°•|🍃🌸
°•{ســـــردار والامقام
#شهید_فتـــــحالله_نظـــــری🕊🌹}•°
#فرازےازوصیتنـــــامہ
◽️ #شهيـــــد نمىميرد، #شهيـــــد زنده و جاويد است و در بالاترين و والاترين درجه در جايى كه چشم ما آن را نمىبيند و در جايى كه ما فكر آن هم نمىكنيم به زندگى خود ادامه مىدهد.
◽️خداوند هر كس را كه خالص شده باشد و آنگونه باشد كه خدا مىخواهد بهترين كارى براى او مى تواند انجام دهد اين است كه او را #شهيد كند، يعنى شاهد بر تمامى جهان قرار دهد.
°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ
#ســالــــروزشھــــادتــــــــــــــ💔}•°
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
✍ #ڪلام_شـهید
🔶اینک بار دیگر انصار و عشاق
حسینی (ع) میروند تا
عاشورایی دیگر برپا کنند تا
باشد که خفتگان بیدار شده و
حسین زمان خود را دریابند و
به فراز «هل من ناصر
ینصرونیاش» لبیک گویند.ای
ملت مسلمان ایران هوشیار
باشید که دشمنان اسلام در
کمین شما هستند و میخواهند
شما را با اسلام بیگانه کنند.
#شهید_حسین_رشیدیفر🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#معرفی_شهید
#شهید_محمد_رضا_اخگری
🔹نـام پـدر : قربان علی
🔹تـاریخ تـولـد : ۱۳۴۶/۰۴/۰۵
🔹مـحل تـولـد : نيشابور
🔹تاریخ شهادت ۱۳۶۶/۰۵/۱۶
محمدرضا اخگری در نیشابور در خانواده مذهبی بدنیا آمد و تحصیلات ابتدایی خود را در همان شهر گذراند
و در سال ۱۳۶۱ به باقرشهر عزیمت نمودند.
ایشان در بسیج فعالیت زیادی داشت و تا نیمه شب خدمت می نمود چند ماه جلوتر از وقت قانونی دفترچه می گیرد و عازم جبهه می شود
و در منطقه شرهانی در تاریخ ۱۳۶۶/۰۵/۱۶ به درجه رفیع شهادت نائل می گردد.
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
#پدر_شهید:
🌷این انگیزه ( نابودی داعش و امنیت مرزهای اسلام) به قدری در مرتضی قوی بود که حتی وقتی شنید که پدر شده باز هم لحظهای در حضورش در #سوریه و منطقه عملیاتی شک نکرد.
🌷این بار آخری که اعزام میشد همسرش #باردار بود. وقت اعزامِ مرتضی هنوز جنسیت بچه مشخص نشده بود، بعد گفتند که بچه دختر است اما مرتضی در سوریه که بود یک بار که رفته بود حرم حضرت #زینب(س) برای زیارت، #قرآن را باز کرده بود و به ما گفت :
🌷من آیهای را دیدم که اول و آخر آیه اسم #علی بود و بقیه کلمه ها مقابلم محو میشدند. همانجا به او الهام شد😇 که خداوند یک #پسر به او داده و اسمش هم علی است. در سونوگرافی مجدد دکتر گفت که بچه پسر است😍
🔻همسرشهید #مرتضی_حسین_پور:
علی من بایدلباس جهاد بپوشه، اسلحه به دست بگیره؛ رجز #أنامحب_الزهرا درکوچه های مدینه سر بده✊
#علی کوچولو تنها فرزند شهید مرتضی حسین پور چهارماه بعد از #شهادت پدر به دنیا آمد.
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#فرمانده_شهید_حججی
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#خاطرات_شهدا 🌷
💠سقای تشنه
🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای او دوره #خودسازی بود.در عملیات آبی خاکی شمال کشور🇮🇷 در هوای به شدت گرم♨️ ناگزیر می شود چند بار یک #عملیات را تکرار کنند.
🔰وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب💧 له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش #اکبرشهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم🕌 #حضرت_زینب(س) به #شهادت رسید🌷 سقا شده،وخود بدون نوشیدن #جرعه ای آب به پادگان باز می گردند.
🔰مرتضی درجریان #عملیات_حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی👤 برای شناسایی موقعیت #تروریست های تکفیری👹 خطر می کرد و #آخرشب باز می گشت.
🔰یک شب زمستانی☃ وقتی از شناسایی بازگشت به شدت #گرسنه بود پرسید غذاهست⁉️ گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان🍞 مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد #دولقمه ازآن را خورد وخدا شکر کرد🙂 و خوابید.
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادر_شهید ...
مادر همیشه بیشترین درد را می کشد...
تیر و ترکش برای فرزند ...
قلب پر درد برای مادر ....
#بر_دامن_پاک_مادران_شهدا_صلوات
.
#خداحافظ_رفیق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالہ_های_آسمونے
وقتی روز #اعزام معلوم شد، دو هفته 📆بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا #تلفن محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش👥 است یواشکی گفت: #چشم آماده میشم، گفتم: کی بود؟ میخواست از زیرش در برود پاپیاش شدم گفت: فردا صبح #اعزامه.
احساس کردم روی زمین🌏 نیستم، پاهایم دیگر #جان نداشت، سریع برگشتیم نجف آباد،🏘 گفت: باید اول به پدرم بگم اما #مادرم نباید هیچ بویی ببره ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم😔 و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس🖼 پروفایل #تلگرامم را عوض کردم: من به چشم👀 خویشتن دیدم که #جانم میرود ...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
#سالروز_اسارت
@zakhmiyan_eshgh
#شهیدی_که_روی_هوا_راه_میرفت❗️
#شهید_احمد_علی_نیری
#عارفانه
🍃شهید احمدعلی #نیری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود ؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد ، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است!
☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: " #در_این_تهران_بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟"
در بخشی از کتاب #عارفانه نوشته شده است: آیت الله حق شناس ، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود ، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این #جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
🍀سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. #اما_نه_روی_زمین ! بلکه #بین_زمین_و_آسمان_مشغول_تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم #احمد_آقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت #تا_زنده ام به کسی حرفی نزنید
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#نوکـری_ائمـــه
📝چند روزی بود که شهید حجت برای کلاس درس📚 حاضر نمی شد🚷 خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم #آقاحجت چرا سر کلاس نمیای⁉️ پاسخ داد: که یه کم سرم شلوغه، بعد گفتم بهر حال سر #کلاس بیایین، گفت نوکری اهل بیت💖 رو دارم برام #کافیه گفتم خوشبحالت برای ما هم دعا کن.
📝برام عجیب بود😟 چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام #محرمه شاید تو حال و هوای محرمه🏴 این حرفو می زنه. دوباره گفتم: این روزا هر جا برید #سرکار باید مدرک📃 داشته باشد بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت زرنگ هستم در کنار #نوکریم، درسمم می خونم. همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم🕊
📝این مطلب خیلی ذهنمو💬 درگیر کرده بود تا روزی که #شهید_شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین(ع) گرفت😔 و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش #بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی #اهل_بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن.
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷
#خادم_الشهدا
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#گردش_خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای #محبوب شیرین تر....
ونگو شیرین تر....
بگو بسیار بسیار شیرین تر.....♡
{شهیددهنویان}
#شهیدسیدمرتضیآوینی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
راوی مادربزرگوار شهید
دو روز بعد از رفتنش زنگ زد 📞،
پرسیدم مامان کجایی؟ گفت حرمم ؛ تعجب کردم. پرسیدم حرم؟ مگر تو تهران نبودی؟
کی رفتی مشهد؟ گفت نه حرم امام رضا(ع) نیستم، حرم حضرت زینب (س) هستم.
گفتم پس چرا به من نگفتی می خواهی بروی سوریه. گفت می ترسیدم تو ناراحت بشوی طاقت نیاوری.😞 گفتم حالا که فهمیدم چطور طاقت بیاورم؟😭 گفت قرآن بخوان مادر...هروقت دلت تنگ شد قرآن بخوان.😭💐
#شهید_محمد_تاج_بخش
تاریخ تولد : ۱۳۶۸/۰۴/۱۶
محل تولد : شهرستان گتوند استان خوزستان
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۵/۱۶
مزار شهید : گلزارشهدای شهرستان گتوند
#روحمان_بایادش_شاد
#سالروز_شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالها پیش در فتح خرمشهر در بین مدافعین به جا مانده نیروی دریایی اتفاق عجیبی افتاد. بی سیم چی ناخداصمدی فرمانده مدافعین خرمشهر بر اثر انفجار دست راستش رو از دست میده. سریعا با بند پوتین دستش رو میبنده و دست قطع شده رو میزاره داخل کوله پشتی و به ماموریت ادامه میده. ناخدا صمدی وقتی متوجه میشه ازش میپرسه چرا دست ات رو گذاشتی توی کوله و اون بیسیم چی قهرمان جناب قالندی میگه نمی زارم حتی دست عراقی ها به اون قطعه قطع شده دستم برسه.
بعد از سالها ناخدا صمدی و اون بی سیم چی نترس و قهرمان در اردبیل دیدار می کنند . تماشا کنید و خضوع و خشوع دو جنگجوی قهرمان رو مقابل هم ببینید
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰در استان #اصفهان حسینیهای وجود دارد که ۴۰ شب روضه🏴 برگزار میکرد، شهید حججی به مدت دو سال جزو #خادمان این حسینیه🕌 بود. او از #نجفآباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی میکرد تا به اینجا بیاید
🔰وقتی برای #پذیرش آمد دو نکته گفت: یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم❌ و دوم هر چه کار #سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شبها🌙 آنقدر خسته میشد که وقتی عذرخواهی میکردیم، میگفت برای امام حسین باید فقط #سر داد.
🔰دو هفته بعد📆 از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها؛ رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن📳 محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش است یواشکی گفت: #چشم آماده میشم.
🔰گفتم: کی بود⁉️ میخواست از زیرش در برود پاپیاش شدم گفت: فردا صبح #اعزامه. احساس کردم روی زمین نیستم، پاهایم دیگر #جان نداشت😞 سریع برگشتیم نجف آباد.
🔰گفت: باید اول به #پدرم بگم اما #مادرم نباید هیچ بویی ببره🚫 ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه😢 بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس پروفایل #تلگرامم را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که #جانمـ♥️ میرود🕊
به روایت: همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
#سالروز_اسارت
🌹🍃🌹🍃
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
May 11
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #نوزدهم
سکوت طولانی شده بود،،، بالاخره لب باز کرد و گفت:
_بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم😊
باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته ..
بلند شدم برم داخل که صدام زد
- معصومه خانم
قلبم یه جوری شد،
دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت: 😊
_ممنون که دارین کمکم می کنین
خواهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد،
همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم،👀😍☺️👀
انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت:
_تموم شد حرفاتون؟!!😊
فکر کنم زود اومده بودیم ..
چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت:
_چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟😊
نگاهی بهش انداختم،
ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد،
میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم:
_من باید کمی فکر کنم🙂
زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت ..
ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود ...
.
.
.
مشغول جارو زدن اتاقم بودم،
یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود ..
نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم،
جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه،
رفتم سراغ قفسه کتابام📚 که فقط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا،
ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود،
یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم،
نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد
چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم،😟
این اینجا چیکار میکرد؟
شاید اشتباهی اومده لای کتابام..
دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد ..
سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود،
مهسا بعدازظهری بود،
محمد هم با مامان رفته بود 🇮🇷گلزار شهدا دیدار بابا،🇮🇷
من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم،
یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده😔
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیستم
سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت:
_واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی😉
خندیدم و گفتم:
_وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه😄
سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم،
واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...
بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ...
از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم😍😊
- سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟😍
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
_کم سعادتی بود دیگه☺️
لبخندی زد و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود
یه دفعه چشماش برقی زد و گفت: _راستی میدونستی داداشم برگشته
با خوشحالی گفتم:😍😳
_واقعا؟! کی برگشت؟
_ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه
+دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا😅
_ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم😊
یه کم فکر کردم و گفتم:
_باشه عزیزم ان شاالله میام
با هم خداحافظی کردیم
و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده،
سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم،
تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد😊💍
و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...
رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه!
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh