eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏السلام علیک یا امیرالمؤمنین 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 صلوات خاصه امیرالمومنین علیه السلام 🌴💙🌾💙🌴
‏روزت مبارک سایه‌ی سر❤️ 🎊 🎉 🎉 🖇💌
روزت مبارک مَرد... 🎉 🎊 🖇💌
عشقی به پاکی گل نرگس ‏خدايا ؛ دنیا شلوغه ؛ ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛ از بندگی نه ... إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ •• نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ساعت شیش شده بودو من جلو اینه مشغول بستن روسری م بودم، کلافه شدم اخر مهتاب و صدا زدم +مهتااااب، مهتااب جوون مهتاب با لباس بلند سبز پسته ایش واردشدو همچنان که داشت میگفت: جاانم هالییین خانووم با دهن بازنگاهی به سرتاپای من انداخت وساکت شد. باهول گفتم: چی شد؟ خیلی بدشدم؟ مهتاب چند تا پلک زدو گفت: هزار الله اکبر، تو کی هستی؟ حوری؟پری؟.. هاابزار بگم‌مامان و امیرعلی بیان. شروع کرد به صدا زدن، ماااامااان، امیییر.. دستم وگرفتم جلودهنش وبهش خندیدم وگفتم: + چته دخترقیامت به پامیکنی، همه رو درمیارما!! مهتاب دستاشو حالت تسلیم بالاگرفت و اشاره کرد که چیزی نمیگه، دستم و ازجلو دهنش برداشتم،نفسی عمیقی کشیدوگفت، تو کی این لباستو خریدی،من ندیدم، بهش گفتم: +اون روزی که باخانم جوون رفتیم بازارخریدم، تاحالا فرصت نشد بپوشم دیگه بغلم کرد و با مهربونی گفت: مبارکت باشه عزیزم، خیلی خشگل شدی، خوش بحال داداشم که همچین فرشته ای رو داره. خجالت کشیدم، احساس کردم صورتم داغ شد. بحث و عوض کردم و گفتم: بسسه بیا این گیره روسری منو ببند، جای سرم دستم اذیت میکنه نمیتونم دستمو خوب خم کنم مهتاب گیره رو گرفت و روسری مو لبنانی بست و رفت عقب تر سوالی پرسید: مهتاب: هالین موهاتو چیکار کردی؟ +قیچی.. مهتاب با جیغ گفت: چی؟؟ دیونه چرا قیچی کردی؟ خندیدم و اروم گفتم: +هیس بابا اسمون و زمین وخبر کردی، ازپشت بافتم دیگه،نمیبینی مهتاب نفس راحتی کشید و گفت: هالین خیلی بدی، به داداشم‌میگم‌تلافیش و سرت دربیاره.. با تعجب نگاش کردم و گفتم: + گروکشیه از الان؟ مهتاب،تو از کی اتقدر بدجنس شدی من خبر ندارم؟ مهتاب لبخندی زدوگفت:از وقتی تو دل داداشم و دزدیدی من از این حرفش حرصم گرفت وخیز برداشتم که دنبالش کنم ،مهتابم فهمید و پاگذاشت به فرار، دوتایی رسیدیم‌جلو دراتاق که از پشت گرفتمش و مهتابم شروع کرد جیغ کشیدن و التماس کردن: مهتاب: هالین ،تو رو خدا ولم کن، روسریم خراب میشه، هالین دیوونه منم با خنده گفتم بگو استغفر الله صدبار زودباشش.. صدای استغفراللهی کلفتی رو شنیدم که سرم واوردم بالا.. امیرعلی جلومون ایستاده و با حرص به مهتاب نگاه می کرد. من که چادر نداشتم. از خجالت، جیم کردم و پشت در اتاق وایسادم، مهتاب موند با امیرعلی که بهش تشر زد: چیکار میکنی، ابجی، مهمونا پشت درن، ایفن سوخت، مامان چندبار صدا زد، شما اینجا.. استغفرالله.. دیدم اوضاع ناجوره، خب منم مقصر بودم که معطل کرده بودم . چادر رنگیم و کشیدم روی سرم و اومدم جلوی در: +تقصیرمن بود، معطلش کردم واگرنه ک.. نذاشت ادامه بدم و گفت: امیرعلی:خانوادتون رسیدن پشت درن.. رو کرد به مهتاب: امیرعلی:ابجی شمام باهالین خانوم تشریف بیاربن پایین.. با سرعت برگشت پایین، تازه فرصت کردم از پشت ببینمش، کت شلوار صورمه ای پوشیده بود.. مهتاب چادر رنگی به دست ، دست منو گرفت و با سرعت رفتیم پایین. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 منتظر بودم ببینم چی دیگه میخواد بگه. امیرعلی ادامه داد: امیرعلی:امشبم قرارشد خانوادتون بیان خونه مامهمونی، ومراسم رسمی خواستگاری .البته اگه جوابتون مثبت باشه.خب به حاج اقای موسوی اشنامونه، گفتم میان برای...محرمیت.. من هنگ کردم خاستگاری، اینجا؟جلو مامان،بابا و خانم جوون،تازه اونا رو بعد مدتها میبینم، خاستگاری، محرمیت.. ناخواسته لب باز کردم و گفتم : +نههه من نمیتونم. امیرعلی پرسید: امیرعلی: چی؟چرا ؟ شما که دیشب.. تازه گرفتم چی میگه؟ سریع گفتم: +نه.ینی.. منظورم اینه که اخه من.. ینی. اخه چطوری بگم.. میشه بگین مهتاب بیاد. امیرعلی سرشو اوردبالا واروم بلندشدوبه سمت دررفت ومهتاب رو صدا زدوروبه من گفت: هالین خانوم، ناامیدم نکنین لطفا.. من.. من واقعا. مهتاب رسید جلودر اتاق: مهتاب: جونم داداش، گفتی بالاخره؟ امیرعلی با ناراحتی و گیجی گفت: ایشون میگن نه! مهتاب روبه من با تعجب پرسید: هالین؟! من هول گفتم: نه. اشتباه شد.ینی.. کلافه شدم رو به امیرعلی گفتم: میشه شما برین،با مهتاب حرف بزنم. امیرعلی هیچی نگفت و رفت. مهتاب هنگ نگام کردو اومد نزدیکم. دستم و گرفت و پرسید: هالین؟حالت خوبه؟چی میگه امیرعلی،جوابت منفیه؟ نفسی گرفتم وگفتم؛ نه جوابم منفی نیست. اما.. مهتاب پرسید: مهتاب: خب مبارکه،حالاچی میگی؟ گفتم: مهتاب اجازه بده من بگم، ببین اخه یهویی همه چی امشب، من خانوادمو بعد مدتها دارم‌می بینم،باباومامانم که باهاشون قط کرده بودم، بعد جلوشون بگن خاستگاری و.. مهتاب دستام ومحکم گرفت وگفت:اره قابل درکه، خب چندتانکته بگم بهت، کمکت کنم، ببین مامان یک ماه پیش با مامانت جلسه داشتن،صحبت تو رو کرده، باباتم همینطور، اونام گفتن ما قبلا برا زندگیش تصمیم گرفتیم و الان نمیخوایم سرنوشتشو خراب کنیم، هرچی خودش صلاح میدونه،بعدم،مامانت چند باربخاطرپرونده بابات اومده موسسه مامان ویک شناخت کلی ازهم دارن،اینجوری نیست که دفعه اول باشه همو ببینن،حتی خانم جونتم امروزامیرعلی رودیدن ،وقتی با پسرعموت، رفته بودن پی کارای بابات،ایناروگفتم که بدونی خانوادت هم کامل درجریانن ونظرشون مثبته،ینی گفتن هرچی خودش بگه و ماحرفی نداریم ماهم که میدونی،ازخدامونه، میمونه خودت و امیرعلی، که حتماباید باهم صحبت کنین،امیرعلی گفت دیشب صحبت کردین وتوهم موافقی برای همین گفتش اگرامشبم صحبتای نهایی شدو تو جوابت مثبت بود،محرم بشین، والا که.. بازم خودت میدونی.. نفس ارومی کشیدم وگفتم: +مهتاب،حالا خانواده به کنار یه چیزی بگم‌بهم نخندی.. مهتاب لبخندی زد و گفت: مهتاب:چی؟ بگو ببینم گفتم: اگه بگم من خجالت میکشم، از خانوادم، از خانوادت، از خود اقا امیرعلی، اصلا فکرشو میکنم که امشب قرار باشه محرم بشیم.. واای مهتاب، نههه تو روخدا مهتاب لبخندی زد و بغلم کرد: مهتاب: عزیزم، بالاخره که چی؟ امشب نه فردا شب،تو که جوابت مثبته،بزار هرچی زودتر التهاباواضطراباتموم شه.من میفهمم چقدر سختته این نامحرمی و حجاب کردن و.. اونم وقتی میدونی دوطرف همو میخواین.. من واقعا درکت می کنم، یادته موقع جواب دادن به حسین اقا چه حالی بودم؟تو بهم ازعشق گفتی؟باهام حرف زدی،اروم شدم وکمک کردی تصمیم گرفتم.خب حالا تجربم وبهت میگم دقیقا بعداز محرمیت، تموووم اون التهابا ودلهره ها تموم شد رفت، اصلا ارامشی اومد که قابل گفتن نیست، انگار که ده ساله این ادم و میشناسی وباهاش زندگی کردی.. بایدخودت تجربه کنی.. بعدم تو میگی خجالت شماها حداقل تونستین چند تا جمله به هم بگین، من وحسین اقا که دیگه میدونی چه طوری بودیم.موقع خاستگاری و عقد .. اینجاخندم گرفت وگفتم: اره بابا شما دوتا که لبو شده بودین.. مهتاب خندید وادامه داد:خب دیگه ، ایناهمش طبیعیه..حالا هم پاشو یه تیپی بزن واسه خواهر شوهرت، دلبری کن ببینم. باتعجب کنم: وااا،واسه تو؟مگه میخوام باتو زندگی کنم؟ مهتاب قیافه مغروری گرفت وگفت: مهتاب:خب دل داداشم و مامانم وکه بردی. لباشوکج کردوادامه داد: مهتاب:فقط مونده دل من،که بااین بخیه روی پیشانی ورنگ زردوزارت و لباسات که بوی بیمارستان گرفته،چنگی به دل نمیزنی. محکم زدم به پشتش وگفتم: +پاشو، پاشوبه جای عیب گرفتنات،کمک کن یه دوش بگیرم... &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
با دعاهایِ قشنگ روزمون رو شروع کنیم. خدایا، مریض‌ها رو شفا بده، به نا اُمیدان امید ببخش و از گرفتاران گره باز کن. الهی آمین..✨ ما وقتی حالمون خوبه، که بقیه‌هم خوب باشن! همه باهم شاد باشیم🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
457436689.mp3
10.46M
فاتح خیبر 〰صوت کلیپ بالا〰
35.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسم قسم به رهت جان بدهم مرتضی❤️ سالروز ولادت با سعادت حضرت علی ابن ابیطالب (ع) مبارک✨🌹
📸 مثل پدر | سلفی فرزند شهید احمدی پور با سردار دلها ✍خواستم با حاج قاسم عکسی بیندازم، آقایی کنارش بود که گفت: موقع اذان ظهر است و حاجی می خواهد برود وضو بگیرد برای نماز، اجازه بدید برود. بعد حاج قاسم با یک نگاه خاصی به آن آقا اشاره کرد که بعدش آن مرد گفت: چشم. سردار سلیمانی گفت: دخترم بیا اگر می خواهی من خودم دوربین رو بگیرم سلفی بگیریم؟ اما من خودم کنارشان سلفی را انداختم. خاطره شیرین آن لحظه به خوبی در ذهنم مانده است. راوی فرزند شهید سید مهدی احمدی پور 📚اسفند ماه ۱۳۹۶ ؛ در حاشیه دیدار با خانواده شهدا در بیت الزهرا کرمان نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼واکنش حاج قاسم به شنیدن خبر فوت پدرش در عملیات ✍سردار محمدرضا فلاح‌زاده معاون هماهنگ‌کننده نیروی قدس سپاه از همراهان حاج‌قاسم سلیمانی در جنگ با داعش بوده است که در میدان جنگ او را با نام «ابوباقر» می‌شناسند. وی در ویژه‌برنامه پایان سلطه داعش با نام «ققنوس» حضور پیدا کرد و از خاطرات خود با سردار جبهه مقاومت حاج قاسم سلیمانی سخن گفت. او در خاطره‌ای از حضور حاج قاسم در میدان عملیات و شنیدن خبر فوت پدرش اظهار داشت: سردار سلیمانی یک روزی عنوان کرد همه فرماندهان جمع شوند و هلیکوپتر هم آماده باشد، در نزدیکی خط خودی هلیکوپتر فرود آمد. ابومهدی هم بود، جلسه در رابطه با عملیات مشترکی بود که قرار بود با حضور حیدریون، نیرو‌های سوری و فاطمیون در مرز کشور سوریه و حشدالشعبی در خاک عراق انجام شود. برنامه‌ریزی شد عملیات مشترک در حاشیه مرز و با انجام یک عملیات از داخل سوریه انجام شود. بحث نهایی و مصوب شد، آن طرف در عراق ابومهدی و اینطرف حاج قاسم در سوریه قرار شد عملیات را فرماندهی کنند. حزب الله، فاطمیون، زینبیون و بخشی از نیرو‌های سوری و لشکر حضرت زینب ایرانیون حاضر شدند. حاج قاسم فرماندهی را شخصا برعهده گرفت، گاهی عربی با حشدالشعبی و حزب الله و فارسی با ایرانی‌ها صحبت می‌کرد. عملیات آغاز شد و تا عصر ادامه داشت. ۱۰ کیلومتر پیشروی شد. خط دشمن در هم کوبیده شد. حاج قاسم در مقر تاکتیکی حاضر شد من هم در مقری دیگر بودم. صبح حسین پورجعفر تماس گرفت که ابوباقر کجایی؟ گفتم نزدیک شما هستم. گفت سریع بیا اینجا. قبل از ساختمان دیدم پورجعفری صد متری جلوتر از ساختمان آمده به دنبالم، گفت پدر حاج قاسم فوت شده است. گفتم حاجی می‌داند؟ گفت بله. از در ساختمان رفتم تو و دیدم حاج قاسم گوشه‌ای نشسته و گریه می‌کند، سلام کردم، آمد به استقبالم و دو نفره زدیم زیر گریه،‌های های گریه می‌‎کرد. حاجی می‌گفت آدم در هر سنی باشد وقتی مادر و پدرش را از دست بدهد یتیم می‌شود. سردار گفت ابوباقر من می‌روم برای مراسم تشییع جنازه و سریع برمی‌گردم، فقط نیرو‌ها متوجه نشوند، فرماندهان اصلی اشکالی نداره، عملیات ادامه پیدا کند. عملیات ادامه پیدا کند تا برگردم، وقتی برگشت جبهه خیلی سخت بود و از سه طرف می‌جنگیدند. نیرو‌ها ۳۰ کیلومتر باقی مانده را تا مرز پیشروی کرده بودند. غروب حاج قاسم برگشت، برنامه ریزی کرد سحر عملیات آغاز شود. مخابرات زیرساختش آماده نبود، از حاجیپرسید تا کی وقت دارم؟ گفت یک ساعت قبل اذان، گفت نمی‌شود تاخیر بندازیم؟ حاجی گفت نه نمی‌شود. همه نیرو‌ها آمده بودند، حاج قاسم در خط ماند و شب دشمن از دو جهت تک کرد، از ۹ شب تا حدود سحر رها نمی‌کرد. علی الدوام انتحاری و موشک کرنت زدند. حاجی خودش شخصا هدایت می‌کرد و سحر عملیات آغاز شد. طی یک روز ۳۰ کیلومتر پیشروی کرد تا همه روستا‌ها آزاد شد. روز ۱۷ آبان ماه سال ۹۶ عملیات شروع شد. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh 🌻🌱🌻🌱🕊🌱🌻🌱🌻
کفش های پدر،خاطرات وحرف های زیادی برایم دارند قول می دهم ردپاهایت را بگیرم و از مسیرت دور نشوم در کجای این جهان ایستاده‌ای و نگاهم می‌کنی؟ 🎊روز همه‌ی پدران آسمانی مبارک باد🎊 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌻روز مرد و پدر بر تمامی پدران ایران زمین مبارک باشد. عزیزی تعریف می کرد وقتی که حاج قاسم فرمانده لشکر۴۱ثارلله کرمان بود در جلسه ای خانوادگی نشسته بودیم. دختر حاج قاسم روی پایش نشسته بود و از گرمای وجود پدر استفاده می کرد. میهمانانی آمدند که در بین آنها دو دختر شهید بود.ایشان فرزند خود را روی زمین گذاشتند و آن دو کودک خردسالِ فرزند شهید را روی پای خود نشاندند. حس و حال آن دو کودک آنچنان بود که گویی در آغوش پدر خود هستند... 🎊حاج قاسم روزت مبارک🎊 ✍️"محمدصالحی" نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
دو رفیق  دو شهید.... 🔹همه جا معروف شده بودن به باهم بودن تو جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیشه هم 🔸خبر شهادت علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم 🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه 🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی همونجوری که های های اشک میریخت گفت: زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن 🔹عهد بستن آخه مادر... عهد بستن که بدون هم پیشه سیدالشهدا نرن.... 🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود.... شهیدسید محمدرجبی 🌴✨🌴✨🕊✨🌴✨🌴نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
شبی که خبر شهادت آقامیثم آمد، مسئول خیریه زنگ زد و گفت: "آقای فلانی، خبر دارین آقای نظری شهید شدن؟ گفتم: بله، ولی شما میثم رو از کجا میشناسید؟! گفت: "آقا میثم شبها کالاهای مورد نیاز نیازمندان رو میبردن و توزیع میکردن..." ظاهرا" حتی خانواده اش هم از این موضوع بی اطلاع بودند ،در حین مراسم همش داشتم پدر شهید را میدیدم، لبخند از روی لبهای او کنار نرفت... مرحله ی بالاتر از ایمان یقین است ، قطعا" اینها به یقین رسیدند. 🌷شهید میثم نظری🌷 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌷شهید محمد اثری نژاد🌷 اهواز زندگی می کردیم، در یکی از خانه های سازمانی که به فرماندهان جنگ می دادند، بدون کولر، بدون یخچال، در این بی امکاناتی گرمای خوزستان هم شده بود قوز بالای قوز. مجبور بودم غذای هر روز را همان روز تهیه کنم تا فاسد نشود. آن روز برای خرید که بیرون رفتم یکی از همسایه ها با تعجب به سمت من آمد و گفت: «راستی چرا حاج آقا یخچالتون را بخشید!» با تعجب گفتم: «یخچال!» گفت: «آره همون یخچال سهمیه ای که امروز صبح به شما دادن. حاجی اون رو بخشید به یکی از همسایه های چند کوچه اون طرف تر!» شب که آمد، فهمید پکرم، جریان را پرسید! نمی خواستم به روش بیارم اما گفتم: «حاجی ما خودمون بیشتر از هر چیز به یخچال نیاز داریم، خدا را خوش می یاد آن را برداشتید بخشید به یکی دیگه!» لبخند مهربانی روی صورتش درخشید و گفت: «بنده خدا آمده بود کمک کنه یخچالُ سوار ماشین کنیم، با حسرت گفت خوش به حالت که به شما یخچال دادن، ما که با چهار تا بچه قد و نیم قد آرزو به دل یک لیوان آب یخ موندیم، خندید، به چشمانم نگاه کرد و گفت: «خدا وکیلی تو بودی نمی بخشیدی!» 🌸 راوی: همسر شهید نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
آی شهدا... دیگر توان ماندنم نیست این روزها اشک امانم نمی دهد دلم بیقرار تر از همیشه می تپد و نَفَسم به سختی بالا می آید هوای شهادت در جانم افتاده... آی شهدا... به رسم رفاقت به جان بی توان به اشک بی امان به دل بی قرار به نفس های به شمارش افتاده دریابید مرا که خسته ترینم‌‌... آی شهدا... دعایم کنید وقتی می گویم ،دعایم کنید یعنی دیگر کاری از دست خودم برای خودم بر نمی آید من به شهادت محتاج ترم تا زندگی پس؛ برایم در این روزها و شب هاشهادت بخواهید, فقط شهادت... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh