتون تعریف میکردیم، گاهی میشد توی یه روز فقط یه وعده غذا میتونستیم بخوریم،اما همونو با بگو بخند میخوردیم. اووه تمام حرفهایش را قبول دارم، اما نه برای نسل امروز که یکی از لذتهایش، پول خرج کردن است، خوردن است، ول خرجی است اصلا! حرفی نمیزنم چون قبول کرده ام تا آخر صحبت پدر سکوت کنم. _شما الان مسیر انتخاب رو گم کردی. به جای اینکه حواست باشه به درست انتخاب کردن، به حواشی رفته! ببین من و مادرت شماها رو راحت طلب بار نیاوردیم. تو هم تحقیق کن ببین این بنده خدا با زندگی رفیقه، یا برده دنیاست. دنیا تو مشتشه یا تو مشت پول و پز و تجملاته. امروز هم بر خلاف ایده هات حرف زدی!خودت واقعا پسر متوکلی هستی. نمیدونم چرا به ازدواج که میرسه اینطور دنده ات عوض میشه. مادر سینی تنقلات را مقابل پدر میگذارد. جلو میکشم و با انگشت بین آجیل ها دنبال بادام شورش میگردم. سه تا بادام را جدا میکنم، دست مادر را میگیرم و برمیگردانم. بادام ها را کف دستش میگذارم. دوباره آجیل گردی را شروع میکنم. آجیل هم خوراکی کلافه کننده است. خب کاسه هر کدام را جدا کنند هرکس هرچه دلش میخواهد بخورد. یک کاسه بادام پوست نازک هم به من بدهند؛اگر دیگر اعتراضی کردم. سربلند میکنم و نگاه به صورت پدر میکنم. با همان آرامش همیشگی نگاهش را بالا می آورد. _من اصلا سر موردش حرفی ندارم. ایشون یا کس دیگه. فقط سر نگاهت مشکل دارم که به این موضوع هم ربط نداره، اما از اینجا داره شروع میشه. رنگ عقیده ات خاکستری میشه، وقتی که اینطور فکر میکنی. میترسم برات. دودوتا چهارتای مادی رو قبول دارم اما اینکه اینطور متوقفت میکنه و به سکوت می اندازدت؛نه. خودم هم فهمیده ام که دو زمانه شده ام. گاهی متوکل، گاهی متوقف. زمانه های توقفم وقتی است که توکلم را اصلا به میدان نمی آورم و تنها با فکر خودم پیش میروم. اغلب هم خوب جلو رفته ام اما میان کار چنان به ترس از محاسبات رسیده ام که ترجیح به توقف وسط کار داده ام و ضرر کرده ام. 💌 💌
📚 📝 نویسنده ♥️ بلافاصله بعد از این کلاس، کلاس خسته کننده و مهم دیگری داشتیم که باز هم جزو دروس اصلی و مهم ما بود. برنامه سازی پیشرفته، ولی خدا را شکر استادش مرد ملایم و شوخی بود که کلاسش را با خنده و شوخی اداره می کرد زیاد ناراحت کننده نبود. یک واحد باقیمانده را آزمایشگاه فیزیک داشتیم که در محل دیگری برگزار می شد. یکی از بزرگترین ایرادهای دانشگاه آزاد همین خانه به دوشی و آوارگی اش بود. هر کلاس در یک ساختمان و هر آزمایشگاه و کارگاه در محل و مکان جداگانه ای قرار داشت و همین باعث کلی دردسر و رفت و آمد بچه ها می شد. البته خدا را شکر، آزمایشگاه فقط یک کلاس دو ساعته در هفته بود که با هر بدبختی، تحملش می کردیم. بعد از تمام شدن کلاسها، حسابی خسته و گرسنه بودیم، لیلا در حالیکه وسایلش را جمع می کرد، گفت: - امروز مامانم نیست و احتمالا ً از غذا خبری نیست. کیفم را برداشتم: بیا بریم خونۀ ما. سری تکان داد و گفت: دلم می خواد، اما مامانم نگران می شه... - خوب بهش زنگ بزن، بگو پیش منی، هان؟ سری تکان داد و راه افتادیم. هنوز به در نرسیده بودیم که چشمم به حسین افتاد. آه از نهادم بلند شد. دیشب از خستگی نماز نخوانده، خوابیده بودم. حسین روی یک صندلی، چشم به در ساختمان دوخته بود. با دیدن من، چشمانش پر از خنده شد. آهسته سر خم کرد. قلبم تند تند می زد، نمی دانستم باید چه کار کنم، در دلم آرزو می کردم کاش ماشین خودم همراهم بود. برایش سر تکان دادم و با لیلا از دانشگاه خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدم لیلا با خنده گفت: - انگار قضیه خیلی جدی شده... تا دیدت گل از گلش شکفت. حرفی نزدم، لیلا دوباره گفت: حالا می خواین چه کار کنید؟ سری تکان دادم: خودم هم نمی دونم. مامان و بابای منو که می شناسی، فکر نمی کنم به این راحتی ها رضایت بدن. لیلا آن روز بعد از ناهار و کمی استراحت، رفت. با خروج او، مامان و سهیل هم بیرون رفتند تا برای گلرخ پارچه بگیرند. فوری تلفن را برداشتم و شماره حسین را از حفظ گرفتم. با اولین زنگ گوشی را برداشت: بفرمایید. آهسته گفتم: سلام. صدایش پر از شادی شد: سلام، چطوری؟ - مرسی، تو چطوری؟ - حالا خیلی خوبم. کلاسهات چطور بود؟ - مزخرف! استاد ریاضی گسسته خیلی خشک و عصا قورت داده است! حوصله ام سر رفت. حسین فوری گفت: مهتاب غیبتش رو نکن، بیچاره مرد خیلی زحمت کشی است. سواد زیادی هم داره... - خیلی خوب، بچه مسلمون غیبت نمی کنم. امروز نتونستم باهات حرف بزنم، لیلا همرام بود. حسین خندید: عیبی نداره، دیدنت کفایت می کنه. بعد پرسید: بله برون برادرت به کجا رسید؟ در جواب گفتم: به خیر و خوشی تموم شد. برای آخرهای شهریور عقد می کنن. - دست راست برادرت زیر سر من! عصبانی پرسیدم: خبری هست و من نمی دونم؟ صدای قهقهۀ حسین گوشی را پر کرد: حسود خانم، به جز شما در زندگی حقیر خبری نیست. با افتخار گفتم: نمازم رو خوندم. حسین با لحنی تشویق آمیز گفت: باریک الله، می دونم که تو دختر با اراده ای هستی... حالا راستشو بگو بعد از نماز احساس خوبی نداشتی؟ کمی فکر کردم: چرا، خیلی راحت شدم. انگار یک تکیه گاه قوی پیدا کرده ام. لحن حسین پر از احترام شد: حتما ً همینطوره، خدا همیشه تکیه گاه ما آدمهای ضعیف و ناچیزه، منتها ما نمی فهمیم. بعد از چند دقیقه، گفتم: حسین، خیلی دلم می خواد یک جوری با پدر و مادرم آشنا بشی، اینطوری راحت تر می شه باهاشون حرف زد. حسین فکری کرد و گفت: من حاضرم هر کاری بگی، بکنم... اینطوری خیلی معذبم، هر بار با تو حرف می زنم یا می بینمت و نگات می کنم، بعدش پر از احساس گناه می شم... تو به هر حال نامحرمی... با غیظ گفتم: بس کن، ما که کاری نمی کنیم. حسین مظلومانه گفت: قصد توهین نداشتم. فقط... فقط من نوع زندگی ام یک جوریه که... چطور بگم؟ بعد آه کشید: هیچوقت آنقدر جای خالی پدر و مادرم رو حس نکرده بودم!...اگر بزرگتری بالا سر داشتم، پا پیش می گذاشتم و تکلیفم معلوم می شد. آهسته پرسیدم: حالا یعنی هیچکس رو نداری؟ حسین با بغض گفت: چرا، فقط یک عمه دارم که شوهرش چشم دیدن منو نداره... با تردید گفتم: خاله ای... دایی... عمویی... چه می دونم پدر بزرگ و مادر بزرگی... کسی... حسین دوباره آه کشید: هیچکس، داستانش مفصله. یک روز برات می گم. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 به ورودی ساختمان رسید که صدای پر از شادی فاطمه او را شگفت زده کرد : فاطمه : سلام مهدعلیـــــــای خودم ... فداتشم زشت من ـ علیک السلام بر خواهر فاطمه ... خانم شما آخر نام ما رو یاد نگرفتین ؟ ضمنا زیاد به آینه نگا کردین دچار اختلال بینایی شدین خانم ! ـ نه میبینم آب و هوای تهران بهت ساخته ... همین که متراژ زبونت کاهش نداشته ینی سالم سالمی ... + نامرد بدون من داری خوشامد میگی ؟ مهدا صندلی را چرخاند تا حسنا در دیدش قرار بگیرد . ـ سلام حسنـــــــا بانو ... احوال شما سرورم ؟ +سلام عشقم ... خوبی گلم ؟ تو نبودی این دل بیقر.... فاطمه : دروغ میگه مهی ... تازه صبح ها که میرفتیم دانشگاه میگفت چه خوبه مهدا نیس مجبورمون کنه قبل دانشگاه بریم اطراف محوطه ورزش کنیم .... ـ آره حسنـــــا ؟ + ‌نه داره الکی میگه عشقم این حسود عناد ورزِ ... ـ بسه یکم زیادیش شد رود دل میکنه بچه ... فاطمه : نه بذار بگه ... بگو حُسی جون خودت خلاص کن .... قشنگ این عُقده هاتو بریز بیرون موبد بزرگ بعد از سفری طاقت فرسا به شهر خود بازگشته است و پذیرای توست .... + خب حالا انگار خودش دلش تنگ نشده ... ـ ممنونم بچه ها واقعا نفس کشیدن تو هوایی که رفیق آدم توش شریک نباشه ، عذابه . حسنا با حالتی تمسخر آمیز تعظیم کرد و گفت : بانو ؟ اجازه میدید این جمله رو طلا بگیریم و به گردن غلام مغربی خود ، فاطمه ، بیاویزیم ....!؟ فاطمه : حســــــــــــنــــــــــا ؟ میکشمت ! این دمپاییه هست باهاش هادی رو تنبیه میکنم ... خیلی دردناکه ... به هادی بگو برات تعریف کنه .... میخوام ازت پذیرایی کنم مهدا : وای بچه ها بسه چقدر حرف میزنین .. در عوض یکم منو کمک کنین از اینجا برم بالا ... فاطمه : من این کارو به غلام زنگی خود میسپارم ... ـ اصلا جفتتون ندیمه مخصوص شاهدخت هستین و به خودش اشاره کرد که فاطمه گفت : اوه اوه شاهدخت ... یکم خودتو تحویل بگیر مهی .. حسنا : مهدا نوشابه ضرر داره بخدا بفهم ! ــــــــــــــــــــــ♥️ــــــــــــــــــــــ پدر و مادر فاطمه و سجاد ‌، برای دیدن مهدا به اصفهان آمده بودند و انیس خانم بشکرانه سلامتی دخترش شب های قدر افطاری را در حسینیه محله ترتیب داده بود . همگی در تدارک بودند و مهدا با وجود مشکلی که داشت به جمع کمک میرساند . مطهره خانم ( مادر محمدحسین ) : مهدا جان مادر شما برای چی اومدی ؟ بیا برو استراحت کن دخترم ـ نه خاله جان من مشکلی ندارم ... من که بخاطر این دارو ها روزه نیستم شما روزه هستین ضعف میکنین بفرمایید ... تزئین حلوا رو میتونم انجام بدم ... ـ قربون تو برم من مطهره خانم نمیدانست چرا مهر این دختر به دلش نشسته و اینقدر برایش عزیز شده ... ! وقتی با همسرش از این احساس محبت گفت ، سید در جوابش از عزتی گفت که در دستان عزّ زمین و آسمان است ... حسنا با صدایی تحلیل رفته رو به مادرش گفت : وای مامان اینو لوسش نکنین بذارین کمک بده ... یه شکم سیر خورده چیزیش میشه ؟! من بدبخت از گرسنگی دارم شهید میشم منو دریاب ... فاطمه : تو هیچیت نمیشه ... بقول مرصاد بادمجان دیار زلزله زده ای شما حسنا : فاطمه تا حالا به شباهت خودت و خاک انداز دقت کردی ؟ فاطمه ابتدا متوجه منظور حسنا نشد که با خندیدن مهدا فهمید او را دست انداخته و با ملاقه ی داغ بسمت حسنا رفت تا او را تنبیه کند ... همین که حسنا خواست از در آشپزخانه حسینیه خارج شود سجاد سینی بدست وارد شد و در همان حین گفت : یا الله ، اینم از حاصل اشک های ریخته شده آقایو.... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh