eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
346 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدا آدم های عجیب و غریبی نبودند  فقط حواسشان خیلی جمع بود ... صبحتون شهدایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#قاب_ماندگار 🎉بعضی ها وقتی #میروند دوست داشتنی تر💖 می شوند ... 🎉امروز روز #تولد_توست ولی بی حضورت👤 اما همچنان دوست داشتنی هستی😍 حتی #بیشتر از پیش👌 #تولدت_مبارک🎈 مرد خدا #شهید_مهدی_عسگری #سالروز_ولادت🎁 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قاب_ماندگار 🎉بعضی ها وقتی #میروند دوست داشتنی تر💖 می شوند ... 🎉امروز روز #تولد_توست ولی بی حضو
🌷 🔰در سال 84 به همراه در مسجد🕌 محل فعالیت های فرهنگی داشتیم، مهدی معمولا برای بردن خود که دوست من💕 بود به مسجد می آمد، طی این رفت و آمد ها توسط دوستم از من اجازه گرفت و به صورت سنتی به منزل ما آمدند🏘 🔰طی رسومات و اسلامی من و مهدی با هم صحبت کردیم ایشان در همان جلسه اول به من گفتند: که من بیشتر از عمر نخواهم کرد❌ و عاشق شهادت🌷 در راه خدا هستم و اگر مقام معظم رهبری دستور دهند تحت هر شرایطی که باشم عازم جهاد میشوم👌 من نیز شرطش را و با هم به توافق رسیدیم. 🔰ما در سال 85 کردیم، زندگی با مهدی برایم سر تا سر لطف بود و رضایت😍 مهدی بسیار خوش اخلاق بود، ، با گذشت، قانع و مسئولیت پذیر بود👌 از هیچ کوششی برای رشد من دریغ نمیکرد❌ 🔰برای ادامه تحصیل بسیار مشوق👏 من بود و همینطور نیز ادامه تحصیل داد و تا مقطع لیسانس رشته دولتی درس خواند، خود من نیز در رشته کارشناسی امور تحصیل کردم📚 و در علمیه تا مقطع فوق لیسانس ادامه دادم و تنها مشوق من مهدی بود☺️ 🔰مهدی پشتیبانم بود به من میگفت: شما درست را بخوان و اصلا نگران هزینه های💰 تحصیلی نباش اگر شده میکنم تا هزینه های تحصیلت را جور کنم. در کنارش💞 احساس میکردم . 🔰روش زندگی ما طوری بود که مهدی بیشتر اوقات بود و و من از اینکه مهدی مشغول کارهایی بود که به آن علاقه💖 داشت بودم. با تولد نازنین فاطمه👶 در سال 94 خوشبختی مان کامل تر شد، بسیار به نازنین فاطمه علاقه داشت. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔸 شهـدا چہ مے‌گویند؟ آنها می‌گوینـــد ما در خود مَـردانہ رفتیــم، حالا شماست..!! مبـادا با یا ڪارے ڪنید کہ ما هـدر برود ... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
و توای بانو..! بدان.. جنگ ومین وترکش همه اش بهانه بود #شهید فقط خواست ثابت کند #چادر دراین سرزمین تابخواهی فدایی دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
میشوم دلتنگ تـــــو، یادت #خرابم میڪند بغض خیسم در گلو آهستہ آبـــم میڪند.. #شهید_مرتضی_عطایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🇮🇷🏳🚩*طرح اکرام علوی*🚩🏳🇮🇷 ✨به مناسبلت عید سعید غدیر خم عید ولایت گروه جهادی شهید ابراهیم هادی در نظر دارد در روز عید غدیر خم ، بسته های غذایی برای ۳۱۳ خانواده نیازمند در شهرستان باوی تهیه نماید.✨ محتوای هر بسته شامل: برنج، رب گوجه، ماکارانی ، سویا، روغن و عدس است. 💵قیمت هر بسته ۷۰ هزار تومان 💵 💠تعداد بسته ها: ۳۱۳عدد 🔹تعداد بسته تهیه شده: *۱۱* 🔸 تعداد بسته باقی مانده: *۳۰۲* 💳 شماره کارت 6037701509567050 بنام :ابراهیم نعامی جهت هماهنگی بیشتر و تحویل بسته های غذایی بصورت حضوری با شماره های زیر تماس بگیرید ◀جهت اطلاع بیشتر 09378644628 سیدهادی حسینی امین 09337468363 ابراهیم نعامی 📚 *امام صادق(ع) فرمود: غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق و یک میلیون شهید و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد. (بحار ج۶ ص ۳۰۳)* شماهم شریک باشید در این امر خیر هرنفر درحد توان یک بسته تقبل کند . 🇮🇷گروه جهادی شهید ابراهیم هادی شهرستان باوی🇮🇷
°•|🍃🌸 °•{ســـــردار #شهید_احمـــد_کاظمــــی🕊🌹}•° #ڪلام_شهیـــــد ▫️اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید ▫️اگر می‌خواهید به عمر و خدمت‌ و جایگاهتون ظلم نکرده‌ باشید 🔻ما راهی جز اینکه یک #شهید_زنده در این‌ عصر باشیم نداریم ▫️خودتونو آماده‌ کنید ... ▫️یعنی همت باشید ... ▫️خرازی باشید ... °•{ نشــــربمنــــاسبتــــــــ #ســــالــــروزولادتــــــــــــ💚}•° نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
[... هیچ وقت " التماس دعا " نمی‌گفت. یادم نمی‌آید این لفظ را از او شنیده باشم. هیچ وقت " قبول باشه" هم از او نشنیدم. می‌دانستم شهادتش حتمی است، برای همین یکی دو بار از او طلب شفاعت کردم؛ اما سکوت کرد و هیچ حتی از سر شکسته نفسی نگفت مثلا "ما لایق نیستیم" یا "ما را چه به این حرف‌ها!".  آدم را می‌پیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی . سلوک معنوی‌اش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچک‌ترین حکایتی از تقوای او داشته باشد، همیشه پرهیز می‌کرد.  معامله‌ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت و بالاخره اینکه ، همه را رنگ کرد و رفت ! ...] 📚🍃 برشی از کتاب #تو_شهید_نمیشوی • #شهید_محمودرضا_بیضایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رسـم_خـوبان زماني كه حبيب الله #نوجوان بود يك شب ساعت⏰ دو و نيم به خانه برگشته بود. وقتي از اين مساله آگاه شدم، با ايشان #صحبت كردم و گفتم: شب🌒 دير به خانه نرو. مادر ناراحت ميشود. گفت: از مسيري كه مي آمدم، شخصي 👤را ديدم كه مريض و كنار جاده نشسته بود. چون دير وقت بود و مي دانست #ماشين نمي آيد از من درخواست كرد كه اگر ميتوانم او را به روستا🏘 برسانم. من هم با خودم گفتم: نيمه ي شب است. خدا را خوش نمي آيد، اين شخص را اينجا رها كنم و بروم. او را سوار #موتور كردم و به روستا رساندم و برگشتم. گفتم: اگر خداي نا كرده برايت اتفاقي مي افتاد😰، مي خواستي چه كار كني؟ گفت: خدا اگر بخواهد جان من را بگيرد💯 به اين مسائل توجهي نميكند. هر وقت #اجلم برسد از اين دنيا 🌏خواهم رفت. ✍ به روایت برادر شهید 📎تصویر دیگری از شهید در دسترس نیست #شهید_حبیب‌الله_غلامپور🌷 #سالروز_شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂خسـته ام ازایــن همـه تکرار دلــمـ♥️ حـریـــم #امـنی می خواهــد. #ای_شهـیـــــد مـــرابـخـوان بـه سرزمین آرامشتـ😌 شـهـــ🌷ــدا!!!! مـارا ببخشیـد اگـر #گـاهـی یـادتـان دیـرمیشود😔 مــا زمین گـیـ🌍ـر خویشتنیـم مــارابــه #اسـم بخوانیـد که بپــرد از سـرمــا #خـواب_غفلت!! ای کـه‌مــراخوانــده‌ای راه‌نشـانم‌بــده😔 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
4_5879584725261092638.mp3
3.37M
🎧 فایل صوتی 🎙واعظ: حاج آقا #احمدنژاد 🔖 وصل به امام حسین علیه السلام 🔖 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷 معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش که سرت را بالا بگیر ببینم چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد. از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. خونه که رسید گفت:دیگه نمیخوام برم هنرستان. آخه برای چی؟؟؟ معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم ، حوزه . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
می خوام باشم. بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت. بهم گفت: می دونی چیه دایی؟! شهدا اند. چراغ راه تو تاریکی امروز. دایی من می خوام چراغ باشم. راوی: دایی شهید شهید ترور اهواز شادی روح شهدا ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
°•|🍃🌸 °•{ســـــردار #شهید_احمـــد_کاظمــــی🕊🌹}•° #ڪلام_شهیـــــد ▫️اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید ▫
💞نیروهای ما در خیبر به دو منطقه حساس دشمن 👹حمله کردند؛ یکی دجله ودیگری جزائر خیبر. در منطقه‌ی پس از یک هفته جنگیدن ⚔به دلیل مشکلات در مهمات رسانی ونبودن آتش توپخانه ناچار به شدیم وتنها جزایر خیبر در دست ما بود. 💞در روز 📆هفتم نبرد، احمد آقا فرزند حضرت امام (ره)، پیام حضرت امام (ره) را به من دادند که به فرماندهان👥 سپاه بگویید جزایر را باید حفظ کنند.✌️من به کسی که بی‌سیم زدم📞 احمدکاظمی بود چون او مهم‌ترین خط جزیره جنوبی، یعنی سیل بند غربی را در داشت و روی آن سنگربندی کرده بود و دفاع 👊می‌کرد. 💞سیل‌بند در اختیار شهید و سیل‌بند شرقی در اختیار لشکر۲۷ و برادرمان شهید 😇بود.اگر سیل‌بند غربی سقوط می‌کرد، سیل‌بندهای میانی و شرقی هم نگه داشتن نبودند. به محض این‌که احمد کاظمی پیام امام (ره) را از من شنید،‼️ گفت: چشم، چشم 💞واتفاقا چون دشمن از دجله وطلائیه راحت شده بود،💯 تمام آتش‌ها ونیروهای خود را در جزایر خیبر متمرکز کرد و چندین روز به صورت مستمر به جزایر حمله می‌کرد وآتش💥 می‌ریخت ولی احمد کاظمی کرد 💞و پس از دوهفته 📅مقاومت که به قرارگاه مرکزی برای ارائه آمدم، سر وصورتش خاک گرفته از دود آتش خمپاره وتوپ‌ها💣 و بمباران سیاه شده و بسیار خسته و بود. او را بغل کردم و بوسیدم😘 وگفتم احمد، تو خیلی کشیدی. 💞گفت: وقتی که پیام📩 امام (ره) را به من دادید من هم نیروهایم را صدا زدم  🗣گفتم اینجا باید به‌هر قیمتی شده جزایر را حفظ کنیم 💯و خودم هم رفتم خط مقدم و کنار جنگیدم . 📎 فرماندهٔ لشگر ۸ نجف ، فرمانده قرارگاه حمزه ، فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین (؏) ،فرمانده نیروی هوایی و زمینی سپاه 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۴/۲ نجف آباداصفهان شهادت : ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ارومیه سانحهٔ هوایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
°•|🍃🌸 #ڪلام_دلنشین ◽️شب عملیات ستون غواص‌ها به صف شدن زدن به اروند رود؛ نفر جلوییه طناب رو زیادی رها کرده بود، بهش گفتن چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! گفت:《چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده!》 🔻بچه‌ها !! پشت در خونه‌ی زندگی که گیر کردی، تنها #امام_عصر هست که میتونه هُل بده تورو ها ... #حاج‌حسیــن_یکتـــــا #روایتگر_جبهه‌ها نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💢 جاذبه ها همیشه به سمت پایین نیستند!! کافیست پیشانیت به خاک باشد به سمت آسمان خواهی رفت... ‌ تصویر یکی از تخریبچی‌ها که به حالت سجده به شهادت رسیده است. ‌ ‌ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
یوسف گمگشته باز آمد⁉️ #نیامد حافظا تازه "کنعان" دِه به دِه دنبال #یوسف می رود...!😔 #شهید_عباس_آسمیه #شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
°•|🍃🌸 #دلنوشتـــــہ ▫️گاهی بعضی نگاه‌ها چشــــم دل را به سوی #خدا باز می‌کند مخصوصاً اگر آن نگاه از قاب چشـــــم‌های آسمـــــانی یک #شهید باشد.. #رفیق_شهیدم #شهید_ابراهیـــــم_هـــــادی🕊🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
- عزیزم اینجا چه می‌کنی؟ لبخندی بر صورت آسمانیش جاری شد، سرش را با معصومیتی ازلی به زیر انداخت + عاشقـم !!! آنقدر کوچک بود ، که پاسخش من را مبهوت کند ... - عاشـق کی؟! + معلومه ، عاشق امام ! لحظه‌ای ترنم زیبای اشک در چشمانش جاری شد، انگار موجی از نور ، قطراتِ اشکش را به آسمان متصل می کرد ... - کجا می روی؟ + ان‌شاءالله، می‌ریم تا راه ڪربلا باز بشه ! عکسی به یادگار از صورت نیلگونش گرفتم، اما لحظاتی بعد، وقتی با پیکری که نقش هزار زخم را بر خود داشت روبرو شدم، چشمانم به اشک نشست و شانه هایم بی امان لرزید ... نازنینم . . . حالا دیگر قول می‌دهم که مبهوت نشوم، حالا می‌فهمم برای عاشق ، ماندن جایز نیست، ولی چه زود به دیدار معشوق شتافتی، حالا دیگر راه ڪربلا باز شده ، بی علت نبود امام عاشـق شما بود ... ✍ راوی : عکاس دفاع مقدس سید مسعود شجاعی طباطبایی تیرماه ۱۳۶۵ عملیات ڪربلای_ یک نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاشقانه دو مدافع🕊 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی قول بده - نمیتونم علی نمیتونم میتونی عزیزم _ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی قول میدم - اما من قول نمیدم علی از جاش بلند شد و رفت سمت ساک دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم سرشو برگردوند سمتم دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون اون دستشو ول کردم و بلند شدم خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد _ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود. چادرم رو سر کردم چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد چادرم رو، رو سرم مرتب کرد دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در _ دلم نمیخواست از اتاق بریم ییرون پاهام سنگین شده بود و به سختی حرکت میکردم دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین همه پایین منتظر ما بودن مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم.... _ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در... درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود... آه به اصرار خودت... _ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم... قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن ولی علی اصرار داشت که نیان همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم. خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده _ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم رفتن دلشو بلرزونم رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما بود... زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد _ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر میشد و به سختی نفس میکشیدم قرار شد اردلان علی رو برسونه اردلان سوار ماشین شد کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو برداشت بو کرد. _ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟ کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد. چیزی نگفتم _ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست دارم اسماء خانم پشتشو به من کرد و رفت با هر سختی که بود صداش کردم علی به سرعت برگشت. جان علی ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده.... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_پنجاه_و_هفتم حرمش میرم تو برای دفاع از
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ تا فرودگاه ییام چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم _ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین شدم زهرا هم با ما اومد به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو احساس خوبی داشتم که یکم ییشتر میتونستم پیشش باشم از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم _ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شییه علی من بودی به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی _ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟ یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم علی تند تند زنگ بزنیا چشم چشمت بی بلا _ بقیه ی راه به سکوت گذشت باالخره وقت خداحافظی بود ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان تونستیم بیایم اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین دلم ریخت دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش _ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود اسماء جان برم ؟؟ قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی گل یاس یادت نره چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه کرد:عاشقتم من هم زیر لب گفتم: من بیشتر برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم. در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود _ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست _ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده شدن و اومدن سمتم اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم _ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم. تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ... هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟ سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم... قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی نشسته بودیم ،نشستم. قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ... _ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من کمک کن و صبر بده حرفهایی که میزدم دست خودم نبود من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش راهیش کردو الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد. _ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم نمیرفتم بهشت زهرا هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌟-_-_★°•🌟°•☆_-_-🌟 به #شهدا بگوييد قصه‌ی شما اینجا تمام نمي شود، شما بود و نبودِتان برکت باران رادر پي دارد.. شوينده ي آلاينده هاي ماست طراوت ايمان ماست... راز سر به مهر دلهاي #عاشق ماست ما را از برکت خود محروم نکنيد هر چند ما روسياهيم... #شبتون_شهدایی 🌟-_-_★°•🌟°•☆_-_-🌟