از پاهایی كه نمی توانند ما را به ادای نماز ببرند ،
انتظار نداشته باشیم كه ما را به بهشت ببرند ...
به یاد نماز های عارفانه و عاشقانه شهدا🌷
هر چه داریم از شهدا داریم
یادمان نرود
التماس دعا
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ❤️
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
مادر بزرگ شهید :
آیدا اعتقاد عجیبی به نماز اول وقت داشت هر زمان که صدای اذان از مسجد به گوش میرسید، سریع جانماز خود را پهن میکرد و مهیا نماز خواندن میگردید، انگار که با خدا سر هر نماز قرار داشت و هر جا و در هر شرایطی که بود نماز اول وقت خود را هیچ وقت فراموش نمیکرد
نوه من عادت داشت هر روز زیارت عاشورا و حدیث کسا را با حال و هوای معنوی قرائت کند و برخی مواقع از دست او شاکی بودم که چرا که هر روز با گریه دعا میخواند اما او باز هم ادامه میداد، چراکه معتقد بود انسان باید روح خود را پروش دهد و با خدای خود هر روز هر طور که هست ارتباط بگیرد
در هفتههای قبل از شهادت چند بار به من گفته بود که بوی گل نرگس و یا تربت سیدالشهدا را حس میکند و بر مشام او میرسد، و من مقداری نگران شده بودم چراکه خود من نیز با این حرفهای او حدس میزدم که اتفاقی ناگوار خواهد افتاد، اما نمیدانستم چیست
شهیده#آیدا_قاسمی
#شهدای_حادثه_تروریستی
#گلزار_شهدای_کرمان
🌷یادشهداباذکرصلوات..
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
پشیمون میشید اگ این عڪسو باز نڪنید ....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
22.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا مرزعشق است،طلائیه!
آن سوی مرز،حسینُ
این سوی مرز،عشاقُ الحسین....
اینجاطلائیه است...
(قسمت اول)
این کلیپ طلایی چندقسمت هست از دست ندین...
.
.
راوی: علی زین العابدین پور
#ماه_رمضان
#راهیان_نور
#روایتگری_طلائیه
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🔴 دعای مجیر در ایام البیض رمضان
💚 هر کس دعای مجیر را در «ایام البیض» ماه رمضان ( سیزدهم و چهارهم و پانزدهم ) این ماه بخواند گناهانش هر چند به عدد دانههاى باران و برگهاى درختان و ریگهاى بیابان باشد! آمرزیده میشود.
💚 با این وجود خواندن آن براى شفاى بیمار، اداى دین، بى نیازى، توانگرى، رفع غم و اندوه سودمند است.
📚 مفاتیح الجنان/اعمال ماه رمضان
#دعا_مجیر
#ایام_البیض
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
شهدا گذر کردند از دنیا
با کمک به دین خدا
يتجَرَّدُوا من حُبِّ الدُّنيا
ينصرُوا الدِّين ...
عکس: انتقال شهدا و مجروحین
از طریق پل خیبر به طول 13km
#اسفند_۱۳۶۲
#عملیات_خیبر
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_هشتم
اما حسين با هيچكدام از اين معيارها مطابقت نداشت. اجتماعي از نظر من اهل مهماني هاي بزرگ و پر زرق و برق ، رقص و موسيقي... و حسين با آن اصول و عقايدش مطمئنا با اين مفهوم ضديت داشت. حالا بايد چه ميكردم؟
آن شب تا نزديكي سحر در رختخوابم غلت مي زدم. سرانجام دم دماي صبح خوابم برد. نزديك ظهربود كه با صداي مادرم بيدارشدم.
- مهتاب تلفن ...
گوشي را از روي ميز برداشتم ، خواب آلود گفتم : بله ؟
صداي ليلا در تلفن پيچيد : بلا چقدر مي خوابي من و شادي داريم ميريم استخر تو نمي خوي بياي ؟
بي حوصل گفتم : نه يك كم بي حال هستم. ديشب تا دير وقت عروسي بوديم امروز ميخوام استراحت كنم.
ليلا فوري گف : پس من اسمت را مي نويسم خوب ؟
بي حال گفتم : خوب...
و تماس قطع شد. آن روز تا شب فكر مي كردم چه كار كنم بهتر است. سهيل از صبح بيرون رفته بود. مادر هم ميخواست براي جشن پاتختي مريم برود هرچه به من اصرار كرد قبول نكردم. اصلا حوصله سر و صدا و شلوغي نداشتم. بعدازظهر دوباره و دوباره يادداشت هاي حسين را خواندم. هر چه مي خواندم بيشتر مصمم مي شدم من بايد تكليفم را با خودم و عقايدم روشن مي كردم. مي دانستم كه نسبت به حسين محبتي در دلم هست كه قابل انكار نيست اما آيا اين عشق و محبت يك اشتباه بزرگ نبود؟ سرانجام آخر شب تصميم خودم را گرفتم فردا صبح بايد مي رفتم و مي ديدمش با اين فكر در آرامش خوابيدم.
صبح زود از جايم بلند شدم. با عجله صبحانه خوردم و لباس پوشيدم. سوئيچ مادرم به جا كليدي آويزان بود آهسته برش داشتم مي خواستم در را باز كنم كه صداي مادرم را شنيدم :
- كجا به اين زودي ؟
دستپاچه گفتم : مي رم دانشگاه ، مي گن نمره ها اعلام شده....
منتظر جوابش نشدم و قبل از اينكه فرصت سوال و جواب بيشتري پيدا كند بيرون آمدم. در راه فكر مي كردم اگر با حسين روبرو شوم چه برخوردي داشته باشم. سرانجام رسيدم. جلوي دانشگاه خلوت بود و به راحتي ماشين راپارك كردم. بعد دفتر حسين را برداشتم و به سوي ساختمان اداري دانشگاه راه افتادم. چند ضربه كوتاه به در دفتر فرهنگي زدم و دستگيره را چرخاندم اما در قفل بود. سرگردان به اطراف نگاه كردم. كسي ان اطراف نبود.روي صندلي كنار در نشستم و منتظر ماندم . سر انجام بعد از گذشت نيم ساعت حسين را ديدم كه لنگ لنگان مي آيد. اول متوجه حضور من نشد ولي وقتي مرا ديد كه كنار در نشسته ام رنگش پريد و سرش را پايين انداخت. از جايم بلند شدم و سلام كردم. زيرلب جواب داد و در اتاق را با كليد گشود. بعد منتظر نگاهم كرد و گفت : بفرماييد...
جدي گفتم : اول شما بفرماييد.
داخل شد و منهم پشت سرش داخل شدم و در را بستم. لحظه اي هردو ساكت بوديم بعدحسين بلند شد و در را باز كرد. با حرص در را بستم و گفتم :
- حسين بس كن اين مسخره بازي رو نكنه باز هم توبه كردي ؟
خشكش زد متعجب نگاهم كرد. دستم را با دفترش بالا گرفتم و گفتم :
- اين رو تو ماشين من جا گذاشته بودي.
لبانش سفيد شد با صدايي كه سختي شنيده مي شد پرسيد :
- تو اينو خوندي ؟
نگاهش كردم . معصومانه نگاهم مي كرد. جواب دادم :
- نمي تونم بهت دروغ بگم آره خوندم.
حسين پشت ميز نشست و دستانش را روي صورتش گذاشت . ناگهان در باز شد آقاي موسوي وارد شد .باديدن من مشكوكانه نگاهي به صورت حسين انداخت و جواب سلاممان را داد. بلند شدم و گفتم : در هر حال آقاي ايزدي تنها اميد من شماهستيد استاد سرحديان حرف شما رو قبول مي كنه،به ايشون بفرماييد كه من شاگرد تنبلي نيستم و اين نمره سزاوارم نيست اگه لطف كنيد ممنون مي شوم. بعد خودكارم را از كيفم بيرون كشيدم و روي يك تكه كاغذ نوشتم :
«توي ماشين منتظرت هستم سركوچه »
كاغذ را به طرفش گرفتم و گفتم : اينهم شماره دانشجويي ام. خواهش مي كنم شما باهاش صحبت كنيد.
حسين سري تكان داد ومن بيرون امدم. قلبم بدجوري ميزد. اميدوار بودم آقاي موسوي متوجه چيزي نشده باشد. آهسته به طرف ماشينم رفتم و سوار شدم. چند لحظه اي صبركردم تا ضربان قلبم عادي شد و نفسم جا آمد. آرام آرام به طرف ابتداي كوچه حركت كردم. گوشه اي پارك كردم و منتظر ماندم. يك نوار ملايم در ضبط بود ومن در افكارم غرق شده بودم. نمي دانم چقدر گذشت كه ضرباتي بر روي شيشه از جا پراندم نگاه كردم. حسين بود قفل در را باز كردم و حسين سوار شد. فوري راه افتادم صلاح نبود كه آن اطراف باشيم. ممكن بود كسي ما را ببيند و دردسر درست شود. چند لحظه اي هردو ساكت بوديم ، بعد حسين با صدايي كه مي لرزيد گفت : پس تو از همه چيز خبر داري؟
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh