فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من آبروی از خاک در سامرا دارم ❤️
#حسین_طاهری
#شور | #امام_حسنعسکری
نماهنگ مادرم سلام رسوند.mp3
5.04M
به تو محتاج که نه
به تو محتاج ترم تا به نفس کشیدنم
اگه میشه وقت مردنم بیا به دیدنم
🎙 #علی_زمانیان
.
emamhassanasgarii - 1 - 128 - musicsweb.ir.mp3
9.89M
صلوات امام حسن عسکری
به نیت هدیه از طرف پسرشون امام زمان به پدر بزرگوارشون🍃
#خبر_فوری
💐پیکر مطهر همافر شهید محمد خاکی زاده فرزند حسین که در سال 59 به همراه شهید سامی مقام توسط گروهک های ضد انقلاب به شهادت رسیده بود، توسط آزمایش دی ان ای شناسایی شد
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
شهید اصغرکفعمی
شهید والامقام درشهر اصفهان متولد وتحصیلات خود را درقبل از انقلاب انجام ودرسال ۵۵همزمان باشروع انقلاب در دانشگاه اصفهان ادامه داد،
بااوج گیری انقلاب نقش بسزایی در حرکت های ضد رژیم پهلوی ایفا نمود که همین موضوع باعث شد توسط #ساواک مجروح ودستگیر شود وبه۳سال زندان محکوم شود (در طول دستگیری تحت شکنجه های زیادی قرار گرفت) .
با پیروزی انقلاب همراه زندانیان سیاسی دیگر آزاد وبه جمع نیروهای انقلاب پیوست
با توجه به هوش و استعداد فراوان وی به تهران عزیمت وبه جمع سپاهیان پیوست و بعد از گذراندن دوره های آموزشی .
بناتشخیص فرماندهی سپاه به بلوچستان اعزام به عنوان ج فرماندهی سپاه ایرانشهر مشغول مجاهدت گردید
نقش فعال وبسزای این شهید موجب شد تا اشرار منطقه وجود وی را مانع حرکات خود ببینند
لذا در ایجاد کمین در مسیر جاده در تاریخ ۱۳۵۸/۶ وی را به فیض شهادت نائل کردند،واولین شهید سپاه در سیستان و بلوچستان گردید
شجاعت وقدرت جسمانی بالای وی همراه بامناجات خاص وقرانهای زیبای شهید بعداز گذشت چند دهه زمزمه گوش عاشقان اوست که هنوز نام او را یادآور ونام اورابرزبان می آورند
زمزمه هاومناجات پدرش در مسجد محل
درکنار مرحوم آیت الله #جنتی ازگوش اهالی محل بیرون نمی رود ویادش همیشه جاودان خواهد ماند
نثار روح همه شهدا الفاتحه مع الصلوات
شهید#اصغر_کفعمی🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی بانماز زیبا و عارفانه
رهبر انقلاب با رزمندگان
التماس دعا 🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
مصطفـی می دانست ...
ڪہ چه راه سختی در پیش دارد
خستہ نمی شد
همیشہ بہ دوستانش می گفت :
ظهور اتفاق می افتد
مهم این است ڪہ
ما ڪجای این ظهـور باشیم
شهید#مصطفی_احمدی_روشن
◻️تاریخ ولادت : ۱۳۵۸/۶/۱۷❤️
◻️محل ولادت : روستای سنگستان_همدان
◻️تاریخ شهادت : ۱۳۹۰/۱۰/۲۱
◻️محل شهادت : تهران
در زمان شهادت دانشجوی دکترای دانشگاه صنعتی شریف و از نخبگان این دانشگاه به شمار می رفت که مسئولیت معاونت بازرگانی سایت هسته ای نطنز را نیز به عهده داشت. به گفته دوستانش وی شخصی ولایتمدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت استاد اخلاق تهران بود. شخصی شوخ و باصفا و در عین حال مدیری جدی و قاطع. سرانجام این مرد الهی در ۲۱ دی ۱۳۹۰ پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران، میدان کتابی ترور شد.
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#امامحسنعسڪࢪے🖤
ماهِ زیبا،حَسنِ دومِ زهࢪا بࢪخیز
مهدےات دلنگࢪانت شده بابا بࢪخیز
○
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•📸🌸•°
#سالروزامامتامامزمان🎉✨
تاج زیبـای ولایـت به شــما مینازد
علی آن شاه هدایت به شما مینازد
مـهدی فاطمه ای منتقم خون حسین
تو امامی و امامت به شـما مینازد...
#لبیڪیاصاحبالزمان♥️✋🏻
#استوریمناسبتی
#کلیپ
#یا_مهدی_ادرکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تعویض پرچم گنبد مطهر حضرت رضا (ع)
🔹آغاز امامت و ولایت قطب عالم امکان، فخر زمان آقا امام حجه ابن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف بر ساحت آن امام همام و تمام شیعیان آن حضرت تبریک و تهنیت باد.
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاهم
بعد با بلند شدن صداى بوق، حسين با عجله خداحافظى كرد و تماس قطع شد. آنقدر گوشى تلفن را در دستم نگاه داشتم تا صداى گوشخراشى بلند شد. دلشوره و نگرانى امانم را بريده بود، به سختى خوابم مى برد و حوصله هيچ كارى نداشتم. آخر شب بود كه سهيل و گلرخ آمدند. بى حوصله تعارفشان كردم و خودم به آشپزخانه رفتم تا چاى بريزم. صداى سهيل بلند شد:
- مهتاب بيا بشين، ما همه چى خورديم. بيا كارت دارم.
از خدا خواسته، آمدم بيرون و روبروى سهيل نشستم. سهيل با حالتى نمايشى دستش را با يک دسته كليد تكان داد و گفت: بفرمائيد، يک پرايد سفيد، تر و تميز... سفارش شوهرتون!
ناباورانه نگاهش كردم. گلرخ خنديد: وا، چرا ماتت برده؟ بگير ديگه.
با تعجب گفتم: چقدر زود پيدا كردى. حالا كجاست؟
سهيل با دست به بيرون، اشاره كرد. قبل از اينكه بلند شوم، گفت:
- يک خبر ديگه هم برات دارم.
منتظر نگاهش كردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم ماليد. بعد به سختى گفت:
- نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما كار مامان اينا هم درست شده و آخر شهريور مى رن.
بهت زده گفتم: چى؟ كجا مى رن؟
گلرخ سر به زير گفت: پيش خاله طنازت...
عصبى گفتم: پس چرا به من چيزى نگفتين؟ چطورى بهشون ويزا و اقامت دادن؟
سهيل با ملايمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پيش رفتن تركيه براى مصاحبه، ما بهت نگفتيم چون هنوز هيچى معلوم نبود و نمى خواستيم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پيش جوابشون آمده... البته مامان اينطورى مى گه، من فكر مى كنم خيلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه ديگه هم بليط دارن.
ساكت و بهت زده در فكر فرو رفتم. با اينكه پدر و مادرم با من قطع رابطه كرده بودند، اما دلم خوش بود كه هستند و هر وقت واقعا بهشان احتياج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت.
صداى سهيل افكار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگير. بقیه خبر رو گوش نکردی...
نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد.
گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببينه...
با آنكه سعى مى كردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزديک يكسال بود مادر و پدرم را نديده بودم و هر چه قدر هم سعى مى كردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختيار لبانم پر از خنده شد. سهيل بلند شد و گفت:
- پس بيا ماشينتو ببين، اگه پسند كردى بذارش تو پاركينگ.
بلند شدم و مانتو و روسرى پوشيدم و دنبال سهيل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشين پارک شده بود. با دقت به بدنه خيره شدم، هيچ خط و خراشى نداشت. دكمۀ دزدگير را فشردم و گفتم: بيايد بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشين رو امتحان كنم.
سهيل خنديد: خيلى هنر مى كنى! بايد هم بياى ما رو برسونى.
پشت فرمان نشستم، با اولين استارت ماشين روشن شد. صداى موتور خيلى كم بود. دور زدم و به طرف خانه سهيل حركت كردم. نزديک خانه شان، سهيل پرسيد:
- خوب، چطوره؟
سرم را تكان دادم: عاليه، دستت درد نكنه. سند به نام زدى؟
سهيل جواب داد: نه، هنوز پولش رو كامل ندادم. گفتم ببينم خوشت مى آد يا نه؟
- آره، خيلى خوبه.
جلوى درشان ايستادم. گلرخ و سهيل پياده شدند. سهيل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قيمتش باور نكردنى است. صاحبش چک برگشتى داره، سيصد زير قيمت مى فروشه. يک مقدار از پولتون باقى مى مونه كه بهت مى دم.
سپاسگزار نگاهش كردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه كار مى كردم، سهيل؟
گلرخ خنديد: لوسش نكن تو رو خدا، الان باد مى كنه!
وقتى سهيل و گلرخ پشت در خانه شان ناپديد شدند، دور زدم. با آسايش دريافتم كه چقدر داشتن ماشين خوب و عالى است، به خصوص براى من كه سالها به داشتنش عادت داشتم.
پايان فصل 44
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh