eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴قبل رفتن می‌گفت #مامان الان در شرایطی هستیم که بهترین موقعیت👌 گیرم آمده و اگر اجازه ندهی بروم🚷 بهترین فرصت را از من #گرفته‌ای. من همیشه #عارف را خوشحال و خندان می‌دیدم ولی آن شب🌙 عارف از همیشه خوشحال‌تر بود. از شور و شعف می‌خواست #پرواز کند🕊 🌴در آن عملیات مجروح💔 شد. تکفیری‌ها #سینه_عارف را هدف می‌گیرند و خدا خواست آقاعارف را نگه دارد تا در آزادسازی #بوکمال هم شرکت کند و نابودی داعش👹 را ببیند. قلبش💘 را هدف می‌گیرند و گلوله به باتری🔋 بیسیم که یک تکه فولادی بود و #آقاعارف در جیبش گذاشته بود می‌خورد و کمانه می‌کند. 🌴گلوله به سمت #راست سینه‌اش می‌خورد و به قلبش نمی‌خورد❌ در آن عملیات چندتا از دوستان نزدیکش #شهید شدند. دوستانی که با هم می‌رفتند به فقرا سر می‌زدند. وقتی برگشت برای #شهدا خیلی ناراحت بود. احساس می‌کرد از آنها #جامانده👤 است. هر هفته به خانواده‌ها و مزارشان🌷 سر می‌زد. #شهید_عارف_کایدخورده نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🌷 🔰قبل از اعزام قرار بود انجام دهند ولی زمانی که می‌روند عملیات را ملغی می‌کند⛔️ می‌گویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و خیلی ناراحت😔 می‌شوند. 🔰حاج‌قاسم قبول نمی‌کند❌ و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعه‌نشین آزاد بودند الان حرم🕌 آن‌قدر خلوت نبود. 🔰شب🌙 می‌خوابند و یکی از بچه‌ها با لب خندان می‌گوید عملیات می‌کنیم وپیروز می‌شویم✌️گروهی با صحبت می‌کنند و می‌گویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات می‌کنیم✊ و می‌شویم. موفق نمی‌شوند🚫 رضایت بگیرند. 🔰جلسات متعدد با حاجی می‌گذارند و در یکی از جلسات رجزخوانی می‌کند. از طرفی مردم👥 این دو شهر خبردار شده بودند که قرار است سربازان امام زمان✨ شما را آزاد کنند و چشم‌انتظار بودند. در آخر با فراوان، حاج‌قاسم می‌شود 🔰صبح عملیات انجام می‌شود✅ و دو شهر را آزاد می‌کنند😃 همان شب آقاعارف به ما زنگ زد☎️ و از ما تشکر ‌کرد. خیلی از ما کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#روایٺــ_عِـشق ✒️ 💢شهید نوید صفری؛ مادر شهید به سعید گفته بود یا شهید شد بیا و یا سالم برگرد و جانباز نشو سعید علیزاده هم جانباز شده بود و قبل از اینکه دوستانش بالای سرش برسند تکفیری‌ها او را به رگبار بسته و به شهادت رسانده بودند. 💢نوید بالای سرش بود که می‌گفت: «من گفتم مادرت دوست ندارد اینطوری بروی، برای همین شهیدت کردند» دستش را گرفته بود و گاهی می‌خندید و گاهی گریه می‌کرد #شهید_سعید_علیزاده🌷 #سالـروز_ولادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت آسمانی نماهنگ زیبا و دیدنی یادمانهای راهیان نور🌷 دوکوهه نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
... روی کول سید کرار،بعد از برداشتن سلاح و تجهیزات هر دو نفر، از تو مزرعه کشیدیم عقب و همیجور که ذرت ها تکون میخورد، تیربار میگرفت سمتمون...با هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم عقب و این مسیر طولانی حدود یک کیلومتر، حمل پیکر با سیدکرار بود...و از طریق بیسیم دو نفر کمکی برا انتقال خودشون رو رسوندن، تا 100 متری سنگر رسیدیم، و اونجا هم حدود نیم ساعت سر جالیز تو یه کانال آب زمینگیر بودیم، چون به محض سربلند کردن به سمتمون تیراندازی میشد....با بیسیم با بچه ها هماهنگ شد و آتیش سنگینی ریختن تا تونستیم خودمون رو بدون پیکر (سرعت عملمون رو کم میکرد و ممکن بود مجددا مشکل پیش بیاد و چون مطمئن بودیم که تو زمین خودمونه)بکشونیم تو سنگر...ساعت 10 صبح رفته بودیم و حالا حدود 3 عصر شده بود...و تا تاریکی هوا صبر کردیم و بعد پیکر مطهرش رو کشیدیم عقب....👇👇👇نشرمعارف نشرمعارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
قرار بود یه تپه بنام تک درخت رو آزاد کنیم... بخاطر موقعیت استراتژیکش و تسلطی که به منطقه داره چند بار دست به دست شده...آخرین باری که دست ما بود کلی خمپاره و سلاح سنگین حوالمون کردن...که یه خمپاره 120 درست به فاصله ی 10 متری پشت سرمون خورد که ته ترکش ریز درست به پشت گردن و دقیقا روی ستون فقراتم اصابت کرد و درد شدیدی در اون ناحیه حس کردم و وقتی دستمو گذاشتم پشت گردنم دیدم خونی شده و یه ترکش ریز به اندازه یه عدس رو که از یقه ی لباسم رد شده بود، از زیر پوستم در آوردم...بعد یکی از رفقا گفت لباستم سوراخ سوراخ شده...دیدم سه تا سوراخ دقیقا همون لحظه که دستمو آورده بودم بالا و اشاره به یه نقطه ای کرده بودم زیر بغل و حتی زیر پیراهنیمو که معمولا به بدن چسبیده رو سوراخ سوراخ کرده و از طرف دیگه رفته بود بیرون...هیچ کس باورش نمیشد که حتی یه خراش هم در اون ناحیه برنداشته بودم...و اینجا بود که یاد اون جمله ی شهید حسن قاسمی افتادم که:"اینهم روزی ما نبود" و اینکه "و نحن اقرب الیه من حبل الورید"(و ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم)"ینی خواستن بفهمونن که هنوز لایق نشدی خلاصه،پیشنهاد داوطلب برا آزادسازی منطقه رو دادیم...ازبین بچه ها 7 نفر داوطلب شدن...8 نفر رفتیم برا انجام کار...یاد جمله ی شهید سید ابراهیم با شهید حسن قاسمی افتادم برا همین رمز عملیات رو یا علی بن موسی الرضا گذاشتیم...دقیقا همون صحبتهای شهید سید ابراهیم اومد تو ذهنم...گفتم ینی میشه امام رضا یکی از ماها رو کربلایی کنه؟؟؟ بخاطر صاف بودن زمین منطقه و همچنین عدم وجود عوارض مناسب، مجبور شدیم پس از طی مسافتی از درون مزرعه ی ذرت، از داخل زمین زراعی چغندر که پوشش گیاهی کمتری داشت رد بشیم...در همین اثنا تیر بار دشمن گرفت رومون و یکی از رفقا مجروح شد...که سه نفر هم همراهش (یه نفر تامین و پوشش آتش و دو نفر دیگه برا برگردوندن مجروح)مجبور به برگشتن شدن...بالاجبار سه نفری کار رو ادامه دادیم...این حقیر و شهید محمد سخندان و یکی دیگه از رفقا بنام سیدکرار...تقریبا بیشتر مسیر یعنی از نقطه ی رهایی تا هدف که حدود 3 کیلومتر بود، 500 متر فاصله داشتیم که بخاطر دید وتیر دشمن که به رگبار بسته بود مجبور شدیم رو زمین دراز بکشیم...حدود 20 دقیقه زمینگیر بودیم بعد بخاطر وجود موانعی مجبور شدیم از جا بلند شده و تا اول مزرعه ی ذرت بعدی که حدود 20 متر بود رو بدویم...هماهنگ کردیم و چون از دو نقطه به سمتمون تیر اندازی میشد و بخاطر پوشش گیاهی زیاد نتونستیم سنگرشون رو پیدا کنیم تا خفشون کرده و همچنین از تاکتیک آتش و حرکت استفاده کنیم...با یک یاعلی بلند شدیم و با سرعت به سمت ذرتها دویدیم...که رگبار گلوله ی دشمن بلند شد و دیگه جای درنگ نبود...نه میشد بخوابی و نه بایستی...شرایط سخت و دشواری بود...در نهایت سه نفری پریدیم لای ذرتها...که صدای یا زهرای سید ذاکر همراه با ناله ی شدیدی (محمد سخندان)بلند شد...هر کدوممون با فاصله ی تقریبا 10 متر از دیگری خودمون رو پرت کردیم داخی ذرتها...چون تراکم ساقه های ذرت تو مزرعه زیاد بود...با تحرکمون سر ساقه ها که حالت خوشه ی گندم داره تو هوا تکون میخورد و موقعیتمون رو به دشمن لو میداد...دیدیم ناله ها و ذکر سید ذاکر بیشتر شد...با احتیاط خودمون رو بهش رسوندیم که در این فاصله و با تکون خوردن ساقه ها، گلوله های دشمن بعضا ساقه ها رو قطع میکرد و گاهی هم به اطرافمون برخورد میکرد... خلاصه....سید ذاکر از همون فاصله گفت: 2 تا گلوله خوردم...یکی به دستم و یکی هم به کمرم، و تو همین فاصله ذکر یا زهرا از زبونش کنده نمیشد...با خواندن آیه ی مبارکه ی "وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون"با سینه خیز در حالی که سعی میکردیم ساقه ها تکون نخورن،خودمون رو بهش رسوندیم...در لحظه ی اول دیدم گلوله ای به روی شاهرگ مچ دست راستش خورده و خون با شدت میزنه بیرون، در نگاه بعدی متوجه خونریزی دست چپش شدیم، بعد از اینکه آستینش رو زدم بالا گلوله ی دیگه ای وسط ساعد و اونم روی رگ اصلی و خونریزی شدید....که فورا با شریان بند جلوی خونریزی رو خواستیم بگیریم که دیدیم تقریبا خونی براش نمونده و شدت خونریزی کم شده بود...و بعد بستن شریانهاش، متوجه خونریزی در ناحیه ی پهلو و پا و پشت شدیم...سینه خشاب رو باز کردیم....و دیدیم که 3 گلوله ی دیگه به بدن مطهرش اصابت کرده...به پشت و ران و پهلو....که فکر میکنم علت ذکر یا زهرا گفتن مکررش، دردی بود که در ناحیه ی پهلوش احساس میکرد و یاد بی بی دو عالم افتاده بود...و بعد چند دقیقه در آخرین روزهای ماه محرم به دعوت اربابش لبیک گفت و خودش رو به قافله رسوند.. و در اون شرایط وقتی دیدیم دو نفری کاری ازمون بر نمیاد و باید پسکر مطهرش رو بکشیم عقب، من که مشکل داشتم و همچنین پیکر مطهرش سنگین بود،کمک کردم و گذاشتم...👇👇👇 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
لحظه ی شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
چند دقیقه قبل از شهادت...داره خداحافظی میکنه...نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
دو ساعت قبل از شهادت...نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
سید نبود....ولی تو لشکر فاطمیون اسمش رو گذاشت سید ذاکر...بی بی دو عالم دستش رو گرفت و یکی از تیرها به پهلوش اصابت کرد و در لحظات آخر تنها ذکرش یا زهرا بود....روز جمعه...ساعت 12 ظهر...مثل حسن قاسمی و سید ابراهیم که اونام ظهر جمعه پرکشیدن... بله ...اونروز 8 نفر بودیم....رمز عملیاتمون هم یا علی بن موسی الرضا بود...و یه بچه مشهد کربلایی شد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
نثار روح پاک شهدا از ازل تا ابد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#شهدا درسهای زیادی به ما دادند اما یکی از ارزشمندترین این دروس، #درس عشق و عاشقی بود ... که آن هم از #معلم اصلی عاشقی؛ حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یاران باوفای آن بزرگوار آموخته بودند... 🌹 #روز_معلم را به تمام معلمان کشورم ایران تبریک عرض می کنم . 🌹 #هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌺 کوله بار همه ی ما پر از درس محبت و معرفت و عشق و دلدادگی است که تو معلم آن بوده ای. 💐 رفیق شهیدم! کاش برایت دانش آموزان خوبی بوده باشیم. #روزت_مبارک_معلم_شهیدم #ابراهیم_هادی
✨﷽✨ #دلنــوشتــــــــــہ گفتم از جنگ برایم بگو گفت بزرگ شدم از همه بُریدم اعزام شدم جنگیدم همه شهید شدند اسیر شدم از خودم بُریدم آزاده شدم برگشتم همه شهید شده بودند ماندم شهید شدم شهید شدم شهید شدم... #اَللّهُمَّ‌ارْزُقْنا‌تَوْفِیقَ‌الشَّهادَةِ‌فِی‌سَبِیلِکَ #شهادت_نصیبمان نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍃🌷 #عملیـــــاٺ_بازےدراز #قسمت_دوم ....↯ 🔴 نام #بازےدراز نامی است پرآوازه كه بسیار از آن شنیده ایم. ارتفاعاتی به مثابه عارضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین ـ گیلان‌غرب و سرپل ذهاب كه بر منطقه تسلط كامل دارد 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔻نقش موثر [ #شهیدشیرودی》در عملیات «بازی‌دراز» 🔹برای گرفتن این امتیاز مهم از نیروهای عراقی پس از سه ماه کار نیروهای شناسایی سپاه پاسداران، قرارگاه مقدم غرب سپاه پاسداران و ارتش نخستین عملیات نیمه گسترده را در این منطقه طرح ریزی کردند که با نام عملیات بازی دراز در تاریخ ۱۳۶۰/۲/۱ آغاز شد و به مدت ۸ روز طول کشید و طی آن نیروهای ایرانی و عراقی بارها به تک و پاتک متقابل پرداختند. 🔹نیروهای عراقی با استفاده از پشتیبانی هوایی یگانهای خود را حمایت می‌کردند اما رزمندگان ایرانی از جاده و حمایت هوایی کافی و پشتیبانی آتش محروم بودند در نتیجه نتوانستند روی تمام هدف‌ها مستقر شوند، با وجود این، از بین قله‌های منطقه سه قله آن را اشغال و تثبیت کردند و تنها در تثبیت قله ۱۱۵۰ و یکی از قله‌های ۱۱۰۰ ناکام ماندند. 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔸در این عملیات هوانیروز ارتش نقش بسزایی ایفا نمود و طی آن خلبان علی‌اکبر شیرودی به #شهادت رسید. ✍ #ادامـــــہ_دارد ... نشرمعارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مصطفی_چمران نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
نقاشی شمع اثر دکتر چمران
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍زندگینامه قسمت: 39 دكتر مصطفی چمران در سال ۱۳۱۱ در تهران ، خیابان پانزده خرداد متولد شد. وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ سپس در دانشكده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال ۱۳۳۶ در رشته الكترومكانیك فارغ التحصیل شد. چمران یك سال به تدریس در دانشكده فنی پرداخت. وی در همه دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال ۱۳۳۷ با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریكا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در كالیفرنیا ومعتبرترین دانشگاه آمریكا –بركلی– با ممتاز ترین درجه علمی موفق به اخذ مدرك دكترای الكترونیك و فیزیك پلاسما گردید. مصطفی چمران دو بار ازدواج کرد؛ بار اول در سال ۱۳۴۰ با یک زن مسلمان آمریکائی به نام تامسن هیمن که نام او را پروانه گذاشت و ثمره این ازدواج یک دختر به نام روشن و سه پسر به نامهای رحیم، علی و جمال بود؛ جمال در کودکی در استخر خانه پدر همسر دکتر غرق شد. سه فرزند دیگر هر کدام در شهری در کناره غربی امریکا زندگی می‌کنند. همسر آمریکایی وی پس از مهاجرت به لبنان و مدتی زندگی کردن در آنجا، به دلیل شرایط سخت و محرومیت شدید، تصمیم به بازگشت به آمریکا گرفت و دکتر را تنها گذاشت و در سال ۲۰۰۹ در گذشت. در ادامه حضور مصطفی چمران در لبنان نقاشی شمع او، آغاز آشنایی او با غاده جابر شد که درنهایت به ازدواج او با همسر لبنانی‌اش انجامید. واسطه این آشنائی و ازدواج، شخص امام موسی صدر و یک روحانی ایرانی به نام سید غروی بوده است. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشرمعارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
حُبُّ الحُسِین وُسیلةُ السُّعداءِ ...
اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌ ؛ یااَباعَبْدِاللَّهِ‌الْحُسَیْنِ‌ ... عَیّوق‌ ستاره‌ای‌ درخشان‌ و سرخ‌ رنگ‌ درکهکشان ؛ میرسدفریاد العطش ز بیابان‌کربلا ...
Gomnam-Haftegi920928[04].mp3
5.71M
🎧🎧🎧 #قطعه_صوتی 《شد دل عاشقا مبتلای تو 》 🎤با نوای حاج‌امیر #عباسی 🔹شب زیارتی ارباب #پیشنهـــــاد_دانلـــــود💯 نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#رمان #بانوی_پاک_ من دریــــا ڪمڪ ڪݧ تا بیابم ساحلم را اینــجا گرفـــتہ عقــــده ها راه دلــــــم را..... #کانال_زخمیان_عشق نشرمعارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh http://eitaa.com/joinchat/336265218Cc90fa2ed85
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو صبحونه آماده بود و زهرا هم فکر کنم تو اتاق محدثه بود. چند لقمه خوردم و راهی شرکت شدم. تو شرکت و موقع کار همش حواسم به گندی که زدم بود. خیلی حالم از خودم بهم میخورد. از طرفی دل نداشتم ناراحتی و اشک عشقمو ببینم از طرفیم چادر سر کردن و دین و ایمان مسخره اش اذیتم میکرد. آره من مسلمون نشده بودم چون هیچی از دین اسلام نمیدونستم. نمیدونستم چه چیز خوبه و چه چیز بد. کسی نبود که یادم بده. نه پدر، نه مادر. به این امید با زهرا ازدواج کردم که شاید اون بهم یه چیزی یاد بده که به اسلام علاقه مند بشم اما..متاسفانه خودم خراب کردم رابطمون رو. و چقدرم پشیمونم از این کارخرابی. ساعت کاریم که تموم شد، باخودم گفتم یک عذرخواهی ساده به یک شاخه گل نیاز داره. باید تموم کنم این قهر و سرد بودن رو. هرچند زهرا با من قهر نمیکرد فقط من دامن میزدم به مشکلاتمون. به خودم گفتم:آخه آدم عاقل، عشقت تو زندگیته چرا داری کار و از این بدتر میکنی؟ چی میخوای دیگه؟ تنها خواسته ام برداشتن حجابش بود که به هیچ عنوان نمیتونستم حریفش بشم. خلاصه رفتم یک شاخه گل رز سرخ خریدم با یک آویز دوستت دارم و راهی خونه شدم. دیدم دست خالی بده یک جعبه شیرینی تر هم گرفتم و رفتم. ماشین رو تو ‌پارکینگ گذاشتم و زنگ واحد رو زدم. اما کسی جواب نمیداد. نگران شدم یعنی کجا رفته؟ کلید انداختم و رفتم تو. جلو در خونه که رسیدم صدای گریه محدثه رو شنیدم. نمیدونم چرا اما اولین چیزی که به زبون آوردم این بود. "یا اباالفضل" با کلید در رو باز کردم و رفتم تو. دویدم سمتی که محدثه گریه میکرد. رو تختمون دراز کشیده بود و از گریه سرخ شده بود. بغلش کردم و زهرا رو صدا زدم. _زهرا؟؟زهرا کجایی بچه غش کرده! دیدم صدایی از زهرا هم نمیاد. جعبه شیرینی و گل رو گذاشتم رو تخت و رفتم بیرون که ناگهان پای زهرا رو دیدم تو آشپزخونه. رفتم جلو تر و دیدم بیهوش افتاده رو زمین سرد آشپزخونه. _واااای خدا‌. رفتم جلو و تکونش دادم. _زهرا؟زهرا جان پاشو عزیزم. زهراخانم، خانمم، خانمی، عزیزدلم..پاشو خانم من تحمل ندارم. قلبش خیلی ضعیف میزد. تنها چیزی که به ذهنم رسید اونموقع، زنگ زدن به اورژانس بود. محدثه هم هی گریه میکرد و نمیتونستم بزارمش زمین. تا اورژانس برسه با هر بدبختی لباس تن زهرا کردم و آوردمش رو مبل. وقتی گذاشتنش رو برانکارد و بردنش، پشت سرشون با ماشین راه افتادم. اول محدثه رو گذاشتم خونه زن دایی و گفتم من و زهرا یک جایی کار داریم محدثه تا صبح پیشتون بمونه. زن دایی هم با بهت و حیرت قبول کرد. رسیدم بیمارستان و فهمیدم زهرا رو بردن آی سی یو. سرم داشت گیج میرفت. یعنی چی خدا؟ زهرای من چرا باید اینجا باشه؟ مگه چش شده یهویی؟ دکترش که اومد رفتم باهاش حرف بزنم. گفت:بیاین اتاقم لطفا. 🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh