eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
khabam-nemibareh.mp3
3.46M
روزام نمیگذره؛ تا ندم آقا بهت سلام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفته دفاع مقدس به همه رفقای ارزشی مون اعضای محترم کانال_زخمیان_عشق خانواده محترم شهدا تبريک عرض میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت عزیزجون رفتم ,گونه اشو بوسیدم و گفتم: _منو ببخش عزیز,دیگه نمیام دیدنتونولی بدونید خیلی دوستون دارم. اون مردی که عاشقشیدبا خودخواهیاش منو بدبخت کرد,دخترتو به کشتن داد و باد خاکسترش با خودش برد همین مرد که عاشقشی باعث شد سهیل من بسوزه و جسدی ازش باقی نمونه.عزیزشما بهش بگو یبار,فقط یبار محض رضای خدا به فکرمن باشه و نجاتم بده .دوستتون دارم .خداحافظ میخواستم از خانه خارج شوم که خان بابا دستم را گرفت ,به سمتش برگشتم . یک دستش را روی قلبش گذاشته بود صورتش کبود شده بود دورغ چرا هنوزهم دوستش داشتم اشکی از چشمم چکید .خیلی بی حال گفت: _من نمیخواستم اینجوری بشه منو ببخش .ازمن متنفرنباش دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: _همون خدایی که میپرستم به من یادداده که احترام بزرگترم رو نگه دارم .خان بابا با همه ظلمی که درحقم کردید راضی به عذاب کشیدنتون نیستم ولی حلالتون نمیکنم اگه رامین طلاقم نده.رامین شده حیوان درنده ای که قلاده اش رو فقط شما میتونید نگه دارید پس.پس اونو ازمن و زندگی من دور کنید. خاله به سمت خان بابا دوید .یک لیوان اب به همراه قرص قلب خان بابا را به خوردش داد و من بی توجه به اوضاع پیش آمده از خانه خارج شدم. چادرم را از سرم برداشتم و روی مبل انداختم .فکرم به شدت مشعول پیدا کردن راه فراربود. به این فکرمیکردم که تو این کشور غریبه از کی میتوانم کمک بگیرم بدون اینکه فامیل بویی از زندگی نکبت بار من ببرند . ناگهان به یاد آوردم که پدرم همان اوایل نامزدی من و رامین ,آدرس منزل دوست دوران جوانی اش را داد و از ما خواست تا برای جشن ازدواج به ان منطقه برویم و اگر انها هنوز انجا سکونت داشتند دعوتشان کنیم.پدرم میگفت در دوران نوجوانی ام بارها به خانه انها رفته ایم و من دوستش را عمو ناصر صدامیزده ام.شاید این عموناصر فراموش شده که پدر این همه از او و خاطراتش برایم گفته بتواند مرا کمک کند .دربین کتابهایم به دنبال ادرس بودم.بالاخره بعد از یک ساعت گشتن ادرس را درمیان کتاب حافظم پیداکرده.خوشحال از پیداکردن آدرس,چادرم را به سرکردم و به راه افتادم.. امیدواربودم بتوانم انها را پیداکنم.بعد از پرس و جو و گذشتن از چند خیابان ,به منطقه مورد نظر رسیدم ,پلاک ها با شماره پلاکی که من داشتم هم خوانی نداشت این جور که پیدا بود پلاک ها تغییر کرده بود.هرچه فکرکردم چیزی به یادنیاوردم .چندبار خانه ها را با دقت نگاه کردم ولی در خاطرات من تصویر چنین خانه هایی نبود. تصمیم گرفتم در چند خانه را بزنم و پرس و جو کنم. زنگ اولین خانه را زدم .پیرزنی خوش چهره در را به رویم بازکردبه ایتالیایی گفتم: _منزل دکترآریایی اینجاست؟ _نه دخترجوان اشتباه آمدی. -ببخشید خانم شما چنین کسی رو تو این خیابون میشناسید؟ _نه نمیشناسم. بعد تمام شدن حرفش به داخل رفت و در را بست. به چند خانه دیگر هم سر زدم ولی کسی نمیشناخت. دیگر ناامید شده بودم .تصمیم گرفتم یک بار دیگر هم شانسم را امتحان کنم و اگر پیدایشان نکردم به خانه برگردم.ِ زنگ خانه را زدم .مردجوانی در را باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت: _با کی کاردارید؟ _ببخشید اقا با دکتر آریایی کار داشتم دست و پا شکسته با لهجه ایرانی گفت : _شما ایرانی هستید؟ _بله .شما دکتر آریایی رو میشناسید؟ _بله.صاحب قبلی اینجا بودن.یک سالی هست که از این خانه رفته اند . با ناراحتی و ناامیدی گفتم: _شما نمیدونید کجا رفتن؟ _دکتر قبل رفتنشون آدرس جدیدشان را دادند تا نامه هایی که براشون میاد رو به اونجا پست کنیم.صرکنید آدرس را بیارم. _خیلی ممنونم .لطف میکنید -خوش حال میشم به یک هموطن کمک کنم. الان برمیگردم از اینکه موفق شدم پیدایشان کنم بسیار شادمان بودم. مدتی نگذشت که مرد جوان که حال میدانستم یک ایرانیست ,آدرس را برایم آورد . کاغذی که آدرس را روی آن نوشته بود را گرفتم و بعد از تشکر و خداحافظی از او تاکسی گرفتم و به ان ادرس رفتم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . #ک💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ بعد از نیم ساعت گشتن بالاخره منزل عمو را پیدا کردم. زنگشان را زدم .کمی منتظر شدم تا اینکه خانم جوانی در را باز کرد با لبخند به ایتالیایی گفتم: _سلام .منزل دکتر آریایی؟ _بله درسته. باچه کسی کاردارید؟ _با اقای دکتر و یا همسرشون -بفرمایید داخل الان صداشون میکنم _ممنونم خانم وارد خانه مجلل عمو شدم .جلو درب ورودی منتظر ایستادم کمی نگذشته بود که یه خانم خوش چهره از پله ها پایین امد .به سمتم آمد و نگاهی به من و چادرم کرد و گفت: _شما ایرانی هستید درسته؟با من کاری داشتید؟ _سلام شما باید نسرین خانم باشید همسر آقای دکتر ,درسته؟ _بله خودمم.دخترجون چقدر قیافه ات واسه من آشناست.من تا حالا تو رو جایی دیدم؟ _من ثمینم ایذادمنش هستم .بچه که بودم چندباریهمراه خانواده به دیدنتون اومدم خاله مرا به آغوش کشید و گفت: _ثمین دختر آقا عماد و سلاله دویت عزیزمن. خاله مرا از خودش جداکرد و در حالی که اشک تو چشمان زیبایش جمع شده بود گفت: _خدای من ,ثمین کوچولو خودمون ؟همونی که همش مانی رو میزد و بعد میگفت خاله خیلی بد تربیتش کردید. با لبخند نگاهش کردم .تازه به یاد آوردم پسربچه ای که در کودکی بهترین دوست و همبازیم بود. خاله مرا دوباره بغل کرد و گفت: _هنوز هم باورم نمیشه تو اینجا روبه روم ایستادی. درحالی که دستم را میگرفت مرا به سمت مبل های راحتی برد و کنار خودش نشاند. رو کرد به خدمتکارشون و گفت :برو به ا آقا زنگ بزن بگو الان بیاد خونه مهمون عزیزی داریم. سپس به من گفت : _چه خبرا؟تو اینجاد,تو ایتالیا چیکارمیکنی؟مامان و بابا خوبن؟ با اومدن اسم خانواده ام دوباره اشکام جاری شد .خودم را به آغوش خاله انداختم و گفتم: _خاله دیگه خانواده ای ندارم.یتیم شدم خاله ,اونا منو تنها گذاشتن خاله که بعد شنیدن حرفهایم گریه میکرد مرا محکم در آغوشش گرفت و گفت: _پس چرا به ما خبر ندادیدبیایم ایران ؟بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟ در حالی که گریه ام گرفته بود ,گفتم: _یک سال پیش وقتی میخواستن واسه مراسم ازدواج من با پسرخاله ام بیان ایتالیا هواپیماشون دچار نقض فنی شد و هواپیما آتیش گرفت و تو دریا سقوط کرد.هیچ اثری ازشون نموند خاله هیچی.فقط یک مراسم کوچیک اینجا تو خونه خاله گرفتیم. _آروم باش عزیزم خدا بیامرزدشون.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم. خاله از خدمتکار خواست تا برای من یک لیوان اب بیاورد . خاله رو کرد به من و گفت: _حالا چیکارمیکنی؟ازدواج کردی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: _بله چندماهی میشه _پس چرا این داماد خوشبخت باهات نیست,چرا تنهایی؟زود باش زنگ بزن شام بیاد اینجا _راستش خاله....خاله من میخوام ازش جدابشم جز شما کسی رو نداشتم که ازشون کمک بخوام.واسه همین مزاحمتون شدم.پدرم آدرس شما رو داده بود تا واستون کارت دعوت بیارم و عروسی دعوتتون کنم.منم امروز رفتم خونه قبلیتون.صاحبخونه جدید آدرس اینجا رو دادند.اینه که من مزاحم شما شدم. _این چه حرفیه دخت خوب.منم جای مامانت.به جون مانی که تو با مانی واسم فرق نداری .هرکمکی ازدستم بربیاد واست انجام میدم.فقط بگو چرا میخوای ازش جدا بشی. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- امروز از خـطـا های دیـگـران بگذریم تا از خطاهامون بگذرن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا